next page

fehrest page

back page

فصل (50): (هدف خلقت ، معرفت حق و اتصال به حضرت اوست ) 
اى عزيز! داود عليه السلام سوال كرد كه : الهى در آفرينش آدم چه حكمت بود؟ خطاب در رسيد كه : كنت كنزا مخفيا فاحببت ان اعرف ، فخلقت الخلق لان اعرف .(441)
من گنجى پنهان بودم ، دوست داشتم شناخته شوم ، پس خلق را آفريدم تا شناخته گردم .
و فى كتاب اسرار الامامة : اشتهريين الرواة ان داود عليه السلام قال فى بعض مناجاته : يا الهى لم خلقت العالم و ما فيه ؟ قال : كنت كنزا مخفيا فاحببت ان اعرف .
در كتاب اسرار الامامة گويد: ميان راويان مشهور است كه داود عليه السلام در يكى ازمناجاتهاى خود عرضه داشت : خداى من ! چرا عالم و آن چه را كه در آن است آفريدى ؟ فرمود: من گنجى پنهان بودم ، دوست داشتم شناخته شوم .
اتانى هواه قبل ان اعرف الهواء(442)
فصادف قلبى خاليا فتمكنا
پيش از آن كه هوا را بشناسم ميل و هواى او سراغم آمد، پس دل مرا خالى يافته در آن مسكن گزيد.
آن گنج خفى نكرد ظاهرشان را
تا خلق نكرد حضرت انسان را
شمعى است نماينده كس در شب تار
هرچند كه خود ريخته باشد آن را

ز رب العزة اندرخواست داود
كه حكمت چيست كامد خلق موجود
جواب آمد كه تا آن گنج پنهان
كه آن ماييم بشناسند ايشان
تو از بهر شناسايى گنجى
به گلخن سر فرو دارى به رنجى
بيان شافى اين سخن كه مقصود از آفرينش چه بود، آن است كه حق تعالى خود را از براى خود جلوه دهد، يعنى درآيينه هاى مظاهر، صفات خود را مشاهده كند، پس جلوه گرى آغاز كرد چنان چه محققين اين جلوه را باعث گفته اند و فايده دانسته اند. و حقيقت اين آن است كه هر كمالى را جمالى است معنوى ، و هر جمالى را كمالى است معنوى ، و تمامى جمال و كمال به تكميل است ، و تمام كمال و جمال به ظهور. و مقرر است كه هر كمالى كه مزين به تكميل نيست در آن شايبه نقص است ، و هر جمالى كه ظهور ندارد بى قصور نمى باشد. پس لاجرم نمى شايد كه جمال كمال ذات ،بى تكميل و ظهور باشد. و بيان اين معنى ان شاء الله بيايد. پس جمله مظهر ذاتند، و تصوير صور هر يك از اين مظاهر خوب و در حد خود نيكو و در مرتبه كمال مرتبه خود است ، و نقصانى كه مى نمايد بعضى را نسبت به بعضى است .
هر چه از تصوير نقاش خداست
در حد خود بى قصور و بى خطاست
نقص نبود جملگى باشد كمال
بر تفاوت هر يكى از روى حال
نزد مرد هوش كاهل حالتند
نقصها هر يك به جاى حالتند(443)
باده بسيار است و ساغرهاى او
آن قدر گيرد كه دارد جاى او
گر بريزى بحر را در كوزه اى
چند گيرد قسمت يكروزه اى
نيست بخل آن جا در اين داد و ستد
كار بر قدر قبولست و رسد
حوصله هرچند در خورد وى است
قدر آن مقدار نقصانش كى است
حوصله مرغى (444) به قدر ذات اوست
زو نمايش در خور مرآت اوست
نيست اين نقصان ايشان در تميز
هر تنى باشد به جان خود عزيز
نسبت شاهين با عصفور و باز
نقص عصفور است نى شاهين و باز
پس مبدا از نور جناب اقدس الهى است ، ان شاء خلق العقل - و هو اول خلق من الروحانيين - عن يمين من نوره ، فقال له : ادبر فادبر، ثم قال له : اقبل فاقبل ، فقال الله تعالى : خلقتك خلقا عظيما، و كرمتك على جميع خلقى .(445) و نزول آن تا به كره خاك كه اين مجموع طريق مبدا است . چون مبدا معلوم شد معاد نيز به حكم كل شى ء يرجع الى اصله (446) معلوم است .
خداوند عقل را كه اولين مخلوق روحانى است از جانب راست عرش از نور خود آفريد، پس به او فرمود: پشت كن ، پشت كرد، سپس به او فرمود: پيش آى ، پيش آمد، پس خداى متعال فرمود: تو را آفرينشى بزرگ دادم و بر تمام آفريدگانم كرامت بخشيدم .
پس چون شخص پيرى خواهد كه منازل معاد را قطع كردن آغاز كند خود را پيش از پيرى داند كه كهل بوده است ، و پيش از آن جوان ، و پيش از جوانى طفل ، و پيش از آن در رحم مادر منى ، و پيش از آن غذاى پدر و مادر بوده ، و پيش از آن طبيعت مطلق بوده . پس چون سالك بدين مقامات مطلع شد بيابان اجسام را قطع كرده حجاب ظلمانى را رفع نموده و از هفتاد هزار حجاب كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمودند كه ميان بنده و خداست از نور و ظلمت ، همه را مرتفع گردانيد و به حضرت الهى متصل گرديد. همان نور بود كه از آن مقامات آمده بود و بر اين مقامات گذشته بود باز به مقام اول رفت ، كل الينا راجعون ،(447) منه البداء و اليه العود، يا ايتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك راضية مرضية .(448)
همه به سوى ما باز مى گردند شروع از اوست و بازگشت به او، اى نفسى كه به مقام اطمينان رسيده اى ، به سوى پروردگارت باز گرد در حالى كه از او راضى هستى و او نيز از تو راضى است .
آن ره كه من آمدم كدام است
تا بازروم كه كار خام است
جوانمردا! به عدد هر نفسى ترا حجابى در راه است ، جهد كن تا با عشق در فراز و نشيب نسبت خود درست كنى ، چون از نزديك و دور قدرخود بدانستى يقين ميدان كه از دوستانى ، هر آينه غيرت عشق ما غيريت نگذارد و به يك حمله جمله را از پيش بردارد.
چو خود را در ركاب عشق بستى
برو منديش از بالا و پستى
چنان رو كز دو كون آسوده گردى
اگر بى عشق رفتى سوده گردى
من تقرب الى شبرا تقربت اليه ذراعا.(449) بيان اين نسبت و بيان آن نسبت به سبب يحبونه (450) درست مى گردد. رونده از اين نسبت اصل خود را مى تواند شناخت كه يحبهم (451) عبارت از آن است . هر كه عارف آن اصل نيست و اصل نيست ، زيرا كه جز اين (اصل ) حاصل نيست .
تا بى خبر از وجود اصلى
اى خام طمع نه مرد وصلى
زين حرف نشان مپرس تا تو
در دام هوا اسير عقلى
طبع تو مخالف است از آن روى
كاشفته اين چهار فصلى
تا يكدل و يك نفس نگردى
مغرور خيال و قول و فعلى

next page

fehrest page

back page