next page

fehrest page

back page

فصل (58): (فضيلت علم معرفت و درجات آن ) 
فقد تحقق مما اسلفنا ان علم المعرفة هو العلم بالله عز و جل و هو نورر من انوار ذى الجلال ، و خصلة من اشراف الخصال ، اكرم الله به قلوب طابيه ، و خص به اهل ولايته و اهل محبته ، و فضله على ساير العلوم ، و اكثر الناس عن شرفه غافلون و بلطايفه جاهلون و عن عظيم خطره ساهون ، و عن غوامض معانيه لاهون ، و لايدرك هذه المعانى الا اصحاب القلوب . و هذا العلم اساس العلوم ، كما قال سيد العارفين عليه السلام : العلم نقطة كثرها الجاهلون .(630)
از آن چه در گذشته گفتيم محقق شد كه علم معرفت علم به خداى بزرگ (خداشناسى ) است ، و آن نورى از انوار ذى الجلال و خصلتى از شريفترين خصلتهاست ، كه خداوند دلهاى طالبان خود را بدان گرامى داشته ، اهل ولايت و دوستان خويش را بدان مخصوص گردانيده ، و اين علم را بر ساير علوم برترى بخشيده است ، و بيشتر مردم ازشرافت آن غافل ، به لطايف آن جاهل ، از ارزش بزرگ آن بى خبر، و از معانى غامض و پيچيده آن بى اطلاعند، و اين معانى را جز صاحبدلان درنيابند. و اين علم اساس ساير علوم است ، چنان كه سرور عارفان عليه السلام فرموده : علم يك نقطه است ، جاهلان انبوهش كرده اند.
و ساير العلوم مبنية عليه ، به ينال خيرالدارين و عزهما، و به يعرف العبد عيوب نفسه ، و من ربه و جلال ربوبيته و كمال قدرته ، و اصل عبودية نفسه ، و صدق وفاء امر ربه .يطير سر العبد بجناح المعرفة فى سرادقات لطايف قدرته ، و يدور حول منتهى عزه ، و يرتع فى روضات قدسه . فلا يتم العلوم كلها دون امتزاج شى ء منه بها، و لايفسد الاعمال الا بفقده ، و لا يسكن اليه الا قلوب نظر الله اليها بالرافة و الرحمة ، و نورها بمصابيح العلم و الحكمة ، و وصل الى رفع المنازل و الدرجات ، كما قال تعالى : يرفع الله الذين آمنوا منكم و الذين اوتوا العلم درجات .(631)
و ساير علوم مبتنى بر آن است ، خير و عزت دنيا و آخرت با آن به دست آيد، و بنده با آن عيوب خود، پروردگار خود، جلال و ربوبيت و كمال قدرت او، اصل بندگى خود و صدق وفاى امر پروردگارش را مى شناسد. سر و ضمير بنده با بال معرفت در سراپرده هاى لطايف قدرت او به پرواز درآمده ، در اطراف منتهاى عزت او گردش كرده ، و در باغهاى قدس او به نزاهت پردازند. پس همه علوم بدون امتزاج با چيزى از آن تمام و كامل نمى گردد، و اعمال فاسد نمى شود جز با نداشتن آن ، و بدان آرامش نمى يابد مگر دلهايى كه خداوند با ديده رافت و رحمت به آن ها نگريسته و باچراغهاى علم و حكمت آن ها را روشن ساخته و به بلنداى منازل ودرجات رسيده باشد، چنان كه خداى متعال فرموده : خداوند كسانى از شما را كه ايمان آورده و كسانى را كه به آنان علم داده شده به درجاتى بالا مى برد.
و كل عارف يخشى الله و يتفيه على مقدار علمه بالله عز و جل ، و كذلك يرى العبد بنوره حركات آفات الارادات من باطن القلب ، و به يرى خطرات الضلالات التى تهيج من شهوات النفس ، و به يرى الهام الملهم من جهة الطاعات ، و بنوره يرى وسواس العدو من جهة المعاصى ، و بنوره يعرف العبد كيف يحذر آفات الارادات ، و كيف يرد خواطر الغفلات ، و كيف يقبل الهام الملهم ، و كيف يحارب العدو بخواطر الاخلاص . قال الله تعالى : افمن شرح الله صدره للاسلام فهو على نور من ربه .(632) و قال : من لم يجعل الله له نورا فما له من نور.(633)
و هر عارفى به اندازه علمى كه به خداى بزرگ دارد از او بيم دارد و پروا مى نمايد، و همچنين با نور آن علم است كه حركات آفتهاى اراده ها را از باطن قلب مى بيند، و بدان نور است كه خطرات گمراهيهايى را كه ازشهوات نفس تحريك مى شود مشاهده مى نمايد، و با آن است كه الهام ملهم را از جهت طاعات مى بيند، و با آن نور وسواس دشمن را از جهت گناهان مى بيند، و با نور آن بنده مى فهمد كه چگونه از آفات ارادات بپرهيزد، و چگونه خاطره هاى غفلتها را رد كند، وچگونه الهام ملهم را بپذيرد، و چگونه با دشمن به وسيله خاطره هاى اخلاص نبرد كند. خداى متعال فرموده : آيا آن كس كه خداوند سينه او را براى اسلام وسعت داده و از آن رو بر نورى از جانب پروردگار خويش است ...، و فرموده : هر كس كه خداوند براى او نورى قرار نداده پس اورا نورى نيست .
و قال ابوعبدالله فى وصيته لابنه : يا بنى اجتهد فى تعلم علم السر، فان بركته كثيرة اكثر مما تظن . يا بنى من تعلم علم العلانية و ترك علم السر يهلك و لا يشعر. ثم اعلم ان هذا العلم اعطائى لا تكلفى ، الا ان الله يعطيه العبد بحسن جهده . يا بنى ان اردت ان يكرمك ربك بعلم السر فعليك ببغض الدنيا، و اعرف خدمة الصالحين ، و احكم امرك للموت ، فاذا اجتمعت فيك هذه الخصال الثلاثة يكرمك ربك بعلم السر و مناقب الصالحين .
و ابوعبدالله (نباجى ) در وصيت خود به پسرش گفت : پسرجان ، در فراگيرى علم سر بكوش ، زيرا كه بركت آن بيش از آن است كه تو مى پندارى ، پسر جان ، هر كه علم ظاهر را بياموزد و علم سر و باطن را رها سازد به هلاكت افتاده و خود نمى داند. سپس بدان كه اين علم اعطايى است نه تكلفى ؛ جز آن كه خداوند آن را با كوشش نيك بنده به وى عطامى فرمايد. پسرجان ، اگر مى خواهى پروردگارت تو را با عطاى علم سر گرامى بدارد بر تو باد به دشمنى دنيا، و خدمت صالحان را پيشه ساز، و كار خود را براى مرگ محكم ساز، پس هرگاه اين خصال سه گانه در تو جمع شد خداوند تو را به علم سر و مناقب صالحان گرامى خواهد داشت .
و من هنا قال بعض العارفين فى جواب من ساله سبيل المعرفة بالله : ليس بالاشياء يعرف العبد ربه ، بل بربه يعرف العبد الاشياء.
و از همين جاست كه يكى از عارفان در پاسخ كسى كه از او راه شناخت خدا را پرسيد، گفت : بنده پروردگارش را با اشياء نمى شناسد، بلكه اشياء را با پروردگارش مى شناسد.
و قال بعضهم عرفت الله بالله ، و عرفت مادون الله بالله .
و يكى از آنان گويد: خدا را به خدا شناختم ، و غير خدا را به خدا شناختم .
و قيل : لو لا انت كيف كنت اعرف من انت :
و گفته شده است : اگر تو نبودى چگونه مى دانستم تو كه هستى ؟
و سئل بعضهم : باى شى ء عرفت الله ؟ قال : بتعريفه اياى .
و از يكى از آنان پرسش شد: به چه چيز خدا را شناختى ؟ گفت : به معرفى كردن او خود را به من .
و قيل للرابعة البصرية : بم عرفت ربك ؟ قالت : عرفت : ربى بربى ، و لو لا ربى ما عرفت ربى .
و به رابعه بصريه گفته شد: به چه چيز خدا را شناختى ؟ گفت : خدايم را به خدايم شناختم ، و اگر پروردگارم نبود پروردگارم را نمى شناختم .
و قال سيد الشهداء عليه السلام فى دعاء عرفة : كيف يستدل عليك بما هو فى وجوده مفتقر اليك ؟ ايكون لغيرك من الظهور ما ليس لك ، حتى يكون هو المظهر لك ؟ متى غبت حتى تحتاج الى دليل يدل عليك ؟ و متى بعدت حتى تكون الآثار هى الموصل اليك ؟(634) عميت عين لا تراك ، و لا تزال عليها رقيبا، و خسرت صفقة عبد لم تجعل من حبك نصيبا....تعرفت لكل شى ء فما جهلك شى ء، و تعرفت لى فى كل شى ء، فانت الظاهر فى كل شى ء.(635)
و حضرت سيدالشهداء عليه السلام در دعاى عرفه عرضه مى دارد: چگونه استدلال شود بر تو چيزى كه در وجودش ‍ نيازمند توست ! آيا غير تو را ظهورى است كه تو ندارى تا آن كه او ظاهر كننده تو باشد؟! كى نهان بوده اى تا به دليلى محتاج باشى ؟ و كى دور بوده اى تاآثار رساننده به تو باشند؟ كور است چشمى كه تو را نمى بيند و حال آن كه تو پيوسته مراقب او هستى ، و زيانبار است معامله بنده اى كه او را بهره اى از دوستى خود نداده اى ....خود را به هر چيز نمايانده اى پس هيچ چيز به تو جاهل نيست ، و خود را در هر چيز به من نمايانده اى پس در همه چيز آشكارى .
و قال بعضهم : رزقنى الله الحياء، و كسانى المراقبة ، فكلما هممت بمعصية ذكرت جلال الله و عظمته فاستحييت منه .
و يكى ديگر گفته است : خداوند مرا حياء روزى كرد و لباس مراقبت بر من پوشاند، پس هرگاه عزم گناهى كنم جلال و حشمت خدا را به ياد مى آورم و از او شرم مى دارم .
          تبصره (مراتب مردم در معرفت ) 
          
اى عزيز! مردم در مراتب معرفت چند طبقه اند: بعضى از مقام نفس مى باشند. اين طايفه اهل دنيا و ابتاع هوا و هوس ‍ وحواس اند، چون حق و صفات او را نشناسند. اهل الله اينان را اصحاب حجاب و منكر حق مى نامند و حق تعالى در شان ايشان فرموده است : قل ارايتم ان كان من عند الله ثم كفرتم به من اضل ممن هو فى شقاق بعيد.(636)
بگو: بگوييد ببينم اگر آن (قرآن ) از سوى خدا باشد سپس شما بدان كفر ورزيدند، چه كسى گمراهتر از آن كه در دشمنى عميقى است ؟
طبقه دوم : ارباب قلب اند. اصحاب اين طبقه از مقام نفس ترقى كرده و آيينه دل ايشان از زنگ شكوك صاف گرديده ،به آيات الهى استدلال كنند و تفكر در مقامات و تدبر در كلمات نموده ، در مظهر آفاق و انفس به معرفت اسماء و صفات و اسماء زاكيات حق رسيده اند، پس علم و قدرت و حكمت حق به چشم عقل مصفى از شوب هوا بينند، حتى يتبين لهم انه الحق .(637) و اين طايفه اهل برهان باشند و غلط برايشان روا نباشد.
سيم : طبقه ارباب روح است . و اهل اين طبقه از درجه تجليات صفات و اسماء گذشته و به مقام مشاهده رسيده باشند، و شهود جامع احديت يافته و از خفا نيز گذشته و از حجب تجليات اسماء و صفات و كثرت تعينات گذشته و شهود حضرت احديت حال ايشان گشته ،اولم يكف بربك انه على كل شى ء شهيد.(638) و اين طايفه خلق را آيينه حق بينند يا حق را آيينه خلق .
و طبقه چهارم بالاتر از اين است ، و آن استهلاك در عين احديت است . و محجوبان مطلق را فرموده اند: الا انهم فى مرية من لقاء ربهم .(639) و درمقام قلب و تجليات اسماء و صفات هر چند به سبب يقين از شك خلاص يافته اند اما از لقاء على الدوام و معنى كل من عليها فان و يبقى وجه ربك ذوالجلال و الاكرام (640) قاصراند و محتاج به تنبيه الا انه بكل شى ء محيط.(641) و به شهود اين حقيقت و به معنى كل شى ء هالك الا وجهه (642) جز طايفه اخير ظفر نيافته اند. و در اين حضرت هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن (643) عيان است ، و در كل تعينات ، وجه حق مشهود و از وجوه اسماء و تعينات آن منزه ، فاينما تولوا فثم وجه الله (644) محققان چون به اين مرتبه رسيده اند مى گويند.
فصل (59): (شرافت علم الهى بر ساير علوم ) 
اى عزيز! چون اين مراتب دانسته شد، پس بدان كه علم الهى كه علم توحيد است احاطه به جميع علوم دارد، چنان كه متعلق او را كه ذات حق تعالى است احاطه است به جميع اشياء كه : ان الله بكل شى ء محيط،(645) اولم يكف بربك انه على كل شى ء شهيد. (646) همچنان كه ساير علوم را موضوع و مبادى و مسائل مى باشد اين علم را نيز مى باشد. و موضوع اين علم ، وجود حق تعالى است سبحانه . و مبادى او ماهيات حقايقى كه لازم وجود حق تعالى است ، و آن حقايق عبارت از (اسماء ذات و) اسماء صفات و اسماء افعالند. و مسايل او عبارت است از آن چه بدو مبين مى شود حقايق متعلقات اين اسماء ثلاثه . و مرجع اين همه به دو چيز است ، و هما معرفة ارتباط العالم بالحق ، و الحق بالعالم ، و ما يمكن معرفته من المجموع و ما يتعذر.
...و آن دو شناخت ارتباط عالم به حق و ارتباط حق با عالم است ، و آن چه از مجموع كه شناخت آن ممكن يا ناممكن مى باشد.
و لابد است هر كسانى را كه طالب معرفت اين مسائل و مبادى باشند مسلم داشتن از طايفه اهل الله كه عارفان علم الهى اند، تا وقتى كه وجه حقيقت اين علم بر ايشان مبين گردد، يا به دليل عقلى اگر چنانچه حال و وقت و مقام آن عارف و مخبر اقتضاى آن كند و اثبات آن به دليل عقلى از وى مستفاد گردد؛ و يا سمعى (647) كه طالب به صحت (648) آن محقق گردد و (از) وجه حقيت (649) آن تاثيرى در نفس خود يابد لايح گردد بى آن كه افتقارى باشد به سبب خارجى من المقدمات و الاقيسة ، همچنان كه شيخ كامل نجم الدين الكبرى در جواب امام فخر رازى كه پرسيد: بم عرفت ربك ؟ گفت : بواردات ترد على القلوب ، فتعجز النفوس عن تكذيبها.(650)
پس از اين مقدمات معلوم شد كه علم الهى اعرف و اشرف جميع علوم است لشرف موضوعه و عزة مباديه و مسايله . و علم حكمت و كلام اگر چه موضوع ايشان موضوع اين علم است لكن در اين دو علم از كيفيت وصول العبد الى ربه و القرب منه الذى هو المقصد الاعلى و المطلب الاسنى من تحصيل العلوم و الاعمال و الطاعات و العبادات (651) بحث نمى كنند. پس اين علم ارفع و انفع بلكه صفاوه و نقاوه جميع علوم است ، فلا مطمع للنجاة الا بحصوله و اقتنائه ، و لا فوز فى الدرجات الا بوصوله . (652)
پس اين علم باطن ، شرافت و مرتبه وى عالى تر از علم ظاهر است كه نصيب اهل ظاهر است ، بر قياس شرافت علم ظاهر بر علم حجامت و حياكت . پس رعايت ادب هر كس كه علم باطن را از وى اخذ مى كنند به اضعاف زياده از رعايت ادب استاد علم ظاهر كه از وى استفاده مى نمايند لازم است . و همچنين رعايت ادب استاد علم ظاهر به اضعاف زياده است از رعايت ادب استاد حجام و حايك . و همچنين تفاوت در اصناف علوم ظاهرى جارى است ، استاد علم كلام و فقه اولى و اقدم است از استاد علم نحو و صرف . پس حقوق شيخ در علم طريقت فوق حقوق ساير علوم است ، پس ادب او نيز بايد بالاتر از ادب والدين باشد، چنان چه گذشت .
فصل (60): (وجود و مراتب آن ) 
اى عزيز! بدان كه حق تعالى در نزد اهل معرفت عبارت از وجود محض است ، و وحدت او وحدتى است حقيقى نه وحدتى كه در مقابل كثرت باشد، و وجود در حق او سبحانه عين ذات او است ، و در ماعداى او امرى زايد است بر حقيقت ايشان . و حقيقت هر موجودى عبارت است از تعين او در علم حق سبحانه ازلا، و آن حقيقت را در اصطلاح اهل معرفت عين ثابته مى گويند، و در اصطلاح متكلمين معلوم معدوم ، و در اصطلاح معتزله شى ء ثابت .
و آن واحدى كه اولا از حق تعالى صادر شده است نزد محققان اهل معرفت وجود عام است كه بر اعيان ممكنات ، آن چه به وجود آمده است و خواهد آمدن مما سبق العلم بوجوده ، فايض شده است . و اين وجود مشترك است ميان قلم اعلى كه اول موجودات است و او را عقل اول نيز مى گويند، و ميان ساير موجودات اما نه همچنانكه فلاسفه مى گويند، چه نزد محققان وجودى نيست در واقع الا حق سبحانه و تعالى ، و عالم امرى زايد نيست بر حقايقى كه معلوم الله اند ازلا، و متصف به وجود مى شوند ثانيا. و اين حقايق از حيثيت معلوميت و تعين صور ايشان در علم حق سبحانه مستحيل است كه مجعول باشند، لاستحالة قيام الحوادث بذات الحق سبحانه ، و لاستحالة ان يكون الحق سبحانه ظرفا لسواه او مظروفا.
....زيرا قيام داشتن حادثات به ذات حق سبحان محال است ، و نيز محال است كه حق سبحان ظرف يا مظروف غير خود باشد.
و از اين جاست كه حقايق نزد اهل كشف و نظر نيز مجعول به جعل جاعل نيستند، اذ المجعول هو الموجود، فما لا وجود له لايكون مجعولا، و لو كان كذلك لكان للعلم القديم فى تعين معلوماته فيه ازلا اثر، مع انهاغير خارجة عن العالم (بها) فانها معدومة لانفسها لاثبوت لها (لا) فى نفس العالم بها، فلو قيل يجعلها لزم اما تساوقها للعالم بها فى الوجود، او ان يكون العالم بها محلا لقبول الاثر من نفسه فى نفسه و ظرفا لغيره - كما مر - وكل ذلك باطل ، لانه قادح فى صرافة وحدته سبحانه ازلا، و (العقل )(653) قاض بان الوجود المفاض عرض الاشياء موجودة لامعدومة ؛ و كل ذلك محال من حيث انه تحصيل الحاصل .
....زيرا مجعول همان موجود است ، پس آن چه كه وجود ندارد مجعول هم نخواهد بود، و اگر چنين بود البته علم قديم در تعين معلوماتى كه اراذل در نفس عالم بدانهاوجود دارد اثرداشت با آن كه آن معلومات از نفس عالم بدانهاخارج نيست ، چرا كه آن ها بنفسه معدومند و ثبوتى (جز) در نفس عالم بدانهاندارند. پس با قول به جعل آن ها يكى از دو محذور لازم مى آيد: يا اين است كه اين اشياء در وجود همدوش با عالم به آن ها هستند. و يا اين كه عالم به آن ها محل قبول اثر از خود است در خود و ظرف غير خود مى باشد - چنان كه گذشت - و همه اينها باطل است ، زيرا اين امور به وحدت خداى سبحان از ازل اشكال وارد مى كند. و (عقل ) حاكم است بر اين كه وجودى كه در عرض اشياء افاضه مى گردد موجود است نه معدوم ؛ و همه اينها محال است ، زيرا تحصيل حاصل خواهد بود.
پس ثابت شد كه حقايق مجعول نيستند، و در واقع دو موجود نيست بلكه وجود واحد است ، و اين وجود مشترك است در ميان جميع موجودات و مستفاد از حق سبحانه و تعالى است ، و اين وجود واحد كه بر ممكنات مخلوقه عارض شده است فى الحقيقة مغاير نيست وجود حق باطن را كه مجرد از اعيان و مظاهر است الا به نسب و اعتبارات ، كالظهور و التعين و التعدد الحاصل بالاقتران فى قبول حكم الاشتراك ، و نحو ذلك من النعوت التى يلحقه بواسطة التعلق بالمظاهر يعنى حق سبحانه و تعالى .
...مگر با در نظر گرفتن نسبتها و اعتبارات ، مانند ظهور و تعين و تعددى كه از اقتران در قبول حكم اشتراك حاصل مى شود، و امثال اين صفات و مشخصاتى كه به واسطه تعلق حق سبحان به مظاهر به او ملحق مى گردد.
به مقتضاى كنت كنزا مخفيا،(654) خواست كه ظاهر شود، در خزاين اسماء و صفات را بگشاد و گنج خانه فيوض تجليات خود را به عين وجود عام مفاض بر عالم و عالميان - يعنى ماهيات ممكنه - افاضه كرد، يعنى وجود عام را به ماهيات ممكنه مقترن گردانيد، كه نزد محققان ، خلق عبارت از آن است ؛ چه عالم كه ما سواى بارى بر او اطلاق مى كنند وجودى است در مراتب امكان و حدوث مرتعين را به نسبيت ، چه وجود من حيث ماهيت و حقيقت يك حقيقت است كه تحقق هر متحققى - سواء كان فى العقل او فى الخارج - به آن حقيقت است ، و وجود نور ذات است كه در ذات واجب الوجود مطلق و دائم و احدى النعت ، و در تعين ، متنوع التجلى و الظهور است ، كه به حسب نسب متعدده كه لازم تعين است ، و اين تعين و لا تعين و وحدت و كثرت نسب ذاتى اند - همچون نصف و ثلث و ربع و غيرها من النسب كه ذات واحد مشتمل بر آن است - اگرچه كثرت نسب در احديت واحد قادح نيست چه ، كثرت نسب در واحد اگرچه بى نهايت است اما احدى النعت و مستهلك الاعيانند، ولكن ظهور آن واحد در مراتب كثرت غيرمتناهى متنوع و متكثر است به اسم و وصف و نعت . فكذلك عالم ممكنات غيرمتناهى در وجود مطلق احدى النعت چنان كه اعيان اشياء همه در احديت او معدومند، كان الله و لا شى ء معه .(655)
آن دم كه ز هر دو كون آثار نبود
بر لوح وجود نقش ديار نبود
معشوقه و عشق ما بهم مى بوديم
در گوشه خلوتى كه اغيار نبود
اى عزيز! تفصيل اين مراتب ان شاء الله بعد از اين به اوضح وجهى ذكر خواهد شد. و اين ضعيف طريقى از براى تحصيل اين مرابت ذكر نمود كه عبارت ازمداومت بر ذكر حق تعالى باشد به تلقين كاملى ، كه مورث محبت است .
فصل (61): (دشمنى دنيا مورث محبت خداست ) 
اى عزيز! ذكر شد كه دوام ذكر حق تعالى مورث محبت به آن جناب است ، و عمده اسباب بعد از آن بغض دنياست كه درمذمت آن اخبار زياده از حد است و پاره اى از آن ذكر شد، و دراين مقام نيز از جهت تاكيد، نبذى ذكر مى شود.
و فى الفقيه عن الصادق عليه السلام : ان مما نزل الوحى به من السماء: لو ان لابن آدم واديين يسيلان ذهبا و فضة لابتغى لهما ثالثا. يا ابن آدم بطنك بحر من البحور، و واد من الاودية لايملاه شى ء الا التراب .(656)
و در من لا يحضره الفقيه از امام صادق عليه السلام روايت است كه : از جمله چيزهايى كه از آسمان وحى گرديده اين است كه : اگر آدميزاده را دو رودخانه از زر و سيم جارى باشد به جستجوى سومى مى رود. اى آدميزاده ، شكم تو دريايى از درياهاست و رودى از رودخانه هاست كه چيزى جز خاك آن را پر نمى سازد.
و فى نهج البلاغة : من هوان الدنيا على الله انه لا يعصى الا فيها، و لا ينال ما عنده الا بتركها.(657)
و در نهج البلاغة مى فرمايد: از خوارى دنيا نزد خدا همين است كه معصيت خدا نمى شود جز در آن ، و آن چه نزد اوست به دست نمى آيد مگربا ترك آن .
طلب الدنيا ذل ، و طلب الاخرة عز، فيا عجبا لمن يختار الذل فى طلب ما يفنى ، و يترك العز فى طلب ما يبقى ! و اعجب من ذلك ان الرجل ينقطع الى ملوك الدنيا فيسرى اثرهم اليه ، فكيف لم ينقطع الى الله تعالى فيتخلق باخلاق الله تعالى .
طلب دنيا ذلت است و طلب آخرت عزت ، پس شگفتا از كسى كه خوارى را در طلب آن چه فانى شدنى است بر مى گزيند، و عزت را در طلب آن چه باقى مى ماند رها مى سازد! و از اين شگفت تر آن كه : آدمى به شاهان دنيا دل مى بندد و در نتيجه اثر آنان به او سرايت مى كند، چگونه به خداى متعال دل نمى بندد تا به اخلاق الهى آراسته گردد!
و قال الله تعالى : كن لى اكن لك .
و خداى متعال فرموده : تو براى من باش تا من براى تو باشم .
و قال تعالى : عبدى انا حى لااموت ، اطعنى حتى اجعلك حيا لاتموت .(658)
و خداى متعال فرموده : بنده من ! من زنده اى هستم كه مرگ ندارم ، مرا اطاعت كن تا تو را زنده اى قرار دهم كه مرگ نداشته باشى .
فالعاقل يطلب الذل لنفسه فى الدنيا لعز الاخرة ، كما قال النبى صلى الله عليه و آله : الا رب مكرم لنفسه و هو لها مهين ، و رب مهين لنفسه و هو لها مكرم .
پس عاقل خوارى را در دنيا براى خود مى طلبد تا عزت آخرت را به دست آورد، چنان كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: آگاه باشيد، بسا گرامى دارنده خود كه در واقع خواركننده خويشند، و بسا خواركننده خود كه در واقع گرامى دارنده خويشند.
اى عزيز! سرمايه عمر را به دنياى بى وفاى غدار داده اى و او بر تو مى خندد، و با وجود اوصاف ذميمه كه دارد باز رغبت و محبت به وى دارى ! ابراهيم ادهم گفت : دنيا زنى است كه سرش از كبر است ، و رويش از شادى ، و چشمهايش ‍ از شهوت ، و زبانش از غدر، و گوشهايش از نسيان ، و گردنش از بزرگى ، و صدرش از طمع ، و شكمش از حرص ، وپايهايش از حسد، و ناخنش از نااميدى . اين دنياى شماست كه از بهر او جنگ مى كنيد، و بدو غره مى شويد، و او به شما مى خندد.
نقل انه جاءت امراة الى الجنيد فقالت : ان زوجى يريد ان يتزوج على ، فقال : ان لم يكن له اربع يجوز. قالت له : لو جاز النظر الى الاجانب لكشفت عن وجهى حتى تنظر الى فتعرف ان من كان له مثلى اينبغى له ان يتزوج غيرى ؟ فوقع الجنيد مغشيا عليه ، فلما افاق سئل عن ذلك ، فقال : ان كان الحق سبحانه و تعالى يقول : لو جاز لاحد ان ينظر الى فى الدنيا لكشفت له الحجاب عن وجهى حتى ينظر الى فليعرف ان من له اله مثلى لا ينبغى له ان يكون فى قلبه غيرى .
نقل است كه : زنى نزد جنيد آمد و گفت : شوهرم مى خواهد روى من زن بگيرد، گفت : اگر چهار زن ندارد برايش جايز است . زن گفت : اگر نگاه به اجانب جايز بود چهره ام را مى گشودم تا به من بنگرى و بدانى كه هر كه مانند منى دارد آيا سزاست كه با غير من ازدواج كند؟ جنيد غش كرده روى زمين افتاد، چون به هوش آمد علت را پرسيدند، گفت : اگر خداى سبحان هم بفرمايد: اگر روا بود كسى در دنيا به من بنگرد، پرده از چهره ام مى گشودم تا به من بنگرد تا بداند آن كه خدايى چون من دارد او را نسزد كه غير من در قلبش باشد (ما شرمسار خواهيم شد).
و لو ان ليلى ابرزت حسن وجهها
لهام بها اللوام مثل هيامى
ولكنها اخفت محاسن وجهها
فضلوا جميعا عن حضور مقامى
و اگر ليلا چهره زيباى خود بنمايد، آن كه مرا سرزنش كرد خودش نيز چون من سرگردان شود. ولى او زيبائى چهره اش را پوشانده ، بنابراين همگى از حضور مقام من گمراه و غافل گشته اند.

اگر مى كشى بار پيلان در آى
و گرنه چو اشتر مجنبان دراى (659)
گر آهنگ اين بحر دارى درست
به كام نهنگ است گام نخست
گل باغ جويى پس خار گير
سر گنج دارى دم مار گير (660)
چو پروانه آن كس كه سوزنده نيست
برو شمع معنى فروزنده نيست
پس اى عزيز! چرا از جمال محبوب حقيقى خود را محروم مى دارى و به نظارگى و نضارت دنيا(661) خود را فريفته مى كنى ؟ و حال آن كه جناب بارى تعالى شانه فرموده است : از وقتى كه دنيارا آفريدم هرگز به وى نگاه نكرده ام ، الدنيا ملعونة و ملعون راغبها.(662) اگر چه به ظاهر شيرين و به صورت طراوتى دارد، و لكن در باطن سمى است قاتل : مفتون او مخذول ، طالب او مجنون . زهرى است آلوده به شكر، نحاسى است (663) مشوب و اندوده به زر.
چيست دنيا خاكدانى كهنه اى ويرانه اى
غصه جايى ، محنت آبادى ، ملامت خانه اى
هر لئيمى ، ناسزايى ، ترك دنيا كى كند
سرفرازى را رسد دريا دل و مردانه اى (664)
حال دنيا را بپرسيدم من از فرزانه اى
گفت يا خوابست ، يا باد است ، يا افسانه اى
بازگفتم حال آن كس گو كه دل در وى ببست
گفت يا غولى است يا ديوى است يا ديوانه اى
روى ان عيسى عليه السلام كوشفت له الدنيا، فرآها فى صورة عجوزة هتماء عليها من كل زينة ، فقال لها: كم تزوجت ؟ قالت : لا احصيهم ، قال : كلهم ماتوا او طلقوك ؟ قالت : بل كلهم قتلتهم . قال عيسى عليه السلام : بوسا لازواجك الباقين كيف لايعتبرون بازواجك الماضين ، كيف اهلكتهم واحد بعد واحد، و لا يكونون منك على حذر.(665)
روايت است كه : به عيسى عليه السلام مكاشفه اى دست داد و دنيا را ديد در صورت پيرزالى كه دندانهاى پيشين او ريخته و زيورهاى گوناگونى بر او آويخته بود، عيسى به او گفت : چند شوهر كرده اى ؟ گفت : نمى دانم ؛ فرمود: مردند يا طلاقت گفتند؟ گفت : بلكه همه را كشتم . عيسى عليه السلام فرمود: بدا به حال شوهران آينده تو كه چگونه از حال شوهران گذشته ات عبرت نمى گيرند ؛ كه تو يكى را پس از ديگرى به هلاكت رساندى ولى آنان از تو پروا نمى دارند.
يا طالب الدنيا لغيرك وجهها
و لتندمن اذا رايت قفاها
و روى ان عيسى عليه السلام اشتد به المطر و الرعد و البرق يوما، فجعل يطلب شيئا يلجا اليه ، فرفعت له خيمة من بعيد، فاتاها فاذا فيها امراة ، فجاز عنها فاذا هو بكهف فى جبل ، فاتاها فاذا فيها اسد، فوضع يده عليه (666) و قال : الهى جعلت لكل شى ء ماوى و لم تجعل لى ماوى ! فاوحى الله اليه ماويك فى مستقر رحمتى ، و لازوجنك يوم القيامة بمائة حوراء خلقتها بيدى ، و لا طعمن فى عرسك اربعين الف عام كل يوم منها كعمر الدنيا، ولامرن مناديا ينادى : اين الزهاد فى الدنيا؟ هلموا الى عرس الزاهد عيسى بن مريم .(667)
اى طالب دنيا كه چهره آن به سوى ديگرى است ، چه پشيمان شوى آن گاه كه پشت آن را به سوى خود بينى !
و روايت است كه : روزى باران و رعد و برق كار را بر عيسى عليه السلام سخت كرد، و او در پى چيزى شد كه بدان پناه برد، از دور خيمه اى به نظرش آمد، آن جا رفت ، ناگاه در آن زنى ديد، از آن گذشت و به غارى در دامنه كوهى رسيد، به آن جا رفت ناگاه در آن شيرى ديد، دست خود را بر آن (بر سر) گذاشت و گفت : خدايا، براى هر چيزى جايگاهى قرار داده اى و مرا جايگاه و پناهى نساخته اى ؟ خداى متعال به او وحى فرمود كه : پناهگاه تو در قرارگاه رحمت من است ، همانا تو را در قيامت صد حوريه كه با دست خود آفريده ام تزويج كنم ، و در عروسى تو چهل هزار سال كه هر روز آن بمانند عمر دنياست وليمه دهم ، و امر كنم مناديى ندا كند: كجايند زاهدان در دنيا؟ بياييد براى وليمه عيسى بن مريم زاهد.
پس اى عزيز! محب دنيا به موت ابدى گرفتار، و مبغض دنيا به حيات سرمدى رستگار. حب الدنيا راس كل خطيئة (668) نشان خسارت او، و ترك الدنيا راس كل عبادة علامت مرابحه در او است . و مثل دنيا همچون سايه اى است ، مادام كه شخص روى در او در آورد از او مى گريزد، و چون او پشت به سايه كرد سايه از عقب او مى دود. يا دنيا استخدمى من خدمك ، و اخدمى من خدمنى .(669) در خانه سرى - رحمه الله - ديدند كه زنى جاروب مى كرد، گفت : اين دنياست كه حق تعالى او را در فرمان ما كرده است كه خدمت ما را بكند.
...دوستى دنيا سر همه گناهان است ...ترك دنيا سر هر عبادتى است ....اى دنيا به خدمت بگير هر كه تو را خدمت كند، و خدمت كن هر كه مرا خدمت مى كند.
تو مگو ما رابه آن شه بار نيست
با كريمان كارها دشوار نيست
قيل : قوله تعالى حكاية عن ابراهيم عليه السلام : و اجنبنى و بنى ان نعبد الاصنام ،(670) عنى به الذهب و الفضة .
گفته شده : مراد از بت در قول خداى متعال از زبان ابراهيم عليه السلام كه : و من و فرزندانم را از پرستش بتها اجتناب ده طلا و نقره است .
و فى شرح نهج البلاغة قال صلى الله عليه وآله : الدنيا و الاخرة ضرتان ، بقدر ما تقرب الى احديهما تبعد من الاخرى .(671)
و در شرح نهج البلاغة روايت است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: دنيا و آخرت هووى يكديگرند، به هر اندازه به يكى از آن ها نزديك شوى از ديگرى دور مى گردى .
اى عزيز! چرا به سبب گرفتارى به دنياى دون كه همه شراب او سراب ، و معموره او خراب ، و نوش او نيش است خود را از شهد حلاوت خطاب حضرت بارى محروم مى دارى ، و از قرب آن جناب و فيوضات وى دور مى گردانى ؟!
و فى الجواهر السنية : و من الحديث القدسى : ان الله تعالى يقول : عبدى خلقت الاشياء لاجلك ، و خلقتك لاجلسى ، وهبتك الدنيا بالاحسان ،. و الاخرة بالايمان . (672) يعنى انت مظهر حقيقتى المشتملة على جميع الاسماء و الصفات و الاحكام و الاثار، و العالم باسره تفاصيل وجودك و مظاهر حقايق حقيقتك ، و نسبة العالم الكبير اليك نسبة الجسد الى الروح ، فانت روح العالم ، و العالم بدنك و جسدك ، و المقصود من العالم انت و حقيقتك الجامعة ، كما ان المقصود من الجسد هو الروح المدبر له ، فلا تستر انوار روحانيتك بحجاب ظلمات جسدانيتك ، فان التجلى فى كل مظهر بحسب ذلك المظهر من النورية و البساطة لاقتضاء استعداد ذلك ، فالتجلى الالهى الوحدانى فى مظهر روحك و سرك و قلبك اكمل من تجليه فى مظهر بدنك و جسدك لاشتماله على الظلمة البدنية .
و در جواهر السنية آمده كه از جمله حديث قدسى است كه : خداى متعال مى فرمايد: بنده من ! همه چيزها را براى تو آفريدم و تو را براى خودم ؛ دنيا را با احسان ، و آخرت را با ايمان به تو خواهم بخشيد. يعنى تو مظهر حقيقت من كه شامل همه اسماء و صفات و احكام و آثار است مى باشى ؛ و عالم با تمام وجود، تفاصيل وجود تو و مظاهر حقايق حقيقت توست ، و نسبت عالم كبير با تو مانند نسبت جسد است با روح ، پس تو روح عالمى ، و عالم بدن و پيكر توست ، و مقصود از عالم تو و حقيقت جامع توست ، همان گونه كه مقصود از جسد، روح تدبر كننده آن است . پس ‍ انوار روحانيت خودت را با حجاب تاريكى هاى جسدانيت خود مپوشان ، زيرا تجلى (خدا) در هر مظهرى به حساب آن مظهر از نورانيت و بساطت است ، زيرا كه اقتضاء استعداد آن را دارد. بنابراين ، تجلى يگانگى الهى در مظهر روح و سر و قلب تو از تجلى آن در مظهر بدن و پيكر تو كامل تر است ، زيرا كه آن (تجلى بدنى ) مشتمل بر ظلمت بدنى است .
فصل (62): (راه وصول و تقرب به حق تعالى ) 
اى عزيز! بدان كه انسان را در هر يك از عوالم اربعه صورتى است و وجهى . عوالم اربعه عبارت است از: عالم معانى كه عالم اسماء و صفات است ، و عالم ارواح كه عالم حقايق نيز مى گويند، و عالم مثال و عالم شهادت ، و اين كه انسان گريه اش روز كمتر است . و شب گريه و زاريش بيشتر است وجهش آن است كه روز نظرش به محسوسات مى افتد مشغول از آن عوالم مى شود.
اى عزيز! صدور هر حقيقتى از حقايق كونيه از اسمى مخصوص است از اسماء الهيه ، چنان چه به تفصيل بيايد ان شاء الله تعالى . و چون آن حقيقت كه عبارت از سر وجودى است . در مراتب اربعه يعنى عوالم متقدمه معانى و روحانى و مثالى و عنصرى سارى شد از هر مرتبه اى كمالى ديگر او را حاصل است كه پيش از عبور او به اين مراتب آن كمال نداشت ، چنان كه آب از چند مرتبه كه گذشت و در درخت گل ، گل شد و بعد از آن باز با آلت قرع و انبيق (673) گلاب همان آب است كه بود به زيادتى خواص ديگر مثل عطر و تفريح و تقويت قلب و زيادتى عقل به استعمال آن . پس آن سر وجودى نيز به سبب اكتساب كمالات از مراتب مذكوره او را قوت اتصاف و تخلق به جميع اوصاف و اخلاق ربانى ممكن است ، پس رجوع او نه بدان جا بود كه صدور آن بود. اگر مرجع عين مصدر باشد آمدن چه فايده دهد؟ و چون در آمدن چندين فوايد ديگر چون كمالاتى كه او را از مراتب حاصل شده است زياد شد و او را استعداد تخلقوا باخلاق الله دست بهم داد با آن كه منشا حقيقت او يك اسم بود، پس مرجع عين مصدر نباشد.
اى عزيز! آدمى تا از مرتبه بهايم و از مرتبه شياطين نگذرد بلكه تا از مرتبه ملائكه نيز نگذرد به مرتبه انسانى نرسد، و چون به مرتبه انسانى رسيد تا استعداد حاصل نكند به روح اضافى (674) زنده نشود. و استعداد آن است كه از اوصاف ذميمه و اخلاق ناپسنديده ، دل را كه منظر حق است پاك كند و به اخلاق پسنديده و اوصاف حميده آراسته گرداند، آن گاه مستعد قبول روح اضافى شود. عبدى طهرت منظر الخلائق سنين . هل طهرت منظرى ساعة ؟!(675)
...بنده من ! سالها منظر خلايق را (كه بدن توست ) پاكيزه ساختى ، آيا ساعتى نيز منظر مرا (كه دل توست ) پاكيزه نمودى ؟
آيينه شو جمال پرى طلعتان طلب
جاروب كن تو خانه و پس ميهمان طلب
اى عزيز!
پاك كن دو چشم را از موى عيب
تا ببينى باغ و سروستان غيب
چشم را در روشنايى خوى كن
گرنه خفاشى نظر آن سوى كن
ديده بينا از لقاى حق شود
حق كجا همراز هر احمق شود
هركرا هست از هوسها جان پاك
زود بيند حضرت (و) ايوان پاك (676)
لانه لايقع الموانسة بين العبد و بين ربه حتى يقع الوحشة بينه و بين خلقه .
....زيرا انس و الفت ميان بنده و پروردگارش صورت نبندد تا اين كه نخست ميان او و خلق خدا وحشت و رميدگى صورت گيرد.
و فى عدة الداعى : اوحى الله الى موسى عليه السلام : الفقير من ليس له مثلى كفيل ، و المريض من ليس مثلى طبيب ، و الغريب من ليس له مثلى مونس . (677)
و در عدة الداعى آمده است كه خداى متعال به موسى عليه السلام وحى فرستاد كه : فقير كسى است كه كفيلى چون من ندارد، مريض كسى است كه طبيبى چون من ندارد، و غريب كسى است كه مونسى چون من ندارد.
گفت موسى را به وحى دل خدا
كاى گزيده دوست مى دارم ترا
گفت چه بود بازگوى اى ذوالكرم
موجب آن تاش من افزون كنم
گفت چون طفلى به پيش والده
وقت قهرش دست هم بر وى زده
مادرش گر سيلى اى بر وى زند
هم به مادر آيد و بر وى تند
خود نداند غير از او ديار هست
هم از او مخمور هم از اوست مست (678)
چه خوش مى گويد شيخ عبدالله بليانى : خدا بين باش ، و اگر خدا بين نمى توانى باشى خود بين مباش ، كه چون خود بين نباشى خدا بين باشى . لا يصل العبد الى الحق حتى يهرب من الخلق و من نفسه .
....بنده به خدا نمى رسد تا اين كه از خلق و از خودش بگريزد.
اى عزيز قدر خود بدان ، و خود را دردست شيطان زبون و ذليل مگردان .
قال تعالى : يا مختار اعرف قدرك ، وانما خلقت الاكوان لاجلك ، اقبل على فانى اليك مقبل . متى تطلبنى ؟ انا عندك ، لا ضرر يلحقنا من معاصيك انما المراد صيانتك ، و لا نفع ينالنا من طاعتك انما المقصود ربحك ، فدبر امرك .
خداى متعال فرموده : اى برگزيده ، قدر خويش بدان ، تمام عالم وجود را به خاطر تو آفريدم ، به من روى آر كه من به تو روى آورنده ام . تا كى مرا مى طلبى ؟ من نزد توام ، از ناحيه گناهانت زيانى متوجه ما نمى شود، و تنها منظور (از نهى تو از گناهان ) حفظ و نگهدارى توست ؛ و نيز سودى از جانب طاعت تو به ما نمى رسد، و تنها منظور (از امر به طاعات ) سود بردن توست ، پس در كار خويش بينديش (و آن را به نحو احسان تدبير كن ).
راه دور است اى پسر هوشيار باش
خواب با گور افكن و بيدار باش
جهد كن تا اندرين راه دراز
تو به يك ذره نمانى بسته باز
گر همه عالم برفتن بسپرى
گام اول با شدت چون بنگرى
تو هماى دولتى اى ممتحن
چند باشى جيفه زاغ و زغن
شاهباز دست سلطانى چرا
در جهان باشى چو بومان بينوا
اين ده ويرانه با جغدان گذار
كن به قاف قرب چون عنقا گذار
با گدايان كم نشين شاهى طلب
غافلى بگذار آگاهى طلب
از فلك چون هست قدر تو فزون
پس چرا در دست شيطانى زبون
اين دو روزه عمر را فرصت شمار
هان شمو از دوست غافل زينهار
و باز جناب رئوف منان از طريق عنايتى كه با اين مشت خاك بى باك دارد مى فرمايد:
يا مطلقا وصالنا راجع ، و يا محلفا على هجرنا كفر، انما ابعدنا ابليس لانه لم يسجد لك ، فوا عجبا كيف صالحته و هجرتنا! و يحك ، لك من القدر ما لم تعرفه ليلة القدر.
....اى كه پيوند با ما را رها كرده اى ، بازگرد. اى كه بر دورى از ما سوگند خورده اى . كفاره اين سوگند بده . ما شيطان را بدين دليل از خود دور ساختيم كه به تو سجده نكرد، شگفتا! كه چگونه با او در ساخته اى و از ما دورى جسته اى ! واى بر تو، تو را قدر و پايه اى است كه شب قدر بدان آگاه نيست .
اى عزيز! مراد از وصال ، قرب آن جناب است ، و قرب را معانى بسيار است .
قرب به حسب مرتبه و كمال است ، پس هرگاه سالك نقصى و حجابى را از خود دور كند فياض عالى الاطلاق كمالى از كمالات بر او فايض مى گرداند و او را فى الجمله نزديكى معنوى بهم مى رسد. و آخوند ملا محمد باقر (ره ) در اول عين الحياة گفته است كه : مراتب اين قرب غير متناهى است . و بعد از آن گفته است : معنى ديگر قرب به حسب تذكر و محبت و مصاحبت معنوى است ، چنان چه اگر كسى در مشرق باشد و دوستى از او در مغرب باشد و پيوسته اين دوست در ذكر محبوب خود باشد، به حسب قرب معنوى به او نزديكتر است از بيگانه يا دشمنى كه در پهلوى او نشسته باشد. و ظاهر است كه از كثرت عبادت و ذكر، اين معنى به حصول مى آيد.(679)
خوشا دردى كه درمانش تو باشى
خوشا راهى كه پايانش تو باشى
خوشا چشمى كه رخسار تو بيند
خوشا جانى كه جانانش تو باشى
همه شادى و عشرت باشد اى دوست
در آن خانه كه مهمانش تو باشى
مشو غافل از آن عاشق كه دايم
همه پيدا و پنهانش تو باشى
عراقى طالب درد است دايم
به بوى آن كه درمانش تو باشى (680)
اى عزيز! از جهت حصول اين نعمت عظمى و وصول به درجه عليا كه قرب به حضرت اله و انس به جناب مولى و انقطاع از ما سواى اله باشد، در قنوت نمازهاى فريضه و نافله مداومت به اين ادعيه بنما كه ان شاء الله قرب به حضرت اله از بركت اين ادعيه دست بهم مى دهد.
اول قنوتى است كه در فردوس العارفين از حضرت رسول صلى الله عليه و آله نقل نموده است : اللهم ارزقنى حبك ، و حب ما تحبه ، و حب من يحبك ، و العمل الذى يبلغنى الى حبك ، و اجعل حبك احب الاشياء الى .(681)
خداوندا، دوستى خودت ، و دوستى آن چه دوست مى دارى ، و دوستى كسى كه تو را دوست مى دارد، و عملى كه مرا به دوستى تو مى رساند روزيم فرما، و دوستى خودت را محبوبترين چيزها نزد من قرار ده .
دوم از جناب سرور اولياء عليه السلام مروى است : اللهم نور ظاهرى بطاعتك و باطنى بمحبتك ، و قلبى بمعرفتك ، و روحى بمشاهدتك ، و سرى باستقلال اتصال حضرتك ، يا ذا الجلال و الاكرام . اللهم اجعل قلبى نورا، وسمعى نورا، و بصرى نورا، و لسانى نورا، ويدى نورا، و رجلى نورا، و جميع جوارحى نورا، يا نور الانوار. اللهم ارنا الاشياء كما هى . اللهم كن وجهنى فى كل وجه ، و مقصدى فى كل قصد، و غايتى فى كل سعى ، و ملجاى و ملاذى فى كل شدة وهم ، و وكيلى فى كل امر، و تولنى تولى عناية و محبة فى كل حال .
خداوندا، ظاهرم را به طاعتت ، باطنم را به محبتت ، قلبم را به معرفتت ، روحم را به مشاهده ات ، و سرم را با استقلال اتصال به حضرتت نورانى ساز، اى صاحب جلال و كرامت ، خداوندا، دلم را نور، گوشم را نور، چشمم را نور زبانم را نور، دستهايم را نور، پاهايم را نور قرار ده . اى نور نورها. خداوندا، اشياء را آن گونه كه هستند به ما بنما. خداوندا، در هر توجهى تو وجهه من ، و در هر قصدى تو مقصد من ، و در هر كوششى تو هدف من ، و در هر سختى و اندوهى تو ملجا و پناه من ، و در هر كار تو وكيل من باش ؛ و در هر حالى با نظر عنايت و محبت مرا سرپرستى كن .

next page

fehrest page

back page