و فى هذا المقام بحث لطيف و كلام شريف و هو: انه لما كان التكليف فى نفس الامر انما
هو على قدر العقول و تفاوت مراتبها، و لذلك
قال : بعثت لاكلم الناس على قدر عقولهم ،(488) كان
كل عقل قوى على رفع حجاب من حجب الغيب ، و قصر عما وراءه ، و اعترف به وبالعجز عنه
، فذلك تكليفه و هو من الراسخين فى العلم . و على هذا، الرسوخ ليس مرتبة واحدة ،
بل ظاهرالشريعة و تقليدها المرتبة الاولى من مراتب الرسوخ ، و ماوراها مراتب غير متناهية
بحسب مراتب السلوك و قوة السالكين على رفع حجب الانوار التى اشير اليها. و لا
يخرج احد من تلك الحجب مادام لم يخرج من صفات البشرية .
و در اين جا بحث لطيف و كلام شريفى است و آن اين كه : چون تكليف در واقع به اندازه
عقلها و تفاوت مراتب آن ها مى باشد و از همين رو فرمود: من مبعوث شده ام تا با مردم
به اندازه عقلشان سخن گويم بنابراين هر عقلى كه بر رفع يك حجاب از
حجابهاى غيب تواناست و از غير آن ناتوان بوده و به اين عجز و ناتوانى خود نيز
اعتراف دارد، پس تكليفش همين است و چون كسى از راسخان در علم مى باشد. و با توجه
به همين مطلب ، رسوخ تنها يك مرتبه ندارد، بلكه ظاهر شريعت و تقليد آن مرتبه
اول رسوخ است و در پس آن ، مراتب نامتناهى به حسب مراتب سلوك و توان سالكان بر
رفع حجابهاى نورانى كه بدان اشاره گرديد، وجود دارد، و هيچ كس تا از صفات بشرى
بيرون نشده باشد از اين حجابها بدر نتواند شد.
و فى شرح الصحيفة عن مولانا اميرالمومنين عليه السلام : يا من كان الحجاب
بينه و بين خلقه خلقه .
و در شرح صحيفه از مولايمان امير مومنان عليه السلام روايت است كه : اى كسى
كه حجاب بين او و خلقش همان خلق اوست .
اى عزيز! از اين بيانات معلوم شد كه اصل بدن انسان خاك است ، واز خاك نبات
حاصل شد، ونبات غذاى حيوان شد، و حيوان غذاى انسان شد، و غذا نطفه ، و نطفه علقه ، و
علقه مضغه ، پس آن گاه عروق و عظام در او پيدا شد، و آنگاه متولد شد، بقا يافت يا نه
.
اكنون اى عزيز طالب حق ، بدان كه از چندين هزار هزار ذرات خاك يكى ذره نبات گردد، و
از چندين هزار هزار يكى جزو حيوان گردد، و از چندين هزار هزار حيوان يكى جزو انسان
گردد، و از چندين هزار هزار انسان يك قطره منى گردد و متولد شود، و از چندين هزار هزار
متولد شده يكى بقايابد، و از چندين هزار هزار بقا يافته يكى اسلام آورد، و از چندين
هزار هزار اسلام يافته يكى ايمان آورد، و از چندين هزار هزار ايمان آورده يكى دراو طلب
پيدا شود، و از چندين هزار هزار طالب يكى سالك شود، و از چندين هزار هزار سالك يكى
محقق شود و به مقام برسد، كه مقصود از جمله موجودات آن يك شخص است و ما باقى همه
طفيل وجود اويند.
هلك العالمون الا العالمون ، و هلك العالمون الا العاملون ، و هلك العاملون الا المخلصون
، و المخلصون فى خطر عظيم .(489)
همه عالميان هلاك شدند جز عالمان ، و عالمان همه هلاك شدند جز عاملان ، و عاملان همه هلاك
شدند جز مخلصان ، و مخلصان نيز در خطر عظيم قرار دارند.
قرنها بايد كه تا يك سنگ اصلى ز آفتاب
|
لعل گردد در بدخشان يا عقيق اندر يمن
|
(سالها بايد كه تا صاحب قرانى چون اويس
|
يا چو سلمان بنده اى از پارس خيزد از قرن
|
ماهها بايد كه تا يك پنبه دانه ز آب و خاك
|
شاهدى را حله گردد يا شهيدى را كفن )
|
روزها بايد كه تا يك مشت پشم از پشت ميش
|
صوفى اى را خرقه گردد يا حمارى را رسن
|
صدق و اخلاص و عمل مى بايد و عمر دراز
|
تا قرين حق شود صاحب قرانى در يمن
|
اى عزيز! از اينجا معلوم شد كه عروج انسان از خاك يا از نطفه است كه
اسفل سافلين عبارت از آن است ، تا نور خاص كه اعلا عليين است . پس از اعلا عليين تا
اسفل سافلين مقامات انسان است كه نزول مى كند و عروج مى نمايد.
تو به قيمت وراى هر دو جهانى
|
و اين مراتب را هيجده هزار عالم گويند، و حروف الحمد لله رب العالمين اشاره به اين
مراتب است : و اگر انسان را نوع ديگر گيرند و
داخل در حيوان ننمايند عدد عالم نوزده هزار باشد، و حروف البسملة اشارة الى ذلك .
اول ز مكونات عقل و جان است
|
و اندر پى آن نه فلك گردان است
|
زين هر سه چو بگذرى چهار اركان است (490)
|
پس معدن و پس نبات و پس حيوان است
|
و جان عبارت از نفس كل است . پس چون روح انسان را از قرب جوار رب العالمين به عالم
اسفل سافلين قالب و طبيعت آوردند و تعلق مى ساختند، به سيصد و شصت هزار عالم ملك
و ملكوت گذر دادند، و از هر عالم آن چه زبده و خلاصه آن بود با او همراه كردند. پس از
اين هر يك روح را حجابى پديد آمد تا آن كه به قالب پيوسته هفتاد هزار حجب نورانى و
ظلمانى حاصل كرده بود. حجابهاى نورانى از عالم روحانى است . مگو كه نور حجاب نمى
شود، نشنيده اى كه ابليس در حجاب علم و عبادت باقى ماند؟ هفتصد هزار
سال خدا را در آسمانها عبادت كرد و چندين هزار
سال معلم ملائكه بود در آسمان ؛ پس سر از اطاعت و بندگى به غرور علم پيچيد و خود
را مستحق دورى و خذلان نمود.
پس اى عزيز:
اگر سلطان ما را بنده باشى
|
همه گريند و تو در خنده باشى
|
گر از غم پر شود اطراف عالم
|
تو شاد و خرم و فرخنده باشى
|
و گر چرخ و زمين از هم بدرند
|
وراى هر دو جايى زنده باشى
|
به هفتم چرخ نوبت پنج دارى
|
چو خيمه شش جهت بركنده باشى
|
تو صد پرده فرو افكنده باشى (491)
|
چشيدى در دو عالم زنده باشى
|
به نزد عاشقان شرمنده باشى
|
ز چشمت گر حجاب افكنده باشى
|
چو بلبل گريه كن يا شور و غوغا
|
به فصل گل تو تا در خنده باشى
|
به شاهان مى فروشى نخوت و ناز
|
اگر پير مغان رابنده باشى )
|
و فى الغوثية : يا غوث ، انا قريب من العاصين بعد ما فرغوا من المعاصى ، و بعيد
من المطيعين بعد ما فرغوا من الطاعات . يا غوث ، خلقت العوام فلم يطيقوا نور بهائى ،
فجعلت بينى و بينهم حجاب الظلمة . و خلقت الخواص فلم يطيقوا مجاورتى ، فجعلت
بينى و بينهم حجابا. ياغوث ، اخرج من الاجسام و النفوس ، ثم اخرج من القلوب و الارواح ،
ثم اخرج من الحكم و الامر.
و در غوثيه آمده است : اى غوث ، من به گنهكاران نزديكم بعد از آن كه از گناهان
فراغت يابند، و از فرمانبران دورم بعد از آن كه از اطاعتها فراغت يابند. اى غوث ، عوام
را آفريده و آن ها تاب نور بهايم را نداشتند پس ميان خودم و آنان حجاب ظلمت افكندم . و
خواص را آفريدم و آن ها تاب مجاورت مرا نياوردند پس ميان خود و آنان نيز حجابى قرار
دادم . اى غوث ، از اجسام نفوس بدر آى ، سپس از قلوب و ارواح و سپس از حكم و امر بيرون
شو.