next page

fehrest page

back page

فصل (78): (حضور ائمه عليهم السلام بر بالين محتضر) 
اى عزيز! چون سيد مرتضى (ره ) به سبب بعضى قواعد كلاميه و علوم مقاليه شبهه بر وى عارض گشته و انكار حضور حضرت اميرالمومنين عليه السلام را در حين سوال نكيرين نموده ، (970) پس لازم دانسته كه رفع شبهه او را در اين فصل نمايد تا ديگران به شبهه نيفتند.
و فى منهاج الحق و اليقين عن كتاب الاربعين عن اسحاق الارزق ، عن عبدالملك بن سليمان قال : وجد فى ذخيرة حوارى عيسى عليه السلام فى رق مكتوبات بالقلم السريانى منقول عن التوراة ، و ذلك : لما تشاجر موسى و خضر عليهما السلام فى قصة السفينة و الغلام و الجدار و رجع موسى الى قومه ،فساله اخوه هارون عما استعمله من الجدار و شاهده من عجايب البحر، فقال موسى عليه السلام : بينما انا و الخضر على شاطى البحر اذ سقط بين ايدينا طاير فاخذ فى منقاره قطرة من ماء البحر ورمى (بها) نحو المشرق ، ثم اخذ ثانية ورمى بها نحو المغرب ، ثم اخذ ثالثة ورمى بها نحو السماء، ثم اخذ رابعة ورمى بها نحو الارض ، ثم اخذ خامسة و القيها فى البحر. فبهت انا و الخضر من ذلك ، فسالته عنه ، فقال : لا اعلم . فبينانحن فى ذلك و اذا بصياد يصيد فى البحر، فنظر الينا و قال : مالى اراكما فى فكرة من امر الطاير؟ فقلنا: هو كذلك ، فقال : انا رجل صياد فقد علمت اشارته و انتما نبيان لا تعلمان ! فقلنا: لا نعلم الا ما علمنا الله عز و جل ، فقال : هذا طاير فى البحر يسمى مسلما، لانه اذا صاح يقول فى صياحه : مسلم مسلم ؛ فاشارته برمى الماء من منقاره نحو المغرب و المشرق و نحو السماء و الارض و فى البحر، يقول : ياتى فى آخر الزمان نبى يكون علم اهل السماوات و الارض و المشرق و المغرب عند علمه هذه القطرات الملقيات فى البحر، و يرث علمه ابن عمه و وصيه على بن ابى طالب عليه السلام . و عند ذلك سكن ما كنا فيه من التشاجر، و استقل كل واحد منا علمه . (971)
در كتاب منهاج الحق و اليقين از كتاب اربعين از اسحاق ازرق ، از عبدالملك بن سليمان روايت نموده كه گفت : در ذخيره حواريون عيسى عليه السلام در ورقى با قلم سريانى به نقل از تورات اين مطلب يافت شد كه : چون ميان موسى و خضر عليهماالسلام در داستان آن كشتى و پسر بچه و ديوار مشاجره و گفتگو در گرفت و موسى عليه السلام به سوى قوم خود بازگشت و برادرش هارون در مورد به كار گرفته شدن وى در تعمير ديوار و آن چه از عجايب دريا مشاهده كرده بود از وى پرسش نمود، موسى عليه السلام فرمود: همان طور كه من و خضر در ساحل دريا قرار داشتيم پرنده اى در برابر ما فرود آمد و با منقارش قطره اى از آب دريا برگرفت و به سوى مشرق پرتاب كرد، سپس قطره اى ديگر برگرفت و به سوى مغرب و قطره سومى برگرفت و به سوى آسمان و قطره چهارمى برگرفت و به سوى زمين و قطره پنجمى برگرفت و در دريا افكند. من و خضر از اين داستان مبهوت مانديم ، من در اين زمينه از وى سوال كردم ، وى پاسخ داد نمى دانم . در اين حال صيادى را ديديم كه در دريا به صيد مشغول بود، به ما نگاه كرده گفت : چرا شما را در انديشه كار پرنده مى بينم ؟ گفتيم : آرى چنين است ، گفت : من مرد صيادى هستم و راز و اشارت اين را مى دانم ، شما با اين كه پيامبريد چطور نمى دانيد؟! گفتيم : ما جز آن چه را خداى بزرگ به ما تعليم فرموده نمى دانيم ، گفت : اين پرنده اى است در دريا كه مسلم نام دارد، زيرا چون فرياد بر مى آورد، نطقش : مسلم مسلم است ، و راز اين كه قطراتى آب را به سوى مغرب و مشرق و سوى آسمان و زمين و دريا پرتاب كرد اين است كه مى خواهد بگويد: در آخر الزمان پيامبرى خواهد بود كه علم اهل آسمانها و زمين و مشرق و مغرب در برابر علم او چون همين قطرات پرتاب شده در درياست ، و علم او را پسر عمو و جانشينش على بن ابى طالب عليه السلام به ارث خواهد برد. اينجا بود كه مشاجرات ما آرام گرفت و هر كدام از ما علم خود را اندك دانست .
و اذا كان علم اهل السماوات و الارض عند علمه كالقطرات الملقيات فى البحر، و موسى و خضر عليهماالسلام و هما نبيان ، و لا يكون رجحان الفضايل الا بالعلم و زيادته و هو حاصل لعلى عليه السلام (؟)
و هر گاه كه علم اهل آسمان ها و زمين در برابر علم آن حضرت مانند قطرات پرتاب شده در دريا باشد، با توجه به اين كه موسى و خضر عليهماالسلام هر دو پيامبر بودند، و رجحان فضايل جز به علم و افزونى آن نيست ، پس اين برترى براى على عليه السلام (بر تمام انبيا) حاصل است .
و روى هذا الحديث سعد بن ابراهيم الشافعى فى اربعينه ، عن الحافظ جمال الدين ابوالخطاب حسين بن دحية الكلبى المغربى الاندلسى ، عن عمار بن خالد، عن اسحاق الارزق ، عن عبدالملك بن سليمان قال : وجد فى ذخيرة حوارى عيسى عليه السلام ، الى ان قال الصياد: فاشارته رمى من منقاره الى المشرق الى ان يبعث نبيا بعد كما تلك امته المشرق و المغرب ، و يصعد الى السماء، و يدفن فى الارض . و اما رميه الماء فى البحر يقول : ان علم العالم عند علمه مثل هذه القطرة عند هذا البحر، و يرث علمه وصيه و ابن عمه . فسكن ما كنا فيه من المشاجرة ، و استقل كل منا علمه بعد ان كنا معجبين بانفسنا. ثم غاب الصياد عنا فعلمنا انه ملك بعثه الله تعالى الينا ليعرفنا منقصتنا حيث ادعينا.
و اين حديث را سعد بن ابراهيم شافعى در اربعين خود از حافظ جمال الدين ابوخطاب حسين بن دحيه كلبى مغربى اندلسى ، از عمار بن خالد، از اسحاق ازرق ، از عبدالملك سليمان روايت كرده كه گفت : در ذخيره حواريان عيسى عليه السلام يافتم ....صياد گفت : اين كه آب را به سوى مشرق پرتاب نمود اشاره است به اين كه پس از اين پيامبرى برانگيخته خواهد شد كه امتش شرق و مغرب را در قلمرو خويش خواهد آورد و به آسمان عروج مى كند و در زمين مدفون مى شود. و اما اين كه آب را به دريا افكند، مى خواهد بگويد: علم همه عالم در برابر او مانند اين قطره در مقايسه با اين درياست ، و علم او را جانشين و پسرعمويش به ارث خواهد برد. پس مشاجره ما آرام گرفت و هر كداممان علم خود را اندك دانستيم پس از آن كه خودبين بوديم . سپس آن صياد از ديد ما پنهان شد و دانستيم كه او فرشته اى بوده است كه خداى متعال او را به نزد ما برانگيخته تا اين كه نقص ما را چون ادعا كرده بوديم به ما بشناساند.
اى عزيز! هرگاه موسى عليه السلام با رسالت و اولواالعزمى كه داشت طاقت علم خضر را نداشته باشد پس سيد مرتضى (ره ) كه انكار حضور آن جناب را در حين سوال نكيرين مينمايد پر استبعاد ندارد و حال آن كه دانستى كه علم جميع اهل آسمان و زمين كه موسى و خضر عليهما السلام نيز جزئى از اجزاء عالمند نسبت به (علم ) آن جناب نسبت قطره از بحر اخضر است به خود آن بحر. پس نسبت دانش سيد مرتضى (ره ) به دانش آن حضرت معلوم شد وسعه علم آن جناب را دانستى ، و علم سيد مرتضى كسبى استدلالى است .
پاى استدلاليان چوبين بود
پاى چوبين سخت بى تمكين بود
گر كسى از علم با تمكين شدى
فخر رازى راز دار دين شدى
آورده اند كه روزى تلامذه فخر رازى نزد وى رفتند، ديدند كه گريه مى كند، گفتند: مولانا را چه مى شود؟ گفت : مساله اى بود كه سى سال من اعتقاد داشتم كه چنين است امشب بر خلاف آن ظاهر شده است ، و آن ها كه خلاف او بر من ظاهر نشده است از كجا كه مثل اين نباشد!؟
روى الكلينى و الصدوق و غيرهم فى اخبار كادت تكون متواترة عن الائمة عليهم السلام انه ما من مومن يموت الا و يحضره رسول الله صلى الله عليه و آله و على عليه السلام ، فاذا راهما استبشر.(972)
كلينى و صدوق و ديگران در اخبار بسيار نزديك به حد تواتر از امامان عليهم السلام روايت كرده اند كه هيچ مومنى نميرد جز اين كه رسول خدا صلى الله عليه واله و اميرمومنان عليه السلام بر بالين او حاضر مى گردند و چون ديده محتضر به آنان افتد شادان گردد.
و روى ان الحارث بن اعور الهمدانى قال لاميرالمومنين عليه السلام : انى احبكم و اخاف حالتين من حالاتى : وقت النزع و حالة المرور على الصراط. فقال له على عليه السلام : لاتخف ياحار، فما من احد من اوليائى و من اعدائى الا و هويرانى فى هاتين الحالتين و اراه ، و يعرفنى و اعرفه . ثم انشا عليه السلام هذه الابيات : (973)
يا حار همدان من يمت يرنى
من مومن او منافق قبلا
يعرفنى طرفه و اعرفه
بنعته و اسمه و ما فعلا
و انت عندالصراط معترضى
فلا تخف عثرة و لا زللا
اقول للنار حين توقف لل
عرض : ذريه لا تقربى الرجلا
ذريه لا تقربيه ان له
حبلا بحبل الوصى متصلا
اسقيك من بارد على ظما
تخاله فى الحلاوة العسلا
هذا لنا شيعة و شيعتنا
اعطانى الله فيهم الاملا(974)
و روايت است كه حارث همدانى به اميرمومنان عليه السلام عرضه داشت : من شما را دوست مى دارم و از دو حالت خويش بيم دارم : وقت جان دادن و عبور از صراط. حضرت به او فرمود: اى حارث ، مترس ، چرا كه هيچ يك از دوستان و دشمنانم نباشند جز آن كه در اين دو حالت مرا مى بينند و من نيز آن ها را مى بينم ، هم ايشان مرا بشناسند و هم من ايشان را. سپس اين اشعار را سرود، (ترجمه ): اى حارث همدانى هر كه بميرد به هنگام مرگ مرا در برابر خود مى بيند، مومن باشد يا منافق . هم ديده او مرا مى شناسد و هم من او را با نشان و نام و كارهايش مى شناسم . و تو در نزد صراط با من رو به رو خواهى شد، پس از لغزش و افتادن بيم نداشته باش . آن هنگام كه تو براى عرض اعمال (يا افتادن در آتش ) بازداشته مى شوى به آتش گويم : از او دست بدار و بدين مرد نزديك مشو. آرى او را رها كن و به او نزديك مشو كه ريسمان او به ريسمان حضرت وصى متصل است . در آن هنگام تشنگى ات تو را از آب سرد سيراب مى كنم كه آن را از بسيارى شيرينى چون عسل پندارى . اين شيعه ماست ، و شيعيان ما به پايه اى هستند كه خداوند آرزوى مرا درباره آنان برآورده است .
و اعترض بانه اذا مات الف مومن فى لحظة واحدة فكيف السبيل ؟ و لم يفهم هذا المعترض الدليل ، و لم يعلم ان علم الامام عليه السلام لا يقاس بعلم الانام ، لا هو مبنى على قواعد الكلام التى هى ايضا غير تمام ، و لم يعلم ان الامام عليه السلام هو الاسم الاعظم حقيقة ، و ان الله على كل شى ء قدير، و ان الامام عليه السلام يد الله المبسوطة و القدرة المقتدرة ، و ان الامام عليه السلام عليه السلام عين الله الناظرة فى عباده ، و عين الله مطلعة على ساير العباد، فهو فى العالم كالشمس لانه نور الحق فى الخلق ، و شعاعه مظل على سايرالعالم ، و هو حجاب الله فى عالم الصور؛ و اليه الاشارة بقوله صلى الله عليه و آله : يا على لا يحجبك عن الله حجاب و هو الستر و الحجاب . فالامام نور الهى و سر برهانى ، و تعلقه بهذا الجسد الهيولانى عارضى . قال سبحانه : و اشرقت الارض بنور ربها،(975) و نور الرب (976) هو الامام الذى بنوره يشرق الظلم ، و به يستضى ء ساير العالم .
(مرحوم سيد) اشكال كرده است كه چون هزار مومن در يك لحظه بميرند چگونه ممكن است (كه امام عليه السلام در نزد همه حاضر شود)؟ و اين معترض دليل را نفهميده و ندانسته كه علم امام عليه السلام قابل قياس با علم ساير مردم نيست ، و مبتنى بر قواعد علم كلام كه ناقص و ناتمام است نمى باشد، و ندانسته كه امام عليه السلام حقيقة اسم اعظم است ، و خداوند بر هر چيز قادر است ، و امام عليه السلام دست باز خدا و قدرت تواناى الهى است ، و امام عليه السلام چشم ناظر و نگران خداوند در ميان بندگانش است و چشم خدا از تمام بندگان آگاه است ، و امام در عالم همچون خورشيد است ، چه ، او نور حق در ميان خلق و شعاع او بر تمام عالم سايه افكنده است ، و او حجاب خدا در عالم صور است ، و به همين مطلب اشاره دارد سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله كه : اى على ، هيچ حجابى تو را از خدا محجوب نمى دارد. و او خود ستر و حجاب است . پس امام نور الهى و رازى برهانى است و تعلق او به اين جسد هيولانى (و مادى )، عارضى است . خداى سبحان فرموده : و زمين به نور پروردگارش روشن شد، و نور رب همان امام است كه به نور او تاريكى ها روشن شده و ساير عالم از او نور مى گيرد.
عن النبى صلى الله عليه و آله انه قال : للشمس وجهان : وجه يلى اهل السماء، و وجه يلى اهل الارض . و على الوجهين منها كتابة ، فالكتابة التى يلى اهل السماء: الله نور السماوات ، (977) و الكتابة التى يل اهل الارض : على نورالارض . (978) فالامام عليه السلام مع الخلق كلهم لايغيبون عنه و لا يحجبون عنه ، بل هو محجوب عنهم ؛ و الدنيا عند الامام عليه السلام كالخاتم فى يده ، يقلبه كيف يشاء. و سياتى ذلك ان شاء الله فى حديث الغمامة .
اسرار آفرينش انديشه در نيابد
درياى قلزم است اين در سرمه دان نگنجد
از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت است كه : خورشيد دو چهره دارد: چهره اى به سوى اهل آسمان و چهره اى به سوى اهل زمين ، و بر هر يك از دو چهره نوشته اى است ، نوشته اى كه به سوى آسمان است اين آيه است : خداوند نور آسمانها است ، و نوشته اى كه به سوى اهل زمين است اين است : على نورزمين است ، پس امام عليه السلام با تمام آفريدگان است و هيچ كدام از او غايب و محجوب نيستند،بلكه او از آنان محجوب است ، و دنيا در نزد امام عليه السلام بسان يك انگشترى است كه در دست دارد و هر گونه بخواهد آن را مى چرخاند. و اين مطلب به خواست خدا در حديث غمامه (ابر) خواهد آمد.
و فى النوادر عن تفسير على بن ابراهيم ، عن الصادق عليه السلام فى حديث المعراج ، الى ان ساق : قال النبى صلى الله عليه و آله ، لجبرئيل عليه السلام : فقلت : اكل من مات او هو ميت فيما بعد، هذا يقبض روحه ؟ فقال : نعم ، قلت : و تراهم حيث كانوا و تشهدهم بنفسك ؟ فقال : نعم ، فقال ملك الموت : اما الدنيا كلها عندى فيما سخرها لى و مكننى عليهاليس الا كالدرهم فى كف الرجل يقلبه كيف يشاء، و لا من دار الا و انا اتصفحه كل يوم خمس مرات . (979)
و در نوادر از تفسير على بن ابراهيم ، از امام صادق عليه السلام در ضمن حديث معراج روايت كرده است كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله به جبرئيل فرمود: آيا همه كسانى كه مرده اند يا از اين پس خواهند مرد روحش را اين (فرشته ) قبض مى كند؟ گفت : آرى ، گفتم (خطاب به فرشته مرگ ): آيا هر جا كه باشند خودت آنان را مى بينى و نزدشان حاضر مى شوى ؟ گفت : آرى ، سپس فرشته مرگ گفت : اما همه دنيا در نزد من در برابر آن چه (خداوند) مسخر من نموده و مرا بر آن قدرت داده است چيزى جز به مانند يك درهم كه در دست مردى باشد و هر گونه خواهد آن را بگرداند، نيست ، و خانه اى نيست جز آن كه من روزى پنج بار به آن سركشى مى كنم .
اى عزيز! نكيرين و ملك الموت نيز اجسام اند، چگونه مى شود كه در آن واحد در اماكن متعدده حاضر شوند؟ و بعد از اين ان شاء الله مذكور خواهد شد كه در غزواتى كه جناب اميرالمومنين عليه السلام غزا مى نمودند عزرائيل در پيش ‍ روى آن حضرت مى رفتند. (980)
و فى العيون عن الرضا عليه السلام قال : قال رسول الله صلى الله عليه و آله لما اسرى بى الى السماء رايت فى السماء الثالثة رجلا قاعدا رجلا له فى المشرق و رجلا له فى المغرب ، و بيده لوح ينظر فيه و يحرك راسه ، فقلت : يا جبرئيل من هذا؟ فقال : ملك الموت . (981)
و در عيون از حضرت رضا عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت است كه : چون به آسمان برده شدم ، در آسمان سوم مردى را ديدم نشسته و يك پايش در مشرق و پاى ديگرش در مغرب بود و لوحى به دست داشت و در آن مى نگريست و سر خود را تكان ميداد، گفتم : اى جبرئيل ، اين كيست ؟ گفت : فرشته مرگ است .
و فى العيون عن الرضا عليه السلام قال : قال رسول الله صلى الله عليه واله : ان الله سخر لى البراق و هى دابة من دواب الجنة ليست بالقصير و لا بالطويل ، فلو ان الله تعالى اذن لها لجالت الدنيا و الاخرة فى جرية واحدة ، وهى احسن الدواب لونا. (982)
و نيزدر همان كتاب از رسول خدا صلى الله عليه واله روايت كرده است كه : خداوند، براق را مسخر من نمود و آن چهارپايى از چهارپايان بهشت است ميانه بالا، نه كوتاه است و نه بلند، و اگر خداى متعال اذن دهد با يك حركت تمام دنيا و آخرت را دور مى زند، و آن از نظر رنگ زيباترين چهارپايان است .
اى عزيز! هرگاه حق سبحانه و تعالى دابه اى از دواب خود را اين قدرت داده باشد چرا استبعاد مى كنى اطوار كسى را كه مى گويد: انا قدرة الله .
و فى اوايل جرايح الخرايج عن ابى الحسن موسى بن جعفر عليهماالسلام انه قال : اعظم الناس ذنبا و اكثرهم اثما على لسان محمد صلى الله عليه و آله الطاعن على علم (983) آل محمد صلى الله عليه و آله ، و المكذب ناطقهم ، و الجاحد معجزاتهم . ثم قال : ان من انكر المعجزة لعلى و اولاده الاحد عشر عليهم السلام مع اثباته للنبى صلى الله عليه و آله فانه جاهل بالقرآن و قد اخبرنا الله سبحانه عن آصف بن برخيا وصى سليمان عما اتى به من المعجزات من عرش ‍ ملكة اليمن . و كان سليمان يومئذ ببيت المقدس ، فقال وصيه هذا: انا آتيك به قبل ان يرتد اليك طرفك . (984) و ارتداد الطرف ما لا يتوهم فيه ذهاب زمان و لا قطع مسافة ، (و كان ) بين بيت المقدس و الموضع الذى فيه عرشها باليمن مسيرة خمسمائة فرسخ ذاهبا و خمسمائة فرسخ راجعا، فاتاه به وصيه من هذه المسافة قبل ارتداد الطرف (985) انتهى .
و در اوايل كتاب جرايح و خرايج از امام كاظم عليه السلام روايت است كه : بزرگترين گنهكاران و گنهكارترين مردم از زبان حضرت محمد صلى الله عليه وآله كسى است كه در علم آل محمد صلى الله عليه وآله طعنه زده ، آنان را تكذيب نموده و معجزات آنان را انكار ورزد. سپس گويد: كسى كه معجزه را براى على و يازده اولادش عليهم السلام انكار كند با آن كه آن را براى پيامبر صلى الله عليه و آله ثابت مى داند وى جاهل به قرآن است ، زيرا خداى سبحان از معجزه آصف بن برخيا وصى سليمان كه تخت (بلقيس ) پادشاه يمن را آورد به ما خبر داده است ، و داستانش ‍ از اين قرار است كه آن روز سليمان در بيت المقدس بود و همين وصيش به او عرضه داشت : من آن را در كمتر از يك چشم بهم زدن براى تو مى آورم . و چشم بهم زدن چيزى است كه اصلا تصور گذشت زمان و طى مسافت ميان بيت المقدس و محل تخت وى در يمن كه پانصد فرسخ زمان رفت و پانصد فرسخ برگشت آن بود، در آن نمى رود، ولى وصى او آن تخت را از اين مسافت پيش از يك چشم بهم زدن آورد.
انظر - ارشدنا الله و اياك الى صراط على المستقيم - هذا آصف وصى سليمان و قد بلغ من المنزلة ما عرفت بواسطة انه كان يعلم اسما من اسماء العظام (986) فاى مرتبة يثبت لعلى عليه السلام مع كونه وصى محمد صلى الله عليه و آله و انه عليه السلام كان يعلم اثنين و سبعين اسما من اسماء العظام ،بل عرفت انه الاسم الاعظم ؟!
حال تو - كه خدا ما و تو را به راه على كه مستقيم است ارشاد كند - بنگر كه اين آصف وصى سليمان بدين منزله اى كه دانستى رسيد تنها به سبب دانستن يك اسم از اسماء عظام بود، پس چه مرتبه اى براى على ثابت مى شود با توجه به اين كه حضرتش وصى محمد صلى الله عليه واله بوده و هفتاد و دو اسم از اسماء عظام را مى دانسته ، بلكه دانستى كه او خود اسم اعظم است .
فصل (79): (ادامه بحث گذشته ) 
و فى الخرايج عن صفوان بن يحيى قال : قال لى العبدى : قال : لى اهلى : قد طال عهدنا بالصادق عليه السلام فلو حججنا و جددنا به العهد، فقلت لها: و الله ما عندى شى ء احج به . فقالت : عند ناكسوة و حلى ، فبع ذلك و تجهز به . ففعلت ، فلما صرنا قرب المدينة مرضت مرضا شديدا و اشرفت على الموت . فلما دخلنا المدينة خرجت من عندنا و انا آيس منها، (987) فاتيت الصادق عليه السلام و عليه ثوبان ممصران ، فسلمت عليه فاجابنى ، و سالنى عنها، فعرفته خبرها، فقلت : انى خرجت و قد ايست منها، فطرق (988) مليا ثم قال لى : يا عبدى ، انت حزين بسببها؟ قلت : نعم ، قال : لا باس عليها فقد دعوت الله لها بالعافية ، فارجع (اليها) فانك تجدها قد افاقت و هى قاعدة و الخادمة تلقمها الطبرزد.
و در خرايج از صفوان بن يحيى روايت است كه : عبدى برايم بازگفت : همسرم به من گفت : چندى است كه امام صادق عليه السلام را زيارت نكرده ام ، چه خوب بود به حج مى رفتيم و با حضرتش ديدارى تازه مى كرديم . بدو گفتم : به خدا سوگند چيزى ندارم كه بتوانم حج گزارم . گفت : مقدارى لباس و زينت آلات نزد ما هست ، آن ها رابفروش و وسائل سفر آماده ساز. من چنان كردم . چون به نزديك مدينه رسيديم او به بيمارى سختى دچار شد به طورى كه مشرف به مرگ گشت . چون به مدينه داخل شديم از نزد او بيرون شدم در حالى كه از او به كلى نااميد شده بودم ، پس ‍ خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم ، حضرت دو لباس گلگون بر تن داشت ، سلام كردم ، امام پاسخم داد و از حال همسرم جويا شد، حالش را بازگفتم و عرضه داشتم : من بيرون شدم در حالى كه از او نااميد شده ام . حضرت لختى سر به زير افكند، سپس فرمود: اى عبدى ، تو به خاطر او غمگينى ؟ گفتم : آرى ، فرمود: مشكلى بر او نيست ،من دعا كرده و از خداوند سلامتى او را خواسته ام ، بازگرد كه او را به هوش خواهى يافت در حالى كه نشسته و خادمه اش طبرزد (نوعى انگور يا خرما) به دهان او مى گذارد.
قال : فرجعت اليها مبادرا فوجدتها قد افاقت و هى قاعدة و الخادمة تلقمها الطبرزد، فقلت : ما حالك ؟ قالت : قد صب الله على العافية صبا، و قد اشتهيت هذا السكر، فقلت : قد خرجت من عندك آيسا، فقد سالنى الصادق عليه السلام عنك فاخيرته بحالك ، فقال : لاباس عليها، ارجع اليها فهى تاكل السكر. قالت : خرجت من عندى و انا اجود بنفسى ، فدخل على رجل و عليه ثوبان ممصران ، قال : مالك ؟ قلت : انا ميتة و هذا ملك الموت قد جاء لقبض روحى ، فقال : يا ملك الموت ، قال : لبيك ايها الامام ، قال : الست امرت بالسمع و الطاعة لنا؟ قال : بلى ، قال : فانى آمرك ان توخر امرها عشرين سنة ، قال : السمع و الطاعة . قالت : فخرج هو و ملك الموت من عندى ، فافقت من ساعتى . (989)
من به سرعت به سوى او رفتم ، ديدمش به هوش آمده و نشسته و خادمه طبرزد به دهان او مى گذارد. گفتم : حالت چطور است ؟ گفت : خداوند عافيت و سلامتى را بر من فروريخت و من اشتهاى اين شيرينى كردم . گفتم : من مايوسانه از نزد تو بيرون رفتم ، امام صادق عليه السلام از حال تو پرسيد، من به حضرتش خبر دادم ، فرمود: مشكلى بر او نيست ، به نزد او بازگرد كه مشغول خوردن شيرينى است ، زن گفت : تو كه از نزد من بيرون شدى و من مشغول جان دادن بودم مردى بر من وارد شد كه دو لباس گلگون به تن داشت ، فرمود: چيست تو را؟ گفتم دارم مى ميرم و اين فرشته مرگ است كه براى قبض روحم آمده است . فرمود: اى فرشته مرگ ، گفت : بله اى امام ، فرمود: مگر تو مامور نيستى كه گوش به فرمان ما باشى ؟ گفت : چرا، فرمود: پس به تو امر مى كنم كه كار او را بيست سال به تاخير اندازى ، گفت :شنيدم و اطاعت مى كنم . پس او و فرشته مرگ از نزد من بيرون رفتند و من همان ساعت به هوش آمدم .
و آخوند ملا محمد باقر (ره ) در حق اليقين گفته است كه : حضرت امام محمد تقى عليه السلام در شش (نه ) سالگى امام شد، و در سال اول امامتش به حج رفت و اكثر شيعيان از اطراف به حج آمدند كه به خدمت حضرت برسند و اكثر ايشان فضلاى مشهور بودند، و در سه روز ايام منى سى هزار مساله كلامى و غير كلامى (990) ايشان را بر نهج حق جواب فرمودند كه همه حيران شدند و اقرار به فضل و امامت آن حضرت نمودند. و حضرت مهدى صاحب الامر عليه السلام به يك روايتى در پنج سالگى و به يك روايتى در چهارده سالگى و به يك روايتى در دو سالگى امام بود، و در غيبت صغرى سفرا به خدمت آن حضرت مشرف مى شدند و اخذ احكام مى نمودند، و معجزات از او ظاهر مى شد، و از اول امامتش تا آخر غيبت صغرى هفتاد و چهار سال تقريبا كشيد، و بعد از آن كه سال سيصد و بيست و نه باشد على بن محمد سمرى به رحمت حق واصل شد، غيبت كبرى شد، و اين سال را سال تناثر نجوم مى گويند كه كلينى و على بن بابويه نيز در اين سال فوت شدند. (991)
پس اى عزيز! از اين بيانات ظاهر شد كه ايشان را جسمى مانند اجسام ما نبايد دانست ، و اطوار و احوال ايشان را نبايد قياس به طور خود نمود كه گفته اند:
كار پاكان را قياس از خود مگير
گرچه باشد در نوشتن شير شير(992)
هست يك شيرى كه آدم مى خورد
شير ديگر هست كآدم مى خورد
پس جواب ديگر از شبهه سيد مرتضى كه مى گويد كه نمى شود جسم (واحد) در آن واحد در دو مكان باشد از حديث عبدى و حديث بصائر الانوار و ساير اخبار معلوم شد.
قال فى الخرايج : و كان لكل (عضو) من اعضاء النبى صلى الله عليه و آله معجزة ، و معجزة بدنه انه لم يقع ظله على الارض لانه كان نورا، و لا يكون من النور الظل كالسراج . و سياتى ان ذلك ثابت لكل من الائمة عليهم السلام ايضا.
در خرايج گويد: و هر عضوى از اعضاى پيامبر صلى الله عليه و آله معجزه اى داشت ، و معجزه بدن مباركش اين بود كه سايه اش بر زمين نمى افتاد زيرا او نور بود، و نور مانند چراغ سايه ندارد. و به زودى خواهد آمد كه اين مطلب براى هر يك از امامان عليهم السلام نيز ثابت است .
و اگر سيد مرتضى گويد: كه اين معجزه ايشان است ، جوابش آن است كه : تعلق گرفتن روح ايشان نيز به ابدان متعدده يا تكوين ابدان متعدده در آن واحد نيز از معجزات ايشان است .
و در عين الحياة گفته است كه : شخصى نزد على بن الحسين عليهماالسلام آمد، حضرت از او پرسيد كه تو كيستى ؟ گفت : من منجمم ، فرمود: مى خواهى كه تو را خبر دهم به يك كسى كه از آن وقت كه تو آمده اى نزد ما تا حال ، چهارده عالم را سير كرده است كه هر عالمى سه برابر اين دنياست و از جاى خود حركت نكرده است ؟ آن شخص گفت : آن شخص كيست ؟ گفت : منم ، و اگر خواهى ترا خبر دهم به آن چه خورده اى و در خانه پنهان كرده اى . (993)
و در عين الحياة نقل كرده است كه : سدير صراف گفت كه : امام محمد باقر عليه السلام فرمود كه : مى شناسم شخصى از اهل مدينه را كه رفت به سوى آن جماعتى كه خدا فرموده است كه : و من قوم موسى امة يهدون بالحق و به يعدلون ، (994) كه در مشرق و مغرب مى باشند و منازعه در ميان ايشان بود اصلاح نمود و برگشت ، و بر نهر فرات گذشت و از نهر فرات تناول نمود، و از در خانه تو گذشت و در زد و نايستاد كه بگشايند از ترس شهرت ، و به شخصى گذشت كه او را در بند كشيده بودند و ده (دو) كس بر او موكل بودند كه در تابستان او را در برابر چشمه آفتاب مى داشتند و آتش در او (دور او) مى افروختند و در زمستان آب سرد بر او مى ريختند و او را برهنه مى داشتند، و او قابيل فرزند آدم بود. (995)
اى عزيز! اصحاب هيئت گفته اند كه : در آن مقدار زمان كه آدمى به لفظ واحد تلفظ كند فلك اعظم يكهزار و هفتصد و سى و دو فرسنگ قطع كند. و متشرعه مى گويند كه : فرشته به طرفة العين هزار ساله راه مى رود. و درباره هيچ يك از اينها استبعاد و امتناع ، نظر به قدرت حق تعالى ندارد و كسى در مقام انكار در نمى آيد، پس چرا نسبت به قدرت الله و سر الله و علم الله انكار مى نمايى !
هين مشو نوميد نور از آسمان
حق چو خواهد مى رسد در يك زمان
صد اثر در كان ها از اختران
مى رساند قدرتش در هر زمان
اختر گردون ظلم را ناسخند
اختر حق در صفاتش راسخند
چرخ پانصد ساله راه اى مستعين
در اثر نزديك آمد با زمين
سه هزاران سال و پانصد تا زحل
دمبدم خاصيتش آرد عمل
درهمش آرد چو سايه در اياب
طول سايه چيست پيش آفتاب
وز نفوس پاك اختروش مدد
سوى اخترهاى گردون مى رسد
ظاهر آن اختران قوام ما
باطن ما گشته قوام سما (996)
وفى الخرايج عن خالد بن نجيح قال : دخلت على ابى عبدالله عليه السلام و عنده خلق ، فجلست ناحية و قلت فى نفسى : ما اغفلهم عند من يتكلمون ! فنادانى : انا و الله عباد مخلوقون ، لى رب اعبده ، ان لم اعبده عذبنى بالنار. قلت : لا اقول فيك الا قولك فى نفسك . (997) قال عليه السلام : اجعلونا عبيدا مربوبين و قولوا فينا ماشئتم الا النبوة . (998)
و در خرايج از خالد بن نجيح روايت است كه گفت : بر امام صادق عليه السلام وارد شدم و گروهى نزد او بودند، در گوشه اى نشستم و با خود گفتم چه بى خبرند كه نزد چه كسى سخن مى گويند! ناگاه حضرت با صداى بلند به من فرمود: به خدا سوگند، ما بندگانى هستيم مخلوق ، مرا پروردگارى است كه او را مى پرستم ، اگر او را نپرستم مرا به آتش ‍ عذاب خواهد كرد. عرض كردم : من درباره شما جز همان را كه خود فرموده اى نگويم ، فرمود: ما را بندگانى تحت ربوبيت (حق ) بدانيد، و جز پيامبرى هر چه درباره ما خواستيد بگوييد.
وفى الخرايج فى حديث طويل انه قال الرضا عليه السلام لعالم من النصارى : هل تعرف لعيسى عليه السلام صحيفة فيها خمسة اسماء يعلقها فى عنقه ، اذا كان بالمغرب فاراد المشرق فتحها فاقسم على الله باسم واحد من الخمسة ان تنطوى له الارض ، فيصير من المغرب الى المشرق و من المشرق الى المغرب فى لحظة ؟ فقال : لاعلم لى بالصحيفة ، و الاسماء الخمسة كانت معه بلاشك يسال الله بها او بواحد منها، يعطيه الله كل ما يساله . قال : الله اكبر، اذا لم تنكر الاسماء، فهو الغرض . (999)
و در همان كتاب در ضمن حديثى طولانى وارد است كه حضرت رضا عليه السلام به يك عالم نصرانى فرمود: آيا ميدانى كه عيسى عليه السلام صحيفه اى داشت كه پنج نام بر او نوشته بود و آن را به گردن مى آويخت ، و چون در مغرب بود و مى خواست به مشرق رود آن را مى گشود و خدا را به يكى از آن پنج نام سوگند مى داد تا زمين برايش جمع شود و در يك لحظه از مغرب به مشرق و از مشرق به مغرب بگردد؟ گفت : من خبرى از آن صحيفه ندارم ، و بى شك آن پنج نام با او بود و چون از خدا با آن ها يا با يكى از آن ها درخواست مى كرد خداوند آن چه مى خواست به او عطا مى فرمود. حضرت فرمود: الله اكبر، چون اين نامها را انكار ندارى پس مقصود همين است و غرض حاصل است .
و در عين الحياة آورده است به طريق روايت : در آن ايام كه معلى بن خنيس را به دار كشيدند يكى از اصحاب به خدمت حضر صادق عليه السلام رفت ، حضرت فرمود كه : من معلى را به امرى امر فرمودم ، مخالفت من كرد و خود را به كشتن داد. به درستى كه من روزى به او نظر كردم او را مغموم يافتم ، گفتم : اى معلى ، اهل و عيال خود را به خاطر آورده و از مفارقت ايشان محزونى ؟ گفت : بلى ، فرمودم ، نزديك من بيا، پس دست بر روى او كشيدم و از او پرسيدم كه اكنون كجايى ؟ گفت : خود را در خانه خود مى بينم ، و اينك زن من است و اينها فرزندان منند، از خانه بيرون نيامدم تا ايشان را سير ديدم و با زن خود مقاربت كردم ، و بعد از آن او را طلبيدم و دست بر روى او ماليدم ، پرسيدم خود را در كجا مى بينى ؟ گفت : با شما در مدينه ام و اينك منزل شماست . گفتم : اى معلى هر كه حديث ما را حفظ كند و مخفى دارد خدا دين و دنياى او را حفظ كند. اى معلى اسرار ما را نقل مكنيد كه خود را اسير مردم مى كنيد. اى معلى هر كه احاديث صعب ما را كتمان كند خدا نورى در ميان دو چشم او ساطع گرداند و او را عزيز سازد در ميان مردم ، و هر كه افشا كند نميرد مگر آن كه الم حربه و سلاح به او برسد يا درزنجير و بند بميرد. اى معلى تو كشته خواهى شد. (1000)
و فى بصاير الدرجات عن كامل التمار قال : كنت : عند ابى عبدالله عليه السلام ذات يوم فقال لى : اجعلوا لنا ربا نووب اليه ، و قولوا فينا ماشئتم . (1001) و فى رواية : اجعلونا مخلوقين ، و قولوا فينا ماشئتم و لن تبلغوا. (1002)
و در بصائر الدرجات از كامل تمار روايت است كه گفت : روزى خدمت امام صادق عليه السلام بودم ، فرمود: براى ما پروردگارى قائل باشيد كه ما به او باز مى گرديم و هر چه خواستيد درباره ما بگوييد. و در روايت ديگرى است كه : ما را مخلوق بدانيد و آن چه خواستيد درباره ما بگوييد كه هرگز (به حقيقت ما) نمى رسيد.
وفى الخصال عن اميرالمومنين عليه السلام قال : اياكم و الغلو فينا، قولوا انا عبيد مربوبون ، و قولوا فى فضلنا ماشئتم . (1003)
و در خصال از اميرمومنان عليه السلام روايت است كه : از غلو و افراط در باره ما بپرهيزيد، بگوييد كه ما بندگانى تحت ربوبيت (حق ) هستيم و آن چه خواستيد در فضيلت ما بگوييد.
و فى كتاب الغيبة للشيخ (ره ): خرج فى جواب كتابة جماعة من الناحية المقدسة بخطه صلوات الله و سلامه عليه :
بسم الله الرحمن الرحيم
عافانا الله و اياكم من الضلال و الفتن ، و وهب لنا و لكم روح اليقين ، و اجارنا و اياكم من سوء المنقلب ، انه انهى الى ارتياب جماعة منكم فى الدين و ما دخلتهم من الشك و الحيرة فى ولاة امورهم ، فغمنا ذلك لكم لالنا، و ساعنا فيكم لافينا، لان الله معنا، لا فاقة بنا الى غيره ، و الحق معنا فلن يوحشنا من قعد عنا، و نحن صنايع ربنا، و الخلق بعد صنايعنا. (1004)

و در كتاب غيبت شيخ طوسى (ره ) نقل است كه : از ناحيه مقدسه به خط مبارك عليه السلام در پاسخ نامه گروهى صدور يافت : به نام خداى بخشنده مهربان ، خداوند ما و شما را از گمراهى و فتنه ها عافيت بخشد، و روح يقين را به ما و شما ارزانى دارد، و ما و شما را از سرانجام بد نگه دارد. خبر شك و ترديد گروهى از شما در دين و شك و حيرتى كه دباره واليان امورشان به آنان دست داده به من رسيد، و اين مطلب موجب اندوه ما براى شما نه براى خودمان شد و ما را درباره شما نه براى خودمان ناشاد ساخت . زيرا خدا با ماست ، و نيازى به غير او نداريم ، و حق با ماست ، از اين رو قعودديگران از ما موجب وحشت ما نگردد ما دست پروردگان پروردگارمان هستيم و آفريدگان از آن پس دست پروردگان مايند.
و فى نهج البلاغة فى جواب كتابة معاوية ، قال عليه السلام : فانا صنايع ربنا، و الناس بعد صنايع لنا. (1005)
فصل (80): (تحقيق در تنزيه و تشبيه ) 
اى عزيز! چون فهم بسيارى از اخبار متقدمه و آتيه موقوف است بر آن چه بعضى از اهل معرفت در تنزيه و تشبيه ذكر نموده اند، لهذا اين ضعيف نيز ايراد مى نمايد.
بدان كه تنزيه حق از بعضى امور به مقتضاى عقل عرفى و استحسان فكر عادى تقييد آن جناب است به ماعداى آن امور، اذ الايلاق لمن يجب له الاطلاق تقييد له بهذا الوصف ، مع انه مطلق عن الاطلاق كما انه مطلق عن التقييد. (1006) پس همچنان كه قايل (به ) تشبيه بلا تنزيه ناقص المعرفة است - چون مجسمه كه در تشبيه حدى پيدا نموده اند و مطلق را مقيد و محدود دانسته اند - همچنين قايل به تنزيه بلا تشبيه ناقص المعرفة است از آن جهت كه مقيد حق مطلق است و محدد غيرمحدود. پس به مقدار آن امور كه حق را تنزيه كرده است ، از معرفت تعينات و تنوعات ظهور او سبحانه محروم و مهجور است ، نمى داند كه تنزيه او از جسمانيات تشبيه اوست به عقول و نفوس ؛ و تنزيه او از عقول و نفوس تشبيه اوست به معانى مجرده از صور عقليه و نفسيه ؛ و تنزيه او از جميع ، الحاق اوست به عدم ، و تحديد عدمى اوست به عدمات غيرمتناهيه ، تعالى عن ذلك علوا كبيرا. چه ، موجودات متحقق الوجود منحصر است در اين اقسام ، و بيرون از اين ، تحكم وهمى و توهم تخيلى است .
پس عارف محقق و كامل مدقق كسى است كه حق را من حيث ذاته منزه از تشبيه و تنزيه بداند، و من حيث معيته للاشياء او ظهوره بها، ميان تشبيه و تنزيه جمع كند و هر يك را در مقام خود ثابت دارد، و حق را به دو وصف تنزيه و تشبيه نعت كند بالاعتبارين - كما جاء به الشرع - من غير تصرف بعقله الناقص و لا تاويل للمتشابة الا لمصلحة تفهيم من لا يفهم . كيف ؟ و العقول المقيدة فى القوى المزاجية المقيدة الجزئية مقيدة جزئية كذلك بحسبها ؛ و انى للعقول المقيدة الجزئية ان يدرك الحقايق المجرده المطلقة من حيث هى كذلك الا ان يطلق عن قيوده بحسب شهوده و وجوده ، فان المحدث لايدرك الا المحدث .

...به دو اعتبار - چنان كه در شرع آمده - بدون آن كه با عقل ناقص خود در آن تصرفى كند و متشابهى را تاويل نمايد مگر به جهت مصلحت فهمانيدن به غير فهيم . چگونه چنين نباشد و حال آن كه عقولى كه در قواى مزاجى مقيد جزئى مقيد گرديده اند خود نيز به حسب آن ها مقيد جزئى اند، و عقول مقيد جزئى كجا مى توانند حقايق مجرده مطلقه را از آن جهت كه مطلق و مجردند ادراك نمايند مگر زمانى كه به حسب شهود و وجود خود از قيود خود آزاد گردند، چرا كه محدث را جز محدث درك نمى كند.
وقد جمع الله بين التشبيه و التنزيه فى آية واحدة فقال : ليس كمثله شى ء، فنزه ، و هو السميع البصير، (1007) فشبه . و اذا كان الكاف غير زايدة و يكون معنى الثانى انه لا سميع و لا بصير فى الحقيقة الا هو، يكون الاول تشبيها، لانه اثبات للمثل ، و ان كان تنزيها ايضا لاحقيته بالتنزيه من المثل ايضا و يكون الثانى ايضا تنزيها عن ان يشاركه فى السمع و البصر. و على تقدير زيادة الكاف يحتمل التشبيه ايضا، فان من تميز عن المحدودفهو محدود بكونه ليس عين هذا المحدود و ان اخذنا على معنى نفى مثل من هو على صفته ، فان نفى المثل قد يطلق على هذا من غير قصد الى نظير له ؛ كما يقال : مثلك لايبخل اى من هو ذوفضيلة مثلك لايتاتى منه البخل ، و المراد نفسه ، و المبالغة فى نفل البخل عنه بالبرهان اى انت لاتبخل لان فيك ما ينافى البخل . فيكون المعنى نفى المثل بطريق المبالغة . اى ليس من هو على صفته من الصمدية و قيوميته لكل شى ء، اذ لا شى ء الا و هو به موجود، اى بوجوده ، فهو عين الاشياء، فهو محدود بحدود كل ذى حد، اذ هو السارى فيها كلها بل هو الكون كله ، فهو تشبيه و هو بعينه تنزيه ، اذ هو نفى لما سواه .
و ايضا اذا احاط بالكل و لم ينحصر فى واحد منها و لا فى الكل ، لم يكن محدودا. فسبحان من تنزه عن التشبيه بالتنزيه ، و عن التنزيه بالتشبيه .

و خداوند در يك آيه ميان تشبيه و تنزيه جمع كرده و فرموده است : چيزى مثل او نيست كه تنزيه است ، و او شنوا و بيناست كه تشبيه است . و اگر كاف را زايده نگيريم و معنى جمله دوم اين باشد كه در حقيقت شنوا و بينايى جز او نيست ، جمله اول تشبيه خواهد بود، زيرا اثبات مثل و مانند كرده است ، هر چند خود اين نيز تنزيه مى باشد زيرا به تنزيه از مثل نيز سزاوارتر است . و جمله دوم نيزتنزيه اوست از اين كه در سمع و بصر شريكى داشته باشد. و بر تقدير زايد بودن كاف نيز محتمل تشبيه خواهد بود، زيرا كسى كه از محدود امتياز دارد باز هم محدود به اين است كه عين آن محدود نمى باشد هر چند كه به اين معنا بگيريم كه مثلى كه همانند صفت او داشته باشد را ندارد، زيرا نفى مثل به اين معنا - بدون قصد به داشتن نظير - اطلاق مى گردد، چنان كه گويند: مانند تويى بخل نمى ورزد يعنى مرد با فضيلتى چون تو بخل از او نمى آيد، و مراد خود اوست (نه ديگرى )، و مبالغه در نفى بخل از او با برهان صورت مى گيرد به اين صورت كه : تو بخل نمى ورزى زيرا چيزى در توست كه با بخل منافات دارد. پس معناى آن جمله نفى مثل از راه مبالغه است . پس در مورد خداوند معناى آن چنان است كه : كسى داراى صفت صمديت و بى نيازى و قيوميت او نيست ، زيرا وجود همه چيز به او يعنى به وجود اوست پس او عين اشياست ، و از اين رو محدود به حدود هر ذيحدى است ، زيرا او در همه اشياء سارى است بلكه همه كون (وجود) اوست ، پس اين تشبيه و در عين حال تنزيه است ، زيرانفى جز او مى باشد.
و نيز چون او به همه اشياء احاطه دارد و منحصر در يكى يا در همه آن ها نيست بنابراين محدود نمى باشد. پس منزه است خدايى كه از تشبيه به تنزيه و از تنزيه به تشبيه منزه و مبراست .
گاه خورشيدى و گه دريا شوى
گاه كوف قاف و گه عنقا شوى
تو نه اين باشى نه آن در ذات خويش
اى برون از وهمهاى بيش بيش
از تو اى بى نقش با چندين صور
هم موحد هم مشبه خيره سر(1008)
در فصوص گفته است : اى برادر، خداى را به از خدا شناسيد كه آن چه در قرآن از اوصاف تشبيه از ضحك و يد و وجه تاويل نكنيد، كه وى را در مرتبه خويش از اوصافى كه به خود اضافه كرده بى شركت غيرى لايق حضرت او باشدبه او مسلم داريد. پس اهل حقيقت در ليعبدون ، (1009) ليعرفون تجويز نمى نمايند، چه هيچ ذره اى از ذرات جهان بى عبادت نباشد، و هر عبادتى كه هست به مقتضاى كل له قانتون ، (1010) و ان من شى ء الا يسبح بحمده (1011) به قال است نه به حال ، چنان كه قول سبحانه : و لكن لا تفقهون تسبيحهم (1012) مشعر بر آن است . (1013)
و قيصرى در شرح فصوص گفته است : قوله تعالى : ليس كمثله شى ء - الاية ، تشبيه و تنزيه . اى تنزيه فى عين التشبيه ، حيث نفى عن كل شى ء مماثلة مثله فى مثلته و هو عين التشبيه ، لانه اثبات المثل . و لما نفى عن كل شى ء مماثلة المثل نزه الحق ان يكون مثل له ، لانه شى ء من الاشياء فلا يمائل ذلك المثال . و اذا لم يكن مثل مثله فبان انه احرى ان يكون ذلك مثل ليس مثلا له ؛ و ذلك غاية التنزيه فهو تشبيه فى تنزيه ، و تنزيه فى تشبيه ، و هو السميع البصير تشبيه فى عين التنزيه ، لانه اثبت له السمعية و البصرية اللتين هما صفتان ثابتان للعبد، و هو محض التشبيه ؛ لكنه خصهما به بالصفة المفيدة للحصر حيث حمل الصفتين المعرفتين بلام الجنس على ضميره ، فافاد انه هو السميع وحده لا سميع غيره ، و هو البصير وحده لا بصير سواه ، و هو عين التنزيه .
...آيه : به مانند او چيزى نيست هم تشبيه است و هم تنزيه . يعنى در عين تشبيه تنزيه است . زيرا (از طرفى ) مماثلت مثل او را در مثليت از هر چيز نفى كرده ، و اين خود عين تشبيه است ، زيرا اثبات مثل نموده است . و (از طرف ديگر) چون مماثلت مثل (او) را از هر چيزى نفى نموده پس در واقع حق تعالى را منزه دانسته از اين كه او را مثلى باشد، زيرا او يكى از اشياء است پس با آن مثال مماثلت ندارد، و چون مثل مثل او وجود ندارد پس روشن است كه او شايسته تر است به اين كه مثلى باشد كه مثلى ندارد. و اين نهايت تنزيه است ، پس بيان آيه تشبيه در عين تنزيه و تنزيه در عين تشبيه مى باشد. آيه و او شنوا و بيناست تشبيه در عين تنزيه است ، زيرا براى او شنوايى و بينايى اثبات نموده كه اين دو، دو صفت ثابت براى بنده اند و آن محض تشبيه است . ولى (از طرفى ) اين دو صفت را با وصفى كه افاده حصر مى كند به خداوند اختصاص داده ، چرا كه اين دو صفت را با لام جنس كه نشان معرفه بودن آن هاست بر ضمير هو حمل نموده و اين معنا را مى رساند كه تنها او سميع است و سميع ديگرى جز او نيست ، و تنها او بصير است و بصير ديگرى جز او وجود ندارد، و اين خود عين تنزيه است .
و سيد اشرف در قطعه اى افاده اين مطلب را نموده كه از جمله آن قطعه اين است :
ز تنزيه آمده در عين تشبيه
به تشبيه آمده تنزيه پيراى
ز تنزيهش همه تشبيه خيزد
ز تشبيهش همه تنزيه آراى
بصير آمد به تعريف الف لام
كه جز او نيست در هر چشم بيناى
سميعش همچنان تعريف دارد
كه جز او نيست در هر گوش شنواى
بدين گونه همه اوصاف عالى
كه دارد در جهان دادار داراى
اى عزيز! روح تو حال نيست در هيچ عضوى از اعضاى تو با آن كه هيچ عضوى از اعضاى تو خالى نيست از او؛ متقدر نيست به تقدر اعضا، و متعدد نيست به تعدد آن . انانيت توست كه مدرك است و محرك و مفكر و مدبر ؛ اعضا، مظهر و كسوت اويند، و او قوام و حقيقت اعضا. و همچنين نسبت هويت حق سبحانه با همه موجودات همچو نسبت روح توست با اعضاى تو. پس حقيقت همه موجودات يكى است و حال نيست در هيچ يك ، با آن كه خالى نيست از هيچ يك ؛ كما قال سيد الموحدين عليه السلام : لم يحلل فى الاشياء فيقال هو فيها كائن ؛ و لم ينا عنها فيقال هو منها باين . (1014) و متقدر نيست به تقدر آن ها، و متعدد نيست به تعدد آن ها، و اوست فى الحقيقة مدرك و محرك و مفكر و مدبر در همه ، و اوست قوام و حقيقت و نور همه ؛ كمال قال : فبى يسمع و بى يبصر.(1015) و قوله عليه السلام : من عرف نفسه فقد عرف ربه . (1016) و ان ليس فى الوجود الا الله .
...چنان كه (در مورد بنده مقرب خود، در حديث قدسى ) فرموده : پس به سبب من مى شنود و به سبب من مى بيند، و فرمايش امام عليه السلام كه هر كه خود را شناخت خداى خود را شناخت ، و اين كه در صحنه وجود جز خدا نيست .
و قال آخر: ان الله هوية كل شى ء و كل عضو. و قال : كما ان صورتك تثنى على روحك ، كذا صورة العالم يسبح بحمده ولكن لا تفقهون تسبيحهم . و قال ايضا: العالم صورة الحق . و هو روح العالم المدبر له ، فهو الانسان الكبير.
و ديگرى گويد: خداوند هويت هر چيز و هر عضوى است . و گويد: همان طور كه صورت تو ستايشگر روح توست همان طور صورت عالم به حمد پروردگار تسبيح مى كند ولى شما تسبيح آن ها را نمى فهميد. ونيز گويد: عالم صورت حق است و حق روح مدبر عالم است ، پس او انسان كبير است .
و خواجه افضل الدين كاشى (ره ) گويد: همچنان كه آگاه شدى كه در جهان مردم ، آلات اجساد ظاهرش با ارواح باطنش ‍ به نفس درك روشن است چنان كه نفس چون مصباحى بود ميان زجاجه ، و ارواح چون زجاجه اندر مشكاة ، و اجساد چون مشكاة ؛ آگاه توان شد كه ارواح و انفس چون اجساد باشند هويت را - جلت عظمته - و هويت چون جان بود ايشان را، و همه به وى زنده و رخشان باشند. (1017)
حق جان جهانست و جهان جمله بدن
املاك لطايف و حواس آن تن
افلاك و عناصر و مواليد، اعضا
توحيد همين است و دگرها همه فن
و بنابراين تحقيق ، خطبه البيان و غيرها كه مى آيد ان شاء الله ، ناخوشى ندارد و فهم آن ها در كمال سهولت و آسانى است .
وفى كفاية الاثر عن يونس بن ظبيان قال : دخلت على الصادق عليه السلام فقلت : يابن رسول الله صلى الله عليه واله ، انى دخلت على مالك و اصحابه و عنده جماعة يتكلمون فى الله عز و جل ، بعضهم يقول : ان لله تبارك و تعالى وجها كالوجوه ؛ و بعضهم يقول : هو شاب من ابناء ثلاثين سنة . فما عندكم فى هذا يابن رسول الله صلى الله عليه و آله قال : و كان متوكيا، فاستوى جالسا و قال : اللهم عفوك عفوك . ثم قال : يا يونس ، من زعم ان لله وجها كالوجوه فقد اشرك ، و من زعم ان لله جوارح كجوارح المخلوقين فهو كافر، فلا تقبلوا شهادته ، و لا تاكلوا ذبيحته ، تعالى عما يصفه المشبهون بصفة المخلوقين ، فوجه الله انبياؤ ه و اولياؤ ه . (1018)
و در كفاية الاثر از يونس بن ظبيان روايت است كه : بر امام صادق عليه السلام وارد شده ، عرض كردم : اى فرزند رسول خدا صلى الله عليه واله ، من بر مالك و يارانش وارد شدم و نزد او گروهى بودند كه درباره خداى بزرگ سخن مى گفتند، برخى مى گفتند: خدا را صورتى است مانند صورتها ؛ و برخى مى گفتند: او جوانى است سى ساله . در اين مورد نظر شما چيست اى زاده رسول خدا صلى الله عليه وآله ؟ حضرت تكيه داده بودند پس راست نشسته و فرمودند: خداوندا! آمرزش تو را، آمرزش تو را مى طلبم . سپس فرمودند: اى يونس ، هر كه پندارد خداوند صورتى چون ديگر صورتها دارد همانا شرك ورزيده ، و هر كه پندارد خداوند را اعضايى چون اعضاى آفريدگان است ، كافر است ، پس شهادت او را نپذيريد و از كشتار او مخوريد؛ خداوند از وصف تشبيه كنندگان كه او را به صفت آفريدگان وصف مى كنند برتر است ؛ وجه خدا انبيا و اولياى اويند.
فصل (81): (ائمه عليهم السلام عالم جبروت و عالم امرند) 
اى عزيز! چون بعضى بر اين رفته اند كه عالم جبروت كه عبارت از عالم صفات است ، و عالم امر كه عالم افعال است عبارت از ائمه عليهم السلام است ، و تمسك ايشان در اين مطلب به اخبارى است كه ظاهرا دلالت بر اين دارد، لهذا اين ضعيف متعرض اين معنى گشته .
وفى الكافى عن ابى عبدالله عليه السلام فى قول الله عز و جل : و لله الاسماء الحسنى فادعوه بها، قال : نحن و الله الاسماء الحسنى التى لا يقبل الله عملا من العباد الا بمعرفتنا. (1019)
و در كافى در معناى آيه : خدا را نامهاى بهترى است ، پس او را بدانهابخوانيد از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: به خدا سوگند ماييم نامهاى بهترين ، كه خداوند عملى را از بندگان نمى پذيرد مگر اين كه با معرفت ما همراه باشد.
و عن على عليه السلام : انا اسماء الله الحسنى التى امر الله ان يدعى بها. (1020)
و از على عليه السلام روايت است كه : من نامهاى بهترين خدا هستم كه خداوند امر فرموده تا بدانهاخوانده شود.
و فى الكافى عن (1021) ابى عبدالله عليه السلام عن قول الله تبارك و تعالى : كل شى ء هالك الا وجهه ، فقال : ما يقولون فيه ؟ قلت : يقولون : يهلك كل شى ء الا وجه الله . فقال : سبحان الله ! لقد قالوا قولا عظيما، انما عنى بذلك وجه الله الذى يوتى منه . (1022)
و در كافى در معناى آيه : همه چيز هلاك شدنى است جز وجه او از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه (به راوى ) فرمود: (مخالفان ) در اين مورد چه مى گويند؟ گفتم : مى گويند: همه چيز هلاك مى شود جز وجه (صورت ) خدا. فرمود: سبحان الله ! سخن (ناشايسته ) درشتى گفتند، جز اين نيست كه مراد خداوند همان وجه اوست كه از آن به سوى او متوجه مى شوند.
و فى الكافى عن ابى عبدالله عليه السلام : ان الله خلقنا (فاحسن خلقنا) و صورنا و احسن صورنا، و جعلنا عينه فى عباده ، و لسانه الناطق فى خلقه ، و يده المبسوطة على عباده بالرافة و الرحمة ، و وجهه الذى يوتى منه ، و يابه الذى يدل عليه ، و خزانه فى سمائه و ارضه ، بنا اثمرت الاشجار، و اينعت الثمار، و جرت الانهار، و بنا ينزل غيث السماء، و ينبت عشب الارض ، و بعبادتنا عبدالله ، و لو لا نحن ما عبدالله . (1023)
و نيز از امام صادق (ع ) روايت نموده كه : همانا خداوند ما را آفريد (و نيكو آفريد) و صورتگرى كرد و صورت ما را نيكو نمود، و ما را چشم خود در ميان بندگانش و زبان گوياى خويش در ميان آفريدگانش ، و دست به مهربانى و رحمت گشوده خود بر سر بندگانش ، و وجه خود كه از آن بدو متوجه مى شوند، و در خود كه به او راهنماست ، و گنجينه داران خود در آسمان و زمينش قرار داده است ؛ به سبب ما درختان ميوه داده ، ميوه ها رسيده ، نهرها جارى شده ، باران آسمان فرو مى ريزد و گياهان زمين مى رويد ؛ و با پرستش ما خدا پرستش شد، و اگر ما نبوديم خداوند پرستش ‍ نمى شد.
و فى العيون عن على بن موسى الرضا عليهماالسلام فى جملة حديث : يا ابد الصلت ، من وصف الله بوجه كالوجوه فقد كفر، و لكن وجه الله انبياؤ ه و رسله و حججه صلوات الله عليهم الذين بهم يتوجه الى الله عز و جل و الى دينه و معرفته . و قال الله عز و جل : كل من عليها فان و يبقى وجه ربك (1024) و قال عز و جل : كل شى ء هالك الا وجهه . (1025)
بيان : قال بعض المتدينين : و فى حديث ان الضمير فى وجهه راجع الى الشى ء. و على هذافمعناه ان وجه الشى ء لا يهلك . و هو ما يقابل منه الى الله ، و هو روحه و حقيقته و ملكوته ، ومحل معرفة الله منه ، التى تبقى بعد فناء جسمه و شخصه .

و در عيون از حضرت رضا عليه السلام روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: اى اباصلت ، هر كه خدا را به داشتن صورت مانند ساير صورتها وصف كند كفر ورزيده است ، ولى وجه خدا همان انبيا و رسولان و حجتهاى او عليهم السلام مى باشند كه به وسيله ايشان به سوى خداى بزرگ و دين و معرفت او توجه مى شود. خداى بزرگ فرمود: هر چه بر روى زمين است فانى شدنى است و تنها وجه پروردگارتو باقى مى ماند و فرموده : همه چيز هلاك شدنى است مگر وجه او.
بيان : يكى از اهل دين گفته است : در حديثى است كه ضمير در وجهه به شى ء بر مى گردد. و بنابراين معناى آن اين است كه وجه شى ء هلاك نمى شود، و آن چيزى است كه آن شى ء از راه آن با خداوند رو به رو مى گردد، و آن همان روح و حقيقت و ملكوت آن و محل معرفت خدا از آن چيز است كه بعد از فناى جسم و شخص آن باقى ماند.
در عين الحياة گفته است كه : چون ايشان مظهر صفات كماليه الهيه اند و به نمونه اى از صفات جلال و جمال او متصف گرديده اند ايشان را كلمات الله و اسماء الله مى گويند. و احاديث در اين باب بسيار است . چنانچه اسماء الهى دلالت بر كمالات او مى كند ايشان نيز از اين حيثيت كه به پرتوى از صفات او متصف گرديده اند دلالت بر صفات او مى كند، مثل اسم رحمن كه دلالت بر اتصاف الهى به صفت رحمت مى كند ؛ چون رحمت و شفقت رسول خدا را مشاهده مى كنى ترا دلالت مى كند بر كمال رحمت خداوندى ، كه اين رحمت با اين بسيارى قطره اى از درياى رحمت اوست ؛ و همچنين جميع كمالات . بلكه دلالت ايشان بر آن كمالات زيادى از دلالت اسماست بر صفات . و اسماء مقدسه الهى از اين جهت تاثيرات برايشان مترتب است كه دلالت بر آن مسمى مى كند، لهذا برايشان نيز آثار عجيبه در عالم ظاهر مى گردد كه اسماء مقدسه الهى اند و مظهر قدرت و كمالات اويند.
چنان چه پيش از آن دانستى كه كنه ذات و صفات او دانستن محال است ، وليكن در انحاء وجوهات صفات و تعبيرات از آن ، عارفان را درجات مختلفه مى باشد، و در هر اسمى صاحب معرفتى در خور معرفت خود از آن اسم بهره اى مى يابد. مثلا بلا تشبيه مردم در معرفت پادشاه مختلف مى باشند:
يك كردى مى باشد كه از عظمت پادشاه همين تصور كرده است كه هر وقت كه خواهد او را دوشاب (1026) خوردن ميسر است ، و اگر خواهد كه هزار دينار بى زحمت به كسى مى تواند داد. و اين مرد پادشاه را به صفت استاد حلوايى و استاد بزاز شناخته ، و اگر پادشاه احسانى به وى كند در خور شناخت او احسان خواهد كرد. و همچنين تا به مرتبه آن شخصى كه از عظمت پادشاه آن قدر دانسته كه او قادر بر عطاى حكومتهاى عظيم است ، و منصبى مى تواند بخشيد كه در سالى آلاف الوف تحصيل مى توان كرد. پادشاه به چنين شخصى در خور معرفت او مى دهد. و همچنين عارفان را در مراتب بلاتشبيه اين تفاوت هست . يك لفظ رحمن را هر عارفى به معنايى مى فهمد، در خور اين معنى فايده مى برد تا آن عارف كامل كه نهايت وجوه ممكنه را يافت ، از رحمن ، فيض ازل و ابدرا براى ممكنات مى طلبد و مى رساند.
و همچنين در مراتب معرفت انسان (كامل ) - يعنى رسول خدا و ائمه معصومين عليهم السلام كه اسماء مقدسه الهى اند - كه در خور شناخت و معرفت ايشان از توسل به ايشان منتفع مى تواند شد. يك شخص على را مردى شناخته است كه هر مساله كه مى پرسى مى داند. او على را در مرتبه علامه شناخته است ، بلكه على را وسيله نكرده علامه را وسيله كرده . و ديگرى على را چنين شناخته كه شبى پانصد نفر را مى تواند كشت . او على را نشناخته مالك اشتر را شناخته . و يكى على را چنين شناخته كه اگر سخاوت كند صد هزار تومان به او مى تواند داد. تا به مرتبه آن بزرگى كه على را در مرتبه كمال شناخته كه اگر نام على را بر آسمان بخواند از يكديگر مى پاشد، و اگر بر زمين بخواند مى گدازد، چنانچه در احاديث بسيار است كه نامهاى ايشان را بر عرش نوشتند عرش قرار گرفت ، و بر كرسى نوشتند برپا ايستاد، و بر آسمانها نوشتند بلند شدند، و بر زمين نوشتند ثابت گرديد. و دوست ايشان را به تجربه معلوم است كه در وقت دعا در خور آن ربط و معرفت و توسلى كه به ايشان حاصل مى شود همانقدر استشفاع ايشان نفع مى كند.
اگر اين معنى را از اين نازكتر ذكر كنيم سخن دقيق مى شود. و بعضى تمثيلى ذكر كرده اند از براى وضوح اين معنى كه : يك فيلى را بردند به شهر كوران . چون شنيدند كه چنين خلق عظيمى به شهر ايشان آمده همگى به سر او جمع شدند و دست بر او مى ماليدند. يكى از ايشان دست برخرطوم او ماليد، يكى دندانش را لمس كرد و يكى بدنش را و يكى دمش ‍ را. و چون فيل را بردند، اينها با يكديگر نشستند و به وصف او شروع كردند، و در ميان ايشان نزاع شد ؛ آن كه گوشش را لمس كرده بود گفت : فيل چيزى پهن است از بابت گليم . ديگرى كه خرطوموش را يافته بود گفت : غلط كرده اى ، فيل چيزى است دراز و ميان تهى . و هر يك به آن چه از آن يافته بودند تعبير مى كردند، هيچ يك او را نشناخته اما هر يك راهى برده بودند. (1027) بلا تشبيه كوران عالم امكان و جهالت را در معرفت واجب الوجود و دوستان او كه متخلق به اخلاق او شده اند چنين حالتى هست . و در اين مقام زياده از اين گنجايش ندارد و اين مضامين از اخبار بسيار ظاهر مى شود. (1028) انتهى كلامه روح الله روحه الزكية .

next page

fehrest page

back page