next page

fehrest page

back page

فصل (54): (همت بلند و عزم بر سلوك ) 
اى عزيز! قدم در نه كه آدمى صنيع خداست و قوتى در او هست كه روى به هر چه آورد و سست نشود از پيش برد. از اين جاست كه بزرگان گفته اند:
اگر گويى كه بتوانم قدم درنه كه بتوانى
و گر گويى كه نتوانم برو بنشين كه نتوانى
اى عزيز!
اسير لذت تن گشته اى و گرنه ترا
چه عيشهاست كه در ملك تن مهيا نيست
و تا به بلا و مصايب او را امتحان ننمايند و خالص نگردانند به آن لذات روحانيه نمى رسد. ان الذهب ليجرب بالنار، و ان العبد الصالح ليجرب بالبلاء. و الحكمة فى امتحان الله تعالى عباده الصالحين اظهار ما فى ضمايرهم من صدق الدعوى و كذبه .
و فى مصباح الشريعة : و المدعى يطالب بالبينة لا محالة و هو مفلس ، فيفتضح . و الصادق لا يقال (له ): لم .(550)

....طلا با آتش آزموده مى شود و بنده صالح با بلاء. حكمت آزمايش خداى متعال بندگان صالح خود را، اظهار صدق و كذاب ادعايى است كه در باطن دارند. و در مصباح الشريعة فرموده است : و مدعى ناگزير از وى دليل خواهند و چون از داشتن دليل تهيدست است رسوا خواهد شد، ولى به راستگو نمى گويند دليلت چيست ؟
و فى فردوس العارفين : و يروى ان الله تعالى قال فى بعض الكتب : لو تركت العباد على حسب علمى بهم من غير ان يظهروا للغير ما انا اعلم فيهم اذا لزمنى التهمة بالميل . فاولى بى ان اظهر ذلك لهم فى الابتلاء.
و در فردوس العارفين گويد: و روايت است كه خداى متعال در بعضى كتابهاى آسمانى فرموده است : اگر بندگان را با همان علمى كه به آنان دارم رها كرده بدون آن كه آن چه را من از آنان مى دانم براى ديگران اظهار كنند، آن گاه مورد اين تهمت قرار مى گيرم كه به آنان توجه و ميل خاصى داشته ام . از اين رو براى من شايسته تر است كه با ابتلاء و آزمايش ‍ آن را بر ايشان آشكار سازم .
و لذا قيل : من عبد الله على بساط المحنة افضل ممن يعبده على بساط النعمة ، لان الانبياء كانوا افضل مرتبة و اعلى منزلة من دونهم ، فامتحن الله عامتهم بانواع المحن و البلايا؛ و لقوله صلى الله عليه و آله : اشد البلاء للانبياء ثم الامثل فالامثل .(551)
و از اين رو گفته اند: هر كس خدا را بر بساط رنج و گرفتارى عبادت كند برتر است از كسى كه او را بر بساط نعمت عبادت مى كند، زيرا پيامبران از نظرمرتبه و منزلت برتر و بالاتر از ديگران بودند و خداوند همه آنان را با انواع گرفتاريها و بلاها آزمايش فرموده است ؛ و نيز به دليل اين فرمايش رسول خدا صلى الله عليه و آله كه : شديدترين بلاها براى انبياست سپس براى هر كه بهتر و داراى منزلتى بالاتر است .
نعم ليس من عبدالله على حظ نفسه كمن عبده على حب ربه . فالشاكر يطلبه من وراء الحجاب ، و الصابر يطلبه من دون الحجاب . و الشاكر يعبده على حظ نفسه ، و الصابر يعبده على حب ربه . و الشاكر مفتخر بملكه ، و الصابر مفتخر بمليكه . و الشاكر حبس نفسه مع النعمة ، و الصابر حبس نفسه مع المنعم . و الشاكر مديون المولى ، و المولى مديون الصابر. قال الله تعالى : الذين اذا اصابتهم مصيبة (552) - الاية .
آرى ، كسى كه خدا را با توجه به لذت نفسش مى پرستد مانند كسى نيست كه خدا را بنابر دوستى پروردگارش عبادت مى كند. بنابراين ، شاكر خدا را از پشت حجاب مى طلبد و صابر او را بدون حجاب مى جويد. شاكر خدا را بنابر لذت نفسش مى پرستد و صابر بنابر دوستى پروردگارش . شاكر به ملك و دارائيش افتخار مى كند و صابر به مليك و پادشاهش . شاكر نفس خود را با نعمت حبس كرده است و صابر با منعم . شاكر مديون مولاست و صابر، مولا مديون اوست . خداى متعال فرموده : آنان كه چون مصيبتى برايشان وارد شود....
عن وهب بن منبه : انا نجد فى الكتب المنزلة : ان عباد الله الصالحين كانوا اذا سلك بهم طريق النعمة و الرخاء حزنوا و اشفقوا و خافوا الاستدراج ، و اذا سلك بهم طريق البلاء و الشدة فرحوا و استبشروا و قالوا:الان يتعهدنا ربنا.
وهب بن منبه گويد: ما در كتابهاى آسمانى مى يابيم كه نوشته است : همانا بندگان صالح خدا چنين بودند كه چون خداوند آنان را به راه نعمت و آسايش مى برد اندوهگين شده و دلهره داشتند و از غافلگيرى خداوند مى هراسيدند، و چون آنان را به راه بلاء و سختى مى برد خوشحال و مسرور شده مى گفتند: الان پروردگارمان به سراغ ما آمده و از ما تفقد مى كند.
پس اى عزيز! معلوم شد كه دنيا محل راحت و آسايش نيست بلكه وسيله دار عيش و آسايش است كه : الدنيا مزرعة الاخرة .(553)
قال الصادق عليه السلام : لا راحة للمومن على الحقيقة الا عند لقاء الله تعالى : و ما سوى ذلك ففى خمسة اشياء: صمت تعرف به حال قلبك و نفسك فيما يكون بينك و بين بارئك ، و خلوة تنجوبها من الوساوس ، و حلم تنجوبه من آفات الزمان ظاهرا و باطنا، و جوع تميت به الشهوات ، و سهر تنور به قلبك و تصفى به طبعك و تزكى به روحك .(554)
امام صادق عليه السلام فرمود: در حقيقت مومن را آسايشى نيست مگر هنگام ملاقات با پروردگارش ، و در غير اين صورت در پنج چيز ديگر است : 1 - سكوتى كه با آن حال دل و نفس خود را در رابطه با خود و آفريننده ات بشناسى . 2 - خلوتى كه بدان سبب از وسوسه ها رهايى يابى . 3 - حلمى كه با آن از آفات ظاهرى و باطنى زمان نجات پيدا كنى . 4 - گرسنگى اى كه با آن شهوات را سركوب كنى . 5 - بيدارى شب كه با آن دلت را نور، طبعت را صفا و روحت را پاكيزگى بخشى .
و فى حديث آخر: لا راحة للمومن من دون جوار الله تعالى .
و در حديث ديگرى است كه : مومن را بدون آرميدن در جوار خداى متعال آسايشى نيست .
پس اى عزيز! ظاهر شد كه اگر ناملايم به انسان نرسد خام است و خام بماندو شايسته بساط خداوندى نگردد. و اگر گوشت خام بى تبش آتش پخته شود شايد كه آدمى نيز بى تعب و مصايب پخته شود. و گاه هست كه به شخصى مكروه مى رسد و او ادعا مى كند كه خدايا بر من رحم كن و اين مكروه را از من بردار، و خداى عز و جل مى فرمايد: از رحم من است كه اين مكروه را بر تو گماشته ام . پس بايد كه مكروه را به بشر و طلاقت تلقى نمايد كه : ليس للعارف دعوى ، و لا للمحب شكوى .
...عارف را ادعا و محب را شكايتى نباشد.
و قيل لابراهيم عليه السلام : باى شى ء وجدت خلته ؟ قال : بانقطاعى الى ربى ، و اختيارى اياه على ما سواه .
به ابراهيم عليه السلام گفتند: دوستى خدا را با چه به دست آوردى ؟ فرمود: با دل بستن به خدا و برگزيدن او بر هر چه غير اوست .
و قالت رابعة البصرية : الهى همى و مرادى فى الدنيا من الدنيا، و فى الاخرة من الاخرة رويتك ، ثم افعل بينهما ماشئت .
و رابعه بصريه گويد: خدايا همه انديشه و مقصود من در دنيا از دنيا و در آخرت از آخرت ديدار توست ، سپس در اين ميان هر چه خواهى بكن .
اى عزيز! چگونه دنيا محل آسايش است و چگونه در دنيا مطمئن البال مى توان بود و حال آن كه جناب امام جعفر صادق عليه السلام مى فرمايد:
و ربما عمل العبد سيئة فيراه الرب سبحانه فيقول : و عزتى و جلالى لا اغفرلك بعدها ابدا.(555)
....و بسا بنده گناهى مى كند و خداى سبحان او را مى بيند و مى فرمايد: به عزت و جلالم سوگند كه هرگز پس از اين گناه ، تو را نخواهم آمرزيد!
پس بايد انسان دايم در خوف بوده سر تفكر در جيب تدبر فرو برده با نفس خود در محاربه و مصارعه باشد تا آن كه جذبه الهى شامل حال او شود.
چند خواهى زيست مردانه درآى
عقل برهم سوز و ديوانه درآى
قال ابويزيد رحمه الله : قلت لربى : يا عزيزى كيف الوصول اليك ؟ فالقى الى : يا ابا يزيد، دع نفسك و تعال .
ابويزيد (ره ) گويد: به پروردگارم گفتم : عزيز من ! وصول به تو چگونه است ؟ چنين به من القاكرد كه : اى ابايزيد، خود را رها كن و پيش بيا.
قال الصادق عليه السلام : و ان كنت راضيا بما انت فيه فما احد اشقى منك و اضيع عمرا،فاورثت حسرة يوم القيامة . (556)
امام صادق عليه السلام فرمود: و اگر به حالى كه دارى خشنودى پس هيچ كس از تو بدبخت تر و عمر را تباه كننده تر نيست ، پس در قيامت حسرتى را به ارث خواهى برد.
اى عزيز! چگونه مى توان راضى بود در دنيا به آن چه در اوست ، مع ان الدنيا ليست الا حب غير الله ، فيندرج فى ذلك جميع المهلكات الباطنة كالحقد و الرياء و غيرهما. فاذا عرفت حقيقة دنياك ، فدنياك و ما فيها لذة فى العاجل ، و هى مذمومة كالاكل للتلذذ، و ممدوحة اذا كان للتقوى . و اليه الاشارة بقوله صلى الله عليه و آله : الدنيا مزرعة الاخرة .(557) و بقوله صلى الله عليه و آله : الدنيا ملعونة و ملعون ما فيها الا ما كان لله منها.(558)
....با آن كه دنيا جز دوستى غير خدا نيست ، پس در اين معنى تمام مهلكات باطنى چون كينه و ريا و....داخل است . حال چون حقيقت دنيايت را شناختى ، پس دنياى تو و آن چه در آن است لذت در همين زندگانى فعلى است و آن نكوهيده است مانند خوردن براى لذت بردن ، و ستوده است اگر براى نيرو گرفتن (براى عبادت ) باشد. و اشاره به همين است حديث : دنيا كشتزار آخرت است و حديث : دنيا و آن چه در آن است ملعون است مگر چيزهايى از آن كه براى خداباشد.
الا تتامل قول خضر عليه السلام لموسى عليه السلام حيث صاحبه و طمع الاجر بقوله : لو شئت لاتخذت عليه اجرا: هذا فراق بينى و بينك . (559) فالطمع فى الدنيا راس البعد عن الله تعالى . و قد قيل فى قوله تعالى : انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا،(560) اراد دنس الطمع . و قيل فى قوله تعالى : فك رقبة ،(561) فكه من ذل الطمع . و للشافعى ابيات فى هذا المعنى :
امت مطامعى و ارضيت نفسى
فان النفس ما طمعت تهون
و احييت القنوع و كان ميتا
و فى احيائه عرض مصون
اذا طمع احل بقلب عبد
علته مذلة و علاه هون
آيا تامل نمى كنى قول خضر عليه السلام را به موسى عليه السلام - آن گاه كه موسى با او همراه شده و (در ساختن آن ديوار خراب ) طمع اجرت نمود و گفت : اگر خواهى بر اين كار اجرتى بگير - كه فرمود: اينك وقت جدايى من و توست ! پس طمع در دنيا راس دورى از خداى متعال است . و در تفسير اين آيه : جز اين نيست كه خدا اراده كرده است تا هر گونه پليدى را از شما خاندان ببرد و شما را پاكيزگى شايسته بخشد. گفته شده : مراد پليدى طمع است . و در تفسير اين آيه : آزاد ساختن بنده اى گفته شده : آزاد ساختن آن از ذلت طمع است . و شافعى در اين معنى اشعارى دارد: طمعهاى خود را سركوب كرده و نفسم را راضى نمودم ، زيرا نفس تا طمع دارد خوار است . و قناعت را كه مرده بود زنده ساختم ، و درزنده كردن آن آبرو مصون مى ماند. چون طمع در دل بنده اى جاى گيرد، خوارى و پستى و سرشكستگى بر او خيمه خواهد زد.
و فى قطع الطمع من الدنيا قال مولينا اميرالمومنين عليه السلام : ايها الناس مثلكم حمار معصوب العين مشدود فى طاحونة يدار ليلة و نهاره فيما نفعه قليل و عناوه طويل ، و مع هذا انه يعتقد قد قطع المراحل و بلغ المنازل حتى اذا كشف عيناه قد اصبح و راى مكانه لم يبرح ، اخذ ما فيه و عاد الى ما كان عليه ، فالحق بالاخسرين اعمالا الذين ضل سعيهم فى الحيوة الدنيا و هم يحسبون يحسنون صنعا. (562) و على هذا مضت القرون طرا وهلم جرا. فرحم الله امرعا اعد لنفسه ، و استعد لرمسه ، و علم من اين و فى اين و الى اين .
و در مورد قطع طمع از دنيا مولايمان امير مومنان عليه السلام فرموده است : اى مردم ، داستان شما به الاغى ماند كه چشمان او را بسته و او را در آسيابى بسته اند، شب و روزش را در آن چه سود اندك و رنج دراز دارد دور مى زند و با اين حال پندارد كه مراحلى را پيموده و به منازلى رسيده است ، تا وقتى كه چشمانش را باز كنند جاى خود را مشاهده مى كند و مى بيند كه از جايش تكان نخورده است ، دوباره به كار قبلى ادامه داده و به حال اول باز مى گردد، بنابراين (چنين كسى ) به زيان كننده ترين مردم از نظر عمل ملحق مى شود، يعنى : آنان كه تلاشهايشان در زندگى دنيا گم و نابود شده ، با اين حال گمان مى كنند كه كار نيك انجام مى دهند. قرنهاى گذشته بر همين منوال گذشت و آينده نيز بر همين گونه . پس خدا رحمت كند مردى را كه براى خود توشه فراهم كند و آماده قبر (و برزخ ) خود باشد و بداند كه از كجاست و در كجاست و به كجا خواهد رفت .
و از شيخ كبير پرسيدند كه : من الاين الى الاين ؟ فرمود: من العلم الى العين . ...از كجا به كجا؟ فرمود: از دانستن به مشاهده و ديدن .
فصل (55): (منازلى كه آدمى سير نموده است ) 
اى عزيز! بدان كه آدمى در نخست در جهان يگانگى بوده كه همه نور است و انس و سرور، و ظلمت و وحشت و عذاب به آن جا راه ندارد، و ارباب همم از بنى آدم قرار نگيرند، تا خود را به آن جا نرسانند پيوسته در جوشش و كوشش باشند و گويند:
يا خيمه زند وصالش اندر سر من
يا در سر اين هوس رود اين سر من
و جهان يگانگى جهانى است كه اشيا همه آن جا از خود بيرون آمده اند و خداى را شده ، پس آن جا نه من منم .
پس اى عزيز! بدان كه حقيقت انسانى در مرتبه قلم اعلا كه (مرتبه ) عقل اول است متعين شد، وبعد از آن درمرتبه لوح المحفوظ كه نفس كل است ، و بعد از آن در مرتبه عرش عظيم كه محدد جهات و مستواى اسم رحمن است ، و بعد از آن كه در مرتبه كرسى كه مستواى اسم رحيم است ، و بعد از آن در آسمان هفتم كه فلك زحل است و مستواى اسم رب است ، و بعد از آن در آسمان ششم كه فلك مشترى است و مستواى اسم عليم است ، وبعد از آن در آسمان پنجم كه فلك مريخ است و مستواى اسم قهار است ، و بعد از آن در آسمان چهارم كه فلك آفتاب است و مستواى اسم محيى است ، و بعد از آن در آسمان سيم كه فلك زهره است و مستواى اسم مصور است ، و بعد از آن در آسمان دوم كه فلك عطارد است و مستواى اسم بارى است ، و بعد از آن در آسمان اول كه فلك قمر است و مستواى اسم خالق است ، و بعد از آن در عناصر اربعه ،(563) و بعد از آن در مواليد ثلاثه (564) تا به صلب پدر رسيد، و مجموع اين مراتب را مرتبه استيداع مى گويند. و چون از صلب پدر به رحم مادر مى رسد و قرار مى گيرد اين مرتبه را استقرار مى گويند. قال الله تعالى : و هو الذى انشاكم من نفس واحدة - وهى النفس الكلية - فمستقر و مستودع ،(565) اى فلكم استقرار فى الرحم و استيداع فى الصلب من المراتب المذكورة آنفا.
...خداى متعال فرموده : و او كسى است كه شما را از يك نفس آفريد و آن نفس كلى است پس برخى پايدارند و برخى ناپايدار يعنى شما استقرارى در رحم داريد و به طور امانت در صلب (پدر) بوديد، كه از جمله مراتب مذكوره در بالاست .
از اين جاست كه حكما گفته اند كه : مولود تا چهار سال در تصرف قمر است ، و لهذا در آن مدت در مزاج او رطوبت زياده باشد. پس از چهار سال در تصرف عطارد باشد كه در آن مدت عقلش در زياد شدن باشد و طالب علم گردد و بدان استعدادش باشد، لهذا كودكان را بعد از چهار سال به معلم مى دهند.
دور بينانند و بس خفته روان
رحمتى آريدشان اى رهروان
من نديدم تشنگى خواب آورد
خواب آرد تشنگى بى خرد
خود خرد آن است كو از حق چريد
نى خرد كانرا عطارد آوريد(566)
اى عزيز! غرض آن است كه روح انسانى بعد از حجب روحانى و جسمانى كه از عبور بر ملكوت و ملك و تعلق به قالب حاصل كرده است ، هر حركتى و فعلى و قولى و نظرى و خاطرى كه از ظاهر و باطن او بر مقتضاى طبع پديد مى آيد جمله موجب حجت و بعد و ظلمت و جهالت او مى گردد و سبب حرمان او مى گردداز عالم غيب ، كه اگر هزار مخبر صادق خبر بدهند كه تو وقتى در عالم قدس و حضرت انس بودى ، عقل بدان ايمان نمى آورد.
و فى العلل عن المفضل بن عمر قال : سالت جعفر بن محمد عليهماالسلام عن الطفل يضحك من غير عجب ، و يبكى من غير الم ، فقال عليه السلام : يا مفضل ، مامن طفل الا و هو يرى الامام و يناجيه ، فبكاوه لغيبة شخص الامام عليه السلام عنه ، و ضحكه اذا اقبل عليه ، حتى اذا اطلق لسانه اغلق ذلك الباب عنه و ضرب على قلبه بالنسيان . (567)
و در علل الشرايع از مفضل بن عمر روايت كرده است كه گفت : از امام صادق عليه السلام درباره طفل پرسيدم كه بدون تعجب مى خندد و بدون درد مى گريد. فرمود: اى مفضل بن عمر، هيچ طفلى نيست مگر آن كه امام رامى بيند و با او راز مى گويد، بنابراين گريه اش به خاطر غيبت شخص امام عليه السلام از اوست و خنده اش گاهى است كه امام به او روى مى آورد. تا وقتى كه زبانش باز شود اين در به روى او بسته گردد و بر دلش پرده فراموشى افتد.
اما طايفه اى كه منظوران نظر عنايت بوده اند و هستند اثر آن انس كه با حضرت (عزت ) يافته بودند باقى دارند اگر چه به عقل ندانند كه وقتى در عالم ديگر بوده اند ولكن چون مخبر صادق القول بگويد اثر نور صدق آن مخبر و اثر آن انس كه در دل مستمع باقى است به يكديگر پيوندد، در حال اقرار كند. فى الجمله هر جا از آن انس چيزى باقى است تخم ايمان است و زود ايمان آورد، و هر كه را از آن انس در دل باقى نيست و در دل وى در عالم به كلى بسته شده است هرگز ايمان نياورد. ختم الله على قلوبهم و على سمعهم (568) - الاية .

و بعضى سالكان راه حق را در اثناى سلوك ، حجاب از پيش نظر بردارند تا احوال آن جمله مقامات روحانى و جسمانى كه بر آن گذر كرده اند باز بينند. و گاه بود كه در وقت تعلق روح به قالب ، بعضى از ايشان را محفوظ دارند تا از مقام اول عبور او بر جمله موجودات تا به صلب پدر رسيدن و به رحم مادر پيوستن و بدين عالم آمدن جمله بر خاطر دارد و نصب ديده او بود.
در مرصاد العباد آورده كه شيخ وقت خود خواجه محمد گفت كه در نيشابور شيخ على موذن فرمود كه : مرا ياد است كه در عالم ارواح بودم ، و چون از عالم قرب حق بدين عالم مى آمدم و روح مرا به آسمانها مى گذرانيدند، به هر - آسمانى كه رسيدم اهل آن آسمان بر من مى نگريستند و مى گفتند كه اين بيچاره را از مقام قرب به عالم بعد مى فرستند، و از انس به وحشت مى برند، و از اعلى به اسفل و از فراخناى خظاير قدس به تنگناى زندان دنيا مى رسانند. بر آن حالت تاسفها مى خوردند. خطاب عزت به ايشان دررسيد كه مپنداريد كه فرستادن او به عالم دنيا از راه خوارى اوست ، به عزت خداوندى من اگر در مدت عمرش در آن جهان يكبار بر سر چاهى دلو آبى در سبوى پيره زنى كند او را بهتر از آن كه صد هزار سال در حظاير قدس به سبوحى و قدوسى مشغول باشد. شما سر در گليم كل حزب بما لديهم فرحون (569) كشيد و كار خداوند به من باز گذاريد كه انى اعلم ما لا تعلمون .(570)
اى عزيز! چون بعضى از منازل و مراتب را دانستى بدان كه حق جل و علا فرموده است كه : كنتم ازواجا ثلاثة ،(571) و اين اشاره است به اين كه بعضى در كار آخرت بى واسطه اند و اينان را سابقين و عبادالله و مقربين ناميده است . و طايفه دوم به واسطه طايفه اول بينايى تحصيل نمايند، و اينان را اصحاب ميمنه و ابرار و اصحاب يمين خوانده است . و طايفه سوم كسانى اند كه نه بينا بى واسطه اند و نه بواسطه ، و اينان اصحاب شمال و مشئمه اند.
و حق تعالى در بهشت سه چشمه آفريده است براى طايفه اولى : يكى چشمه زنجبيل ، و آن ايشان را از جهت آن باشد كه سابقين اند. و يكى چشمه كافور، و آن (ايشان را) از جهت آن باشد كه عبادالله اند. ويكى چشمه تسنيم ، و آن اشرف چشمه هاست و آن ايشان را از جهت آن باشد كه مقربين اند. و طايفه دوم را از صرف اين چشمه ها آشاميدن نباشد اما نصيبى از آن به ايشان مى رسد به حسب پيوندى كه با طايفه اولى دارند چنانچه فرموده است :
ان الابرار يشربون من كاس كان مزاجها كافورا. عينا يشرب بها عباد الله يفجرونها تفجيرا. (572) و همچنين فرموده است : و يسقون فيها كاسا كان مزاجا زنجبيلا. (573) و فرموده است : و مزاجه من تسنيم ، عينا يشرب بها المقربون .(574)
همانا نيكان از جامى نوشند كه با عطر خوشى آميخته است . از چشمه اى كه بندگان خاص خدا از آن مى نوشند و از هر جا بخواهند آن را جارى مى سازند... و در آن جا از جامهايى سيراب مى شوند كه لبريز از شراب طهورى است كه با زنجبيل آميخته است ...(اين شراب طهور) ممزوح با تسنيم است . همان چشمه اى كه مقربان از آن مى نوشند.
فصل (56): (معرفت نفس و مراتب آن ) 
اى عزيز! چون دانستى كه آدمى بسيار منازل طى نموده تا به پايه انسانيت رسيده ، پس بدان كه درسير اجناس بالاثار نه در سير اشخاص بالارواح ، على ما قالت التناسخيه . (575) و مقصود از اين سير آن است كه خود را باز بيند و به ديدار خود رسد كه هيچ عذاب اشد از مفارقت و ناديدن هويت خويش نيست . شما مى دانيد كه اگر كسى فرزند خود را نمى بيند چگونه متالم است ، پس اگر كسى خود را گم كرده باشد و نيابد حال او چگونه باشد؟ اين همه كد و تعب در مراتب هستى براى همين ارتكاب شده تا چهره خويش ديده شود، و اين قصه در غير پايه انسانيت به حصول نتواند رسيد. كوى خودشناسى اينجاست ، اگر اينجا به خود رسيد رسيد، و اگر نرسيد به حرمان جاويد موصوف گشت . و اگر چه قبل از انسانيت همچنين از خود محروم بوده ليكن در سير بود به سوى انسانيت . آن جا محل خودشناسى است ، اميدوار بود، و اگر لذت وصل نداشت لذت اميد داشت . بعد از آن كه در حد انسانيت درآمد و آن كار بهم نرسيد و انسانيت باطل شد به موت ، آن هنگام الم فقد و الم ياس بهم منضم مى شود، و كس نبيند كه چه بر او مى رود.
اكنون اى عزيز! زينهار كه خود را دريابيد و باخود رحم كنيد كه گفته اند كه : اگر يك آه محرومان از مقابر برخيزد و به آسمان رسد هفت آسمان از تبش آن بسوزد، اما اذن خداى نيست كه اثر آن به اين جهان برسد. آهى كه آسمان را بسوزد چون در سينه بيچاره (اى ) مختفى باشد چون به او كند!؟
          (طهارت ظاهر وباطن ) 
          
اى عزيز! فهم اين مراتب و وصول به حقيقت اينها بدون طهارت ظاهر و باطن نمى شود، يعنى بايد متصف به نواميس ‍ شريعت نبويه و متخلق به اخلاق قدسيه الهيه شد كه تخلقوا باخلاق الله (576) اشاره به اين مرتبه شريفه است . و عمده اسباب بر سبيل اجمال ، استغراق به ذكر وياد آن جناب و قطع عوايق است .
قال الصادق عليه السلام : اغلق ابواب جوارحك عما يرجع ضرره الى قلبك ، و يذهب بوجاهتك عند الله تبارك و تعالى ، و يعقب الحسرة و الندامة يوم القيامة و الحياء عما اقترفت من السيئات . (577)
امام صادق عليه السلام فرمود: درهاى اعضا و جوارح خود را ببند از آن چه ضررش به قلبت باز مى گردد و آبرويت را نزد خداى متعال مى برد و روز قيامت حسرت و پشيمانى و شرم از گناهان در پى دارد.
و مراد از سد جوارح ، طهارت اعضاست ، زيرا كه طهارت چهار قسم است : يكى طهارت بدن و لباس از نجاست ظاهرى ، چه اين نجاست موجب بعد از خدا مى شود در عباداتى كه مشروط به طهارت است ، و حال آن كه عبادت براى قرب است . دوم - طهارت هر يك از اعضا از معاصى . مثلا نجاست چشم ، نظر به نامحرم و به عورت مسلمانان كردن است . و نجاست دست ، اذيت رساندن است ، و هكذا ساير جوارح . سيم - طهارت باطن است از صفات ذميمه ، چه هر يك از صفات رذيله كه در باطن انسان است نجاستى است كه باعث حجب سالك است از وصول به قرب حق . چهارم - طهارت سر است از غير حق .
قلب المومن حرم الله ، و حرام على حرم الله ان يلج فيه غير الله .
دل مومن حرم خداست ، و بر حرم خدا روا نيست كه غير خدا در آن وارد شود.
يا داود بشر المذنبين بانى غفور، و انذر الصديقين بانى غيور.(578)
اى داود، گنهكاران را مژده بده كه من بسيار آمرزنده ام ، و صديقان را هشدار ده كه من بسيار با غيرتم (مباد كه لحظه اى به غير من متوجه شوند).
قال النبى صلى الله عليه و آله : لكل عضو من ابن آدم حظ من الزنا، فالعين زناها النظر، و اللسان زناه الكلام ، و الاذنان زناهما السماع ، و اليدان زناهما البطش ، و الرجلان زناهما المشى ، و الفرج يصدق ذلك و يكذبه .(579)
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: هر عضوى از آدمى زاده بهره اى از زنا دارد: زناى چشم نگاه (به نامحرم )، زناى زبان سخن گفتن (به نامحرم )،زناى گوش شنيدن (صداى نامحرم )، زناى دستها گرفتن (نامحرم )، زناى پاها رفتن (به دنبال نامحرم ) است و فرج گاهى موارد فوق را تصديق مى كند (و به زنا مى افتد) و گاه تكذيب مى كند (و در حد گناه همان اعضاء باقى مى ماند).
اى عزيز! چون دانسته شد كه روح پيش از تعلق به قالب در حظيره قدس از قرب جوار جناب بارى به نشاط بود، بدان كه فايده تعلق روح به قالب آن است كه معرفت شهودى ذات و صفات احديت و اطلاع بر عالم غيب و شهادت وى را حاصل شود به واسطه تعلق به بدن و آلت حواس انسانى و قواى بشرى و صفات نفسانى .
اگر تعلق به بدن نگرفتى از غذاى متنوع ابيت عند ربى يطعمنى و يسقينى (580)محروم بودى ، و اگر تعلق به قالب نگرفتى نيابت و خلافت حضرت حق جل و علا را نشايستى ، و (متحمل ) اعباء(581) بار امانت نبودى ، و استحقاق آينگى جمال و جلال حق را نيافتى ، و كسى به سر گنج كنت كنزا مخفيا نرسيدى .
در كوى تو ره نبود، ره ما كرديم
در آينه بلا نگه ما كرديم
وين عيش خوش خويش تبه ما كرديم
كس را گنهى نيست گنه ما كرديم (582)
چه مقصود اصلى از آفرينش ، انسان بود كه آينه جمال الوهيت است و مظهر جملگى صفات جمال و جلال ، كه خلق الله آدم على صورته .(583) پس نفس انسانى آينه است ، و هر دو جهان غلاف آن آينه ، و ظهور جملگى صفات جمال و جلال حضرت الوهيت است به واسطه آن آينه : سنريهم آياتنا فى الافاق و فى انفسهم . (584)
گر آينه ات روشن و صافى است ببينى
ذرات جهان آينه حسن الهى

مقصود وجود انس و جان آينه است
منظور نظر در دو جهان آينه است (585)
دل آينه جمال شاهنشاهى است
وين هر دو جهان غلاف آن آينه است
پس مطلوب از آفرينش انسان اتصاف به صفات ، اسماء و افعال حضرت الهيه است كه : تخلقوا باخلاق الله اشاره به آن است .
آدمى گنجينه سر حق است
گرچه در بحر هوس مستغرق است
گنج كونين است ذات آدمى
هست بى پايان صفات آدمى
گر وجود خويش بشناسد تمام
در شناسايى حق يابد نظام
نفس انسانى است مرآت جمال
روح انسانى است مرات كمال
گر بود مرات صاف و پر ضيا
عكس گيرد از جمال كبريا
حق شناسى هست كار آدمى
معرفت باشد شعار آدمى
اى عزيز! از اين جاست كه اهل الله گفته اند كه : مجموع معارف در خود انسان كمون دارد كه : من عرف نفسه فقد عرف ربه .(586) و مى گويند كه : دانش عبارت است از ظهور كمال كه در نفس بالقوه است ، و دانستن چيزى نيست كه نفس دانا را امرى كه نبوده باشد حاصل شود، بلكه آن چه در او بالقوه است به فعل مى آيد. و چون چنين باشد پس هيچ عالم چيزى را وراى كمالات نفس خود نمى داند. پس جميع معلومات كمال نفس انسانى باشد.
تو به خلقت وراى هر دو جهانى
چه كنم قدر خود نمى دانى
تو به قوت خليفه اى به گهر
قوت خويش را به فعل آور
آدمى را ميان عقل و هوا
اختيارى است شرح كرمنا
و از اين جاست كه افلاطون الهى دانش را چنين تعريف كرده كه : العلم تذكر.(587) و فارابى و ساير محققين گفته اند كه : علم تمثل نفس است به صور معلومات ، و شى ء به صورت غير خود متمثل نشود. و تحقيق اين چنان است كه ميان دو شى ء نسبة ما محال است بدون اتحاد ما. پس تحقق نسبت مطلقا مفيد اتحاد است مطلقا، حتى نسبت مغايرت ، كه هر چه عقل حكم بر مغايرت آن كند با امر ديگر افاده اتحاد آن دو امر كرده در مفهوم غيريت . و على هذا محال باشد كه تا ميان عالم و مفهوم ، اتحادى در مرتبه اى از مراتب نباشد نسبت علم تحقق پذيرد.
و از اين مقدمات ، اهل فطنت معنى تخلقوا باخلاق الله به يقين در مى يابند. و لهذا قال الشيخ صدر الدين القونيوى : ان الشى ء لا يعلم بغيره من الوجه المغاير المباين .(588) و حديث نبوى صلى الله عليه و آله مشهور كه در آداب اربعين ذكر شد اشاره اى است كافى بر اين كه علم ، خروج از قوه است ، و حديث شريف اين است كه : من اخلص ‍ لله اربعين صباحا ظهر ينابيع الحكمة من قلبه على لسانه .(589)
هر كس چهل روز خود را براى خدا خالص كند، چشمه هاى حكمت از قلبش بر زبانش جارى گردد.
و فى كتاب التوحيد عن مولانا اميرالمومنين عليه السلام : ما من احد الا و لقلبه عينان يدرك بهما الغيب ، فاذا اراد الله بعبد خيرا فتح له عينى قلبه .(590)
و در كتاب توحيد از مولايمان اميرمومنان عليه السلام روايت است كه : هيچ كس نيست مگر اين كه دلش را دو چشم است كه غيب را با آن ها درمى يابد، پس چون خداوند خير بنده اى را بخواهد دو چشم دلش رابراى او باز مى كند.
و فى كتاب التوحيد عن مولانا اميرالمومنين عليه السلام انه قال : ليس العلم فى السماء فينزل عليكم ، و لا فى تخوم الارض فيخرج لكم ، و لكن العلم مجبول فى قلوبكم ، تادبوا بآداب الروحانيين يظهر لكم .(591)
و در همان كتاب از حضرتش عليه السلام روايت است كه : علم نه در آسمان است كه بر شما فرود آيد و نه در اعماق زمين كه براى شما بيرون آيد ولى علم در دلهاى شما سرشته است ، به آداب روحانيان آراسته شويد تا براى شما ظاهر گردد.
اى كمان و تيرها بر ساخته
صيد نزديك و تو دور انداخته
نحن اقرب گفت من حبل الوريد
تو فكنده تير فكرت را بعيد
هر كه دور اندازتر او دورتر
از چنين صيديست او مهجورتر(592)
و فى مطالب السوول عن رسول الله صلى الله عليه و آله : من زهد فى الدنيا علمه الله بلا تعلم ، و هداه بلا هداية .(593) هذا لفظ الحديث فيما رواه الحافظ ابونعيم . و العبد يقول : و يدل عليه قوله تعالى : و اتقوا الله و يعلمكم الله . (594)
و در مطالب السوول از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت است كه : هر كه در دنيا زهد ورزد، خداوند او را بدون آموزش (از ديگران ) بياموزد، و بدون هدايت (ديگران ) هدايت كند. اين لفظ حديث بگونه اى است كه حافظ ابونعيم روايت نموده ، و اين بنده گويد: دليل آن اين آيه است كه : تقوا پيشه كنيد و خداوند به شما مى آموزد.(595)
و فى كتاب فردوس العارفين : قال النبى صلى الله عليه و آله : من راد ان يوتيه الله تعالى علما بغير تعلم ، و هدى بغير هداية فليتزهد فى الدنيا.(596)
و در كتاب فردوس العارفين گويد: و رسول خدا صلى الله عليه وآله فرموده است : هر كه مى خواهد خداى متعال دانشى بدون آموزش و هدايتى بدون رهنمايى به او بخشد، بايد كه در دنيا زهد ورزد.
و فى المجلى : و قول عيسى عليه السلام : يا بنى اسرائيل لا تقولوا: العلم فى السماء من يصعد ياتى به ، العلم مجبول فى قلوبكم ، تادبوا بآداب الروحانيين و تخلقوا باخلاق الصديقين يظهر العلم فى قلوبكم حتى ينهاكم و يامركم .(597)
و در كتاب مجلى گويد:....و سخن عيسى عليه السلام كه : اى بنى اسرائيل ، نگوييد علم در آسمان است ، هر كه بالا رود آن را مى آورد؛ و نه در اعماق زمين است ، هر كه فرو رود آن را مى آورد، (بلكه ) علم در دلهاى شما سرشته است ، به آداب روحانيان و اخلاق صديقان آراسته شويد تا علم در دلهاى شما آشكار شود به گونه اى كه شما را امر و نهى مى كند.
و از اين جاست كه ابوحامد غزالى در رساله تعداد العلوم مى گويد كه : تمام علم مركوز و بالقوه است در جميع نفوس ، و نفوس انسانى همه قابل جميع علوم اند، و اگر فوت مى شود حظ نفس از علوم به واسطه امرى است (كه ) از خارج طارى مى شود.
و باز مى گويد كه : نفس عالم بود و دانا در اول فطرت ، و صافى و روشن بود در ابتداى اختراع ، و موجب نادانى او بيمارى است او را كه به واسطه صحبت جسد كثيف و ماندن در اين منزل تاريك مكدر به هم رسيده ؛ به درستى كه به تعليم گرفتن ، طلب ايجاد معدوم يا پديد آوردن علم نابود نمى كند، بلكه علم اصلى غريزى به سبب مرضى از او فوت شده و محتاج است به تعليم تا آن باز يادش آيد.
و مى گويد كه : ليس العلم الا رجوع النفس الى جوهرها لاخراج ما فى ضميرها الى الفعل لتكميل ذاتها.
علم نيست مگر رجوع نفس به جوهر خود تا آن چه در ضمير دارد به فعليت آورد براى آن كه ذات خود را تكميل نمايد.
پس از آن چه ذكر شد ظاهر گشت كه طلب ، همين اخراج ما بالقوه است به فعل ، چنان چه اهل معرفت مى گويند كه : طلب ، تفصيل بعد از اجمال است ، و ترقى از علم اليقين به عين اليقين . و اين است معنى آن كه گفته اند كه : معرفت ، انسان را فطرى است . و از اين جهت كه با طالب ، نشانى اجمالى هست گفته اند كه : از خود مى يابد جست خدا را كه : من عرف نفسه فقد عرف ربه .
اى آن كه تو طالب خدايى به خدا
از خود بطلب كز تو جدا نيست خدا
اول به خود آ چون بخود آيى به خدا
اقرار نمايى به خدايى خدا
قال فى الحقايق : و هذا ممكن فى جوهر الانسان الا ان مرآة القلب قد تراكم صداها و خبثها بقاذورات الدنيا، فلابد من تصقيل هذه المرآة من هذه الخبايث هى الحجاب عن الله سبحانه و تعالى و عن معرفة صفاته و افعاله . و انما تصفيتها و تطهيرها بالكف عن الشهوات و الاقتداء بالانبياء و الائمه عليهم السلام فى جميع احوالهم فبقدر ما ينجلى من القلب و يحاذى به شطر الحق ، يتلالا فيه حقايقه . و لا سبيل الى ذات الا بالتعلم و الهدى و الخشية و التقوى و الفطنة و الذكاء. و هذه هى العلوم لا تسطر فى الكتب ، و لا يتحدث بها من انعم الله عليه منها بشى ء الا مع اهله ، و هو المشارك فيه على سبيل المذاكرة و بطريق الاسرار.(598)
در حقايق گويد: و اين از نظر جوهريت انسان امكان دارد، جز اين كه زنگار و پليديهاى آينه دل به جهت آلودگيهاى دنيا متراكم شده است ، و ناگزير بايد اين آينه را از اين پليديها كه حجاب از (ديدار) خداى سبحان و شناخت صفات و افعال حضرت اوست صيقل داد، و تصفيه و پاكسازى آن تنها با خوددارى از شهوات و يا پيروى از انبيا و ائمه عليهم السلام در تمام احوالشان ميسر است ، و به هر اندازه كه دل جلا پذيرد و در برابر حق قرار گيرد حقايق آن در او بتابد. و بدين مطلب راه نيست مگر با آموختن و هدايت و ترس و تقوا و هوشيارى و زيركى . و اين همان علومى است كه در كتابها نوشته نيست و كسى كه خدا آن را به او بخشيده جز با اهلش بدان لب نگشايد، و آن علمى است كه از راه مذاكره و راز نهادن قابل اشتراك است .
و شارح رساله حى بن يقظان گفته است كه : حكما گفته اند كه : تعلم چيزى نيست كه در نهاد نباشد، اما حجاب بردار تا آن چه در فطرت پاك باشد ظاهر شود. و اين ظاهر است كسى را كه نظر كند به چشم بصيرت ؛ بلكه اين علم و دانستن ، هر موجودى را مى باشد چنان چه شيخ صدرالدين قونيوى در شرح فصوص مى فرمايد كه : علم تابع است مروجود را، به اين معنى كه هر حقيقت از حقايق را كه وجود هست علم نيز هست ، و تفاوت علم به حسب تفاوت حقايق است در قبول وجود كمالا و نقصانا. پس آن چه قابل است مر وجود را على وجه الاتم الاكمل قابل است مر علم را على هذا الوجه ، و آن چه قابل است مر وجود را على الوجه الانقص متصف است به علم على هذا الوجه .
و منشا اين تفاوت ، غالبيت و مغلوبيت احكام وجود و امكان است . در هر حقيقت كه احكام وجوب غالبتر، آن جا وجود و علم كاملتر، و در هر حقيقت كه احكام امكان غالبتر، وجود و علم ناقصتر، و خصوصيت به تابعيت علم مر وجود را كه در كلام شيخ واقع شده است بر سبيل تمثيل است والا جميع كمالات تابعه مر وجود را چون حيات و قدرت و اراده و غيرها همين حال است .
و اين ضعيف نيز بيان نمود كه كل شى ء فى كل شى ء. و قال بعضهم : هيچ فردى از افراد موجودات از علم عارى نيست ، اما علم بر دو وجه است : يكى آن كه به حسب عرف آن را علم مى گويند، و ديگرى آن كه آن را به حسب عرف علم نمى گويند، و هر دو قسم پيش ارباب حقيقت از مقوله علم است . زيرا كه ايشان مشاهده مى كنند سرايت علم ذاتى حق تعالى را در جميع موجودات ، و از قبيل قسم ثانى است كه ما آن را علم نمى دانيم اما مى بينيم آب را كه تميزء مى كند ميان بلندى و پستى ، از بلندى عدول مى كند و به جانب پستى جارى مى گردد، و همچنين در داخل جسم متخلخل نفوذ مى كند، و ظاهر جسم متكائف را تربيت (599) مى كند و مى گذرد، الى غير ذلك . پس از خاصيت علم جريان وى بر مقتضاى قابليت قابل و عدم مخالفت .(600) اما در اين مرتبه علم در صورت طبيعت ظاهر شده است ، و على هذا القياس ‍ سراية جميع الكمالات التابعة للوجود فى الموجودات باسرها.
...و سرايت تمام كمالاتى كه به تبع وجود حاصل مى شود، در همه موجودات بر همين منوال است .
هستى به صفاتى كه در او بود نهان
دارد سريان نيز در اعيان جهان
هر وصف ز عينى كه بود قابل آن
بر قدر قبول عين او گشت عيان
اى عزيز! تمام عالم علم است ، زيرا كه غرض از ايجاد عالم ، ظهور مراتب علم است ؛ چه وجود حق تعالى فى الحقيقة وجود علمى است ، و افراد عالم صور علمى حق اند. پس تمام عالم علم است ، و علم تمام عالم در انسان ، و انسان از جانب حق تعالى مكلف است به تحصيل صورت علمى كه مطابق باشد؛ چه علت ايجاد، معرفت است و آن علم ايمان است كه انبيا عليهم السلام جهت تعليم و تذكير آن مبعوث شده اند و حكمت در تشريع و تكليف آن اخراج ما بالقوه است بفعل .پس حاصل و محصول وجود علم باشد، كما فى قوله تعالى : فاحببت ان اعرف .(601) پس انسانيت انسان نيست مگر به علم ، چه فصل مقومش نيست الا نطق به معنى ادراك كليات . و عقل مى بايد از جمادى به نبات ترقى به حركت نموده و از نبات به حيوان به حس و حركت ارادى ، و از حيوانى به انسان به ادراك كليات . پس انسان را پايه انسانيت به علم است و ترقى و تنزل آن به حسب آن .
وراى عقل طورى دارد انسان
كزان واقف شود ز اسرار پنهان
و مراد به اين علم ، علم معرفت اسما و صفات الهى است چنانچه سابق اشاره به آن شد، و باقى علوم حتى علم تزكيه نفس و تهذيب آن آلت اين علم است . و پايه ادناى اين علم استدلال است ، و پايه اعلى كشف و عيان .
و رئيس الحكماء ابو على بن سينا از سلطان الطريقة شيخ ابوسعيد ابوالخير پرسيد كه : بم عرفت الرب ؟ او جواب داد كه : بواردات ترد على القلب ، و اللسان عاجز عن بيانها.(602) و شيخ ابو على اين جواب را مسلم داشت و ساكت شد. پس ‍ معلوم شد كه عقل را راه به ادراك اين مراتب خفيه نيست . و سرور اوليا و قدوه اصفيا على مرتضى عليه السلام مى فرمايد: العقل لمراسم العبودية لا لادراك سر الربوبية . (603)
و به مقتضاى ان لكل عمل رجالا: هر كه را از بهر كارى ساختند رهروان اين راه را نيز اهلى است كه طور ايشان و راى طور عقل است ، چنان چه گفته اند: لا يكمل ايمان الرجل حتى يقال انه مجنون .(604)
در عالم عشق كو جهان دگر است
ارض دگر است و آسمان دگر است
هر قافله را راه برين باديه نيست
اين باديه را راهروان دگر است (605)
اى عزيز! عقل و عشق در عين وقاف با هم شريكند، مابه التميز لام است كه سى است ، و شين كه سيصد است . عقل گام در عشرات نهد، خطوات او متقارب باشد. و عشق گام در مئات نهد، گام او واسع باشد. اين راه دراز است . عقل مورچه وار رود، به روش او نتوان رفت .
عشق شتروار جهد. اين بيابان را جز به شتر عشق طى نتوان كرد. پروانه وار خود را برين آتش بايد زد تا چه پيش آيد.
عقل راه نااميدى كى رود
عشق باشد كانطرف بر سردود(606)
عشق آتش بر همه عالم زند
اره برفرقش نهند او نم زند
عاقبت انديش نبود يك زمان
دركشد خوش خوش صد آتش در جهان
اى عزيز! هركس امروز از شور عشق الهى انس با جمال آن حضرت پيدا نكند آن روز حال او بد است . و بعد از عشق راه به روش پيدا مى شود همچون ماهى در دريا كه راه از پيش پيدا نيست ، به حركت خود راه باز بيند. همچنين سالك عاشق ، راه او به جد و روش پيدا شود كه تا راه نبيند روش پيدا نكند. اگر گويند كه چگونه تا راه نبيند روش كند؟ بدان كه اينها بهانه عقل است كه عقل افسردگى پيش آورد. عشق گرم پايان به اين سامان و تربيت مقيد نگردد، بى چون و چگونه درافتد، و مى گويد: كوشش بيهوده به از خفتگى . اى عزيز!
باغ سبز عشق كو بى منتهاست
جز غم و شادى درونش ميوه هاست
عاشقى زين هر دو عالم برتر است
بى بهار و بى خزان سبز وتر است
از غم و شادى نباشد جوش ما
و ز خيال و وهم نبود هوش ما
حالتى ديگر بود كان نادر است
تو مشو منكر كه حق بس قادر است
تو قياس از حالت انسان مگير
منزل اندر جور و احسان در مگير
جور و احسان رنج و شادى حادث است
حادثان ميرند و حقشان وارث است (607)
اى عزيز! اگر چه آينه مصيقل و منور و معدل باشد تا در آن جهت ندارند كه مطلوب در آن است مطلوب ظاهر نگردد، و همچنين هر علم كه طلب نكنى (608) و اشتياق و نزوع بدان در ذات تو پيدا نيايد آن چه مطلوب است افاضه نكنند. پس ‍ معلوم شد كه تاطالب نباشد مطلوب نيابد.
و نيزاى عزيز! بدان كه تا از عالم حس اعراض نكنند از عالم قدس انوار فايض نشود، زيرا كه صور موجودات عقلى در ذات عقول فعاله مرتسم است و استمداد علوم از ايشان است ، و اما تا التفات تو و اتصال تو به وى نباشد هيچ چيز از مغيبات روى ننمايد.
لب ببند و چشم بند و گوش بند
گر نبينى سرها بر من بخند
و مقصود از جمله رياضات آن است كه قوه تخييل و وهم و جمله قواى بدنى منقاد عقل شوند تا در وقت استجلاء منازعه نكنند و راه نزنند، بلكه در متابعت و مشايعت وى باشند. و سرجمله اخلاق اين است . و دل تا معدل و مصيقل و منور نباشد همچنين از عالم غيب در وى روى ننمايند. و تعديل به تبديل و اخلاق باشد، و تصقيل به اجتناب از كدورات معاصى و اعراض از مشاغل اين عالم ، و تنوير به ذكر صافى كه از منبع حكمت در وجود آيد. پس ثابت شد كه تا از عالم حس اعراض نكند از عالم قدس نصيب نيابد، و بعد از آن كه طلب و اعراض از محسوسات حاصل شد افاضه مبذول است از عقل فعال ، زيرا كه افاضه علوم صفت ذات ايشان است و محال باشد خلاف صفت . پس اگر نفسى استعداد علوم نداشته باشد، از قابل ، نقص باشد نه از راهب .
اگر ظرف تو كم گيرد گناهى نيست دريا را.
فصل (57): (حقيقت معرفت و اقسام آن ) 
چون دانستى كه مقصود اصلى از ايجاد انسان علم به معرفت اسماء و صفات و افعال الهى است ، پس چاره اى از ذكر رسوم معرفت و بعضى از امور كه موجب تشويق طالب است نمى باشد.
اى عزيز! بدان كه : لا شى ء فى خزانة الله سبحانه اعلى و اعظم و اعز من المعرفة حتى قيل فى تعريفها: هى حياة القلب بالمحيى ، كما قال الله تعالى : او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس كم مثله - (609) الاية ، و كقوله تعالى : لنجيينه حيوة طيبة ، (610) يعنى به تحقيق معرفته . و قال تعالى فى وصف قلب الكافر: اموات غير احياء و ما يشعرون .(611) و لذا قيل : عليكم بالقلوب فاصفوها، فانها مواضع نظره و مواطن سره . .
...چيزى در خزانه خداى سبحان برتر و بزرگتر و گران تر از معرفت نيست ، تا آن جا كه در تعريف آن گفته اند: معرفت ، حيات دل توسط احيا كننده است ، چنان كه خداى متعال فرموده : آيا كسى كه مرده بود پس او را زنده ساخته و براى او نورى قرار داديم كه با آن در ميان مردم راه مى رود مانند كسى است كه ... و نيز مانند آيه : همانا او را به حياتى پاكيزه حيات بخشيم يعنى به تحقق معرفت او. و خداى متعال در وصف كافر فرموده : مردگانى هستند غير مستعد براى حيات و نمى دانند كه .... از اين رو گفته اند: به دلها بپردازيد و آن ها را صاف و صيقلى كنيد كه دلها محل نظر و جايگاه راز اويند.
و عن النبى صلى الله عليه و آله : ان الله تعالى لا ينظر الى صوركم و لا الى اموالكم و لكن ينظر الى قلوبكم و اعمالكم .(612)
و از پيامبر صلى الله عليه وآله روايت است كه : خداى متعال به چهره ها و دارائيهاى شما نمى نگرد ولى به دلها و اعمال شما نظر دارد.
و قال صلى الله عليه و آله : ان الله تعالى فى كل ساعة نظرة فى قلب العارف بالعطف و الرحمة ، و لذا يقول الله سبحانه : عبدى طهرت منظر الخلايق سنين ، هل طهرت منظرى ساعة . (613)
و رسول خدا صلى الله عليه و اله فرمود: همانا خداى متعال در هر ساعتى با ديده مهر و رافت به قلب عارف نظر دارد. و از اين رو خداى سبحان مى فرمايد: بنده من ! سالها نظرگاه خلايق را (كه ظاهر توست ) پاك ساختى ، آيا شده ساعتى نيز نظر گاه مرا (كه قلب توست ) پاك سازى ؟
قال بعضهم : من ماتت نفسه زالت عنه دنياه . و من مات قلبه زال عنه مولاه .
يكى از عرفا گويد: هر كه جانش بميرد دنيايش از او زايل گردد، و هر كه قلبش بميرد مولايش از دست او برود.
قبل لبعض العارفين : ما حياة القلب ؟ قال : المعرفة . قيل : و ما المعرفة ؟ قال : حياة القلب بالمحيى .
به يكى از عارفان گفته شد: حيات دل چيست ؟ گفت : معرفت . گفته شد: معرفت چيست ؟ گفت : حيات دل توسط احياء كننده (خدا).
قيل لبعضهم : ما المعرفة ؟ قال : روية الحق تعالى مع فقدان روية ماسواه ، حتى يصير عند الرائى جميع مملكته فى جنب الله اصغر من خردلة . فهذا ما لا يحتمله قلوب الغفلة و عامة الناس .
به يكى از آنان گفته شد: معرفت چيست ؟ گفت : ديدن خدا همراه بانديدن غير خدا، تا آن جا كه در نزد بيننده ، تمام ملكت خدا درمقايسه با خدا كوچكتر از يكدانه خردل باشد. و اين چيزى است كه دلهاى غافلان و عموم مردم توان تحمل آن را ندارد.
و قال ابوعبدالله بن خفيف : من نظر الى الله تعالى بعين الحقيقة لم يلتفت الى الدنيا و لا الى العقبى ، لان الدنيا و العقبى بر المولى ، و المولى احب الى العارفين من بره .
و ابوعبدالله بن خفيف گويد: هر كه با ديده حقيقت به خداى متعال بنگرد نه به دنيا التفات كند نه به آخرت ، زيرا دنيا و آخرت نيكى خداست ، و نزد عارفان ، خود مولى از نيكى او محبوبتر است .
و قيل : المعرفة نسيان الخلق ، و نسيان كل ما فى عرفهم و عادتهم ، و لذا قيل : معنى نسيان العبد هو قطع القلب عن كل علاقة دون الحق تعالى . و مادام قلب العبد معلقا بفعله او بثواب فعله او باحد دون المعروف سبحانه ليس على تحقيق المعرفة .
و گفته اند: معرفت فراموش كردن خلق و فراموش كردن تمام عرفيات و عادات آن هاست . و از اين رو گفته اند: معنى فراموش كردن بنده ، كنده شدن دل او از هر علاقه اى جز علاقه حق متعال است . و تا دل بنده به عمل يا پاداش عمل يا به هر كسى غير معروف (يعنى خداى ) سبحان وابسته باشد او حقيقة به معرفت دست نيافته است .
و قيل : هى تجريد السر عن كل مادون الحق للحق .
و گفته شده : معرفت ، مجرد داشتن سر و ضمير است از آن چه غير حق است براى حق .
قيل لبعضهم : متى يعرف العبد انه على تحقيق المعرفة ؟ قال : اذا لم يجد فى قلبه مكانا لغير ربه . و لذا قيل : حق لمن عرف الله تعالى حق معرفته ان لايختار عليه حبيبا سواه .
به يكى از آنان گفته شد: بنده كى مى فهمد كه حقيقة به معرفت رسيده است ؟ گفت : آن گاه كه در دل خود براى غير خدا جايى نيابد. از اين رو گفته اند: سزاوار است براى كسى كه خدا را آن گونه كه بايد، شناخته است محبوبى جز خدا بر او نگزيند.
و قيل : حقيقة المعرفة نور اسكنه الله تعالى قلوب خواصه ، كما قال (تعالى ): افمن شرح الله صدره للاسلام فهو على نور من ربه . (614)
و گفته شده : حقيقت معرفت نورى است كه خداى متعال در دل بندگان خاص خود ساكن ساخته است چنان كه فرموده : آيا آن كس كه خدا سينه اش را براى اسلام فراخ ساخته پس او بر نورى از سوى پروردگارش قرار دارد....
و عن النبى صلى الله عليه وآله : ان الله خلق خلقه فى ظلمة ، ثم القى عليه شيئا من نوره ، فمن اصابه من ذلك النور شى ء اهتدى ، و من اخطاه ضل .(615)
و از پيامبر صلى الله عليه وآله روايت است كه : همانا خداوند خلق خود را در ظلمت آفريد، سپس اندكى از نور خود بر آن افكند، پس هر كه چيزى از آن نور به او رسيد هدايت يافت ، و هر كه آن نور از او به خطا رفت و به او نرسيد گمراه گشت .
و العبد على قدر ما اصابه من ذلك يصل الى تحقيق المعرفة و مرتبة الخواص واهل الولاية . و هذا نور يخرج من سرادق مننه ، فيقع فى القلب ، فيستنير به الفواد حتى يبلغ شعاعه الى حجب الجبروت ، و ينظر به العارف الى الحى الذى لا يموت ، فلا يحجبه عن الحق الملكوت ، و لا يمنعه الجبروت . فعند ذلك يصير هذا العبد قائما بالله فى مملكته ، و يصير جميع حركاته و اراداته و افعاله و اقواله و حياته و مماته نورا. فهو حينئذ نور على نور، (و من نور الى نور)، و مصيره كل نور. قوله سبحانه : الله نور السموات و الارض - الى قوله - يهدى الله لنوره من يشاء. (616)
و بنده به هر اندازه از آن نور كه به او رسيده حقيقة به معرفت و مرتبه خواص و اهل ولايت دست مى يابد. و اين نورى است كه از سراپرده هاى منت و بخشش الهى سرچشمه مى گيرد، پس در دل واقع شده ، دل به آن نورانى مى شود تا آن كه شعاعش به حجابهاى جبروت مى رسد و عارف بدان نور به زنده اى كه مرگ ندارد مى نگرد، پس ملكوت او را از حق محجوب نمى دارد و جبروت مانع او نمى گردد. اين جاست كه اين بنده قائم بالله در مملكت او مى گردد، و تمام حركتها، اراده ها، كارها، گفتارها، زندگى و مرگ او نور خواهد شد. پس در اين هنگام او نورى بر نور (و از نور به سوى نور شده ) و بازگشتش به سوى هر نورى خواهد شد. به مثابه اين آيه كه : خداوند نور آسمانها و زمين است ....خدا هر كه را خواهد به نور خود راه مى نمايد.
و قيل : حقيقة المعرفة مشاهدة الحق بالسربلا واسطة و كيف و لا شبيه . كما سئل مولانا اميرالمومنين عليه السلام : تعبد من ترى ام من لاترى ؟ فقال عليه السلام : اعبد من ارى لا روية العينين و لكن روية مشاهدة القلب . (617)
و گفته شده : حقيقت معرفت مشاهده حق است با سر و ضمير، بدون واسطه و بدون چگونگى و تشبيه .چنان كه از مولايمان اميرمومنان عليه السلام سوال شد: آيا كسى را كه مى بينى مى پرستى يا كسى را كه نمى بينى ؟ فرمود: كسى را كه مى بينم مى پرستم ولى نه ديدن با دو چشم بلكه ديدنى كه با مشاهده قلب صورت مى گيرد.
و قيل للامام جعفر الصادق عليه السلام : هل رايت الله عز و جل ؟ قال : لم اكن لاعبد ربا لم اره . قيل : (و) كيف رايته و هو الذى لا يدركه الابصار؟ قال : لم تره الابصار بمشاهدة العيان ، ولكن راته القلوب بمشاهدة الايقان .(618)
كما قال الشاعر:
ان كنت لست معى فالذكر منك معى
قلبى يراك و ان غيبت عن بصرى
و به امام صادق عليه السلام گفتند: آيا خداى بزرگ را ديده اى ؟ فرمود: پروردگارى را كه نديده ام نمى پرستم . گفته شد: چگونه او را ديده اى و حال آن كه او كسى است كه ديده ها او را در نيابند؟ فرمود: ديده ها او را با ديد ظاهرى نبينند، بلكه دلها با مشاهده يقين او را ببينند. چنان كه شاعر گفته است :
اگر تو با من نيستى ياد تو با من است ، و دلم تو را مى بيند گرچه از چشمم نهانى .
          (اقوال ديگرى در تعريف معرفت )
          
و قيل : المعرفة هى الانفراد بالسر بالفردللفرد، و تجريد السر عن كل ما دون الفرد، كما قال تعالى : ذرهم ياكلوا و يتمتعوا،(619) و قال تعالى : ذرهم فى خوضهم يلعبون .(620)
و گفته شده : معرفت ، يگانه شدن به سر و درون است براى آن يگانه ، و تجريد و يگانه داشتن سر است از آن چه غير آن فرد است ، چنانكه خداى متعال فرموده : آنان را رها ساز تا بخورند و بهره برند... و فرموده : رهاشان ساز كه در گفتگوهاى لجاجت آميزشان بازى كنند.
قيل : حقيقة المعرفة التفرد بالفرد، و التجرد عن كل ماسواه . فاذا تجرد العبد عما سواه فقد تفرد بالفرد.

و گفته شده : حقيقت معرفت ، يگانه شدن به آن يگانه ، و پالوده شدن از غير اوست . پس هرگاه بنده از غير او پالوده شد تحقيقا به آن يكتا يگانه گشته است .
قال يحيى بن معاذ: المعرفة قرب القلب الى القريب ، و مراقبة الروح للحبيب ، و الانفراد عن الكل بالملك المجيب .
يحيى بن معاذ گفته است : معرفت ، نزديكى دل به آن نزديك ، و مراقبت روح از دوست ، و يگانه شدن از همه است با دل بستن به آن پادشاه دادرس .
و قيل : المعرفة هى التى هيئتها جنون ، و صورتها جهل ، و معناها حيرة ، قيل : اما معنى قوله : صورتها جهل ان العارف شغله علم الله سبحانه عن علم جميع اسباب المعاش و امور الكونين ، فاذا نظر اليه الخلق استجهلوه . و قوله : هيئتها جنون ان العارف شغله الحق عن الخلق فهو يكون ابدا يشاهد الحضرة بقلبه فى ميدان العظمة ، فيكون و الها بين الخلق ، فاذا نظروا اليه استحمقوه . و قوله : معناه حيرة ان العارف يشغله وجود الله تعالى عن وجود ما سواه و يفنى كليته تحت جلاله و عظمته ، فيطالع سر ربه ، فيتحير فى علم تدبير ازليته ، فاذا نظر اليه الخلق استدهشوه .
و گفته شده : معرفت آن است كه شكلش ديوانگى ، صورتش نادانى و معنايش سرگردانى است . گفته شده : معناى صورتش نادانى است اين است كه عارف را علم به خداى سبحان از علم به تمام اسباب معاش و امور دو عالم مشغول داشته است ، پس چون خلايق بدو بنگرند او را نادان پندارند. و معناى شكلش ديوانگى است اين است كه عارف را سرگرمى با حق ، از خلق بى خبر ساخته و او هميشه حضرت حق را در ميدان عظمت با قلبش مشاهده مى كند، از اين رو درميان خلايق حيران و سرگردان بوده و چون بدو بنگرند او را احمق پندارند. و معناى معنايش ‍ سرگردانى است اين است كه عارف را وجود خداى متعال از وجود غير او مشغول داشته و كليت او در تحت جلال و عظمت خدا فانى ميگردد، ازاين رو به مطالعه سر پروردگارش پرداخته و در علم تدبير ازليت او سرگردان مى ماند، و چون خلايق او را ببينند مدهوش و متحيرش پندارند.
و قيل : لايقدر احد ان يخبر عن المعرفة على التحقيق الا الحق ، فان المعرفة منه بدت (بدات - ظ) و اليه تعود.
و گفته شده : هيچ كس آن گونه كه بايد نمى تواند از معرفت خبر دهد جز خدا، زيرا معرفت از او پيدا (شروع - ظ) شده و به او باز ميگردد.
و قال بعضهم : حقيقة المعرفة (نور اسكنه الله قلوب خواصه ) كما قال : هى فناء الكلية تحت اطلاع الحق سبحانه ، كما قيل لابى يزيد: متى يعرف الرجل انه على تحقيق المعرفة ؟ قال : اذا صار فانيا تحت اطلاع الحق سبحانه ، باقيا على بساط الارض بلانفس و لا سبب و لا خلق ، فهو فان و باق ، و باق وفان ، و ميت وحى ، وحى و ميت ، و محجوب و مكشوف ، و مكشوف و محجوب ، فعند ذلك يصير هذا العبد و الها على باب امره ، هائما فى ميدان بره ، متذللا تحت جميل ستره ، فانيا تحت سلطان حكمه ، و باقيا على بساط لطفه .
و يكى از عارفان گويد: حقيقت معرفت ، نورى است كه خداوند در دل خاصان ساكن كند، چنان كه گويد: معرفت ، فانى شدن كليت است در تحت اطلاع حق سبحان ، چنان كه به ابى يزيد گفته شد: آدمى كى مى فهمد كه حقيقة به معرفت دست يافته است ؟ گفت : آن گاه كه در تحت اطلاع حق سبحان فانى شده ، و بر بساط زمين بدون نفس و سبب و خلق باقى بماند، پس او هم فانى است هم باقى ، و هم باقى هم فانى ، هم مرده است هم زنده ، و هم زنده است هم مرده ، هم محجوب است هم مكشوف ، و هم مكشوف است هم محجوب . اينجاست كه چنين بنده اى بر در امر او حيران ، در ميدان نيكى او سرگردان ، در زير پوشش زيباى او خاكسار، تحت سلطان حكم او فانى و بر بساط لطف او باقى خواهد بود.
قيل : هذا صفة قوم صارت انفسهم فانية تحت بقائه و سلطانه من كل حول و قوة ، ثم صاروا باقين بحوله وقوته ، ثم تلاشت املاكهم و اسبابهم تحت جلال الوهيته ، ثم صار مملوكا به دون مملوكته .
گفته شده : اين صفت قومى است كه جانشان درتحت بقا و سلطان خداوند از هر حول و قوه اى فانى شده ، سپس به حول و قوه او باقى گرديده ، سپس املاك و اسبابشان در تحت جلال الوهيت او متلاشى گشته ، از اين رو مملوك او شده نه مملوك دارائى خود.(621)
و سئل ابويزيد عن حقيقة المعرفة ، فقال : ان تعرف ان حركات الخلق و سكونهم بالله وحده لا شريك له .
و از ابويزيد ازحقيقت معرفت پرسش شد، گفت : اين است كه بدانى تمام حركات و سكنات خلق به خدايى است كه يگانه است و شريك ندارد. و روى ان الله تعالى اوحى الى داود عليه السلام : يا داود اعرفنى و اعرف نفسك ، فتفكر داود عليه السلام ثم قال عليه السلام : عرفتك بالفردانية و القدرة و البقاء، و عرفت نفسى بالضعف و العجز و الفناء. فقال الله تعالى : يا داود عرفتنى حق المعرفة .
و روايت است كه : خداى متعال به داود عليه السلام وحى كرد: اى داود، مرا بشناس و خودت را بشناس . داود عليه السلام فكرى كرد و گفت : تو را به يگانگى و قدرت و بقا شناختم ، و خود رابه ضعف و عجز و فنا. خداى متعال به اووحى كرد: اى داود، آن گونه كه بايد مرا شناخته اى .
و روى ان النبى صلى الله عليه وآله قال : لو ان الله تعالى عذب اهل سماواته و اهل ارضه لم يكن ظالما. قالوا: يا رسول الله يعذب اهل الارض بمعاصيهم ، فما بال اهل السماوات ؟ قال صلى الله عليه و آله : لانهم لا يعرفون حق معرفته .
و روايت است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اگر خداى متعال اهل آسمانها و اهل زمين خود را عذاب كند ظالم نخواهد بود. گفتند اى رسول خدا، اهل زمين را به خاطر گناهانشان عذاب مى كند، اهل آسمانها را چرا؟ فرمود: زيرا آنان آن گونه كه بايد او را نشناخته اند.

next page

fehrest page

back page