next page

fehrest page

back page

و در مجالس ابن شيخ (ره ) (از رسول خدا صلى الله عليه و آله ) روايت است كه : مومن مومن نيست تا اين كه عقلش ‍ كامل باشد، و عقلش كامل نيست تا اين كه ده خصلت در او باشد: 1 - چشم داشت به خير او برود. 2 - از شر او در امان باشند. 3 - خوبى زياد خود را اندك (و خوبى اندك ديگران را زياد) شمارد. 4 - بدى اندك خود را بسيار و بدى بسيار ديگران را اندك انگارد. 5 - از اين كه از او حاجت خواهند ملول نگردد. 6 - در طول عمرش از طلب علم خسته نشود. 6 - در طول عمرش از طلب علم خسته نشود. 7 - خوارى (در راه خدا) نزد او از عزت محبوبتر باشد. 8 - فقر (در راه خدا) نزد او از بى نيازى محبوبتر باشد.9- قوت اندكى از دنيا او را بس باشد. و دهم ، وه چه دهمى ! با كسى برخورد نكند مگر اين كه گويد او از من بهتر و پرهيزكارتر است . جز اين نيست كه مردم دو كس اند: مردى كه از او بهتر و پرهيزكارتر است ، و ديگرى آن كه از او بدتر و فروتر است . پس چون به كسى كه بهتر از اوست برخورد كند در برابرش ‍ فروتنى كند تا به او برسد، و چون به كسى كه از او بدتر و فروتر است برخورد كند گويد: ممكن است شر اين كس آشكار باشد ولى خيرش باطن بود. پس هرگاه چنين كند به مرتبه اى بلند دست يافته و بر اهل زمانش سيادت و آقائى پيدا كند.
قيل : علامة الاحمق ثلاث : اولها: لايبالى من تضييع عمره . و الثانى : لا يشبع من فضول اقاويله . و الثالث : لا يطيق صحبة من يرى عيبه .
گفته اند: نشانه احمق سه چيز است : 1 - از تضييع عمرش باك ندارد. 2 - از زيادى گفتارش سير نمى شود. 3 - طاقت همنشينى با كسى را كه به عيوبش بيناست ، ندارد.
پانزدهم : در مرصاد العباد گفته است كه : بايد مريد ملامت صفت باشد و قلندر سيرت ، نه چنان كه بى شرعى كند و پندارد كه ملامت است ؛ كلا و حاشا، آن راه شيطان و ضلالت است ، و اهل اباحت را از اين منزل به دوزخ برده اند. ملامتى بدان معنى باشد كه نام و ننگ و مدح و ذم و رد و قبول خلق به نزد او يكسان باشد و به دوستى و دشمنى خلق فربه و لاغر نشود، چنان چه اين ضعيف گويد:
ز آن روى كه راه عشق راهى تنگ است
نى با خودمان صلح و نه با كس جنگ است
شد در سر نام و ننگ ، عمر همه كس
اى بى خبران چه جاى نام و ننگ است
انتهى .(266) و اين ضعيف گويد كه : ملامت به معنى مذكور خلاف شريعت نيست بلكه از اخبار بسيار مستفاد مى شود كه ممدوح است ، چنان چه در اخبار متعدده گذشت كه ذل را بهتر از عزت ، و فقر را بهتر از غنا بداند، و خلق او را ابله و بى عقل بدانند.
و فى روضة الكافى رسالة منه اليه :(267) محمد بن يحيى ، (عن محمد بن الحسين )، عن محمد بن اسماعيل بن بزيع ، عن عمه حمزة بن بزيع قال : كتب ابوجعفر عليه السلام الى سعد الخير: بسم الله الرحمن الرحيم . اما بعد فقد جاءنى كتابك تذكر فيه (معرفة ) ما لاينبغى تركه ، و طاعة من رضاء الله رضاه ، فقبلت من ذلك لنفسك ماكانت (نفسك ) مرتهنة لو تركته تعجب ان رضاء الله و طاعته و نصيحته لا تقبل و لا توجد و لا تعرف الا فى عباد غرباء اخلاء - اى لا يكون الا منفردا - من الناس ، قد اتخذهم الناس سخريا لما يرمونهم (به ) من المنكرات ، و كان يقول : لا يكون المومن مومنا حتى يكون ابغض الى الناس من جيفة الحمار، و لو لا ان يصيبك من البلاء مثل الذى اصابنا فتجعل فتنة الناس ‍ كعذاب الله ، - و اعيذك بالله و ايانا من ذلك - لقربت على بعد منزلتك بى . و اعلم - رحمتك الله - انه لا تنال محبة الله الا ببعض كثير من الناس . و لا ولايته الا بمعاداتهم ، و فوت ذلك قليل يسير لدرك ذلك من الله لقوم يعلمون .(268)
و در روضه كافى ) به سندش از حمزة بن بزيع روايت است كه امام ابوجعفر عليه السلام به سعد الخير نامه اى نوشت بدين مضمون : به نام خداوند بخشنده مهربان . اما بعد، نامه ات به دستم رسيد، در آن نامه يادآور شده اى از شناخت آن چه كه تركش روا نيست (ولايت )، و اطاعت از كسى كه خشنودى او خشنودى خداست . و در اين باره براى خود پذيرفته اى آن چه را كه نفست در گرو آن است اگر آن را رها كنى . و شگفت دارى از اين كه خشنودى خدا و طاعت و خيرخواهى او پذيرفته نيست و يافت نمى شود و شناخته نمى گردد جز در بندگان غريب و تنهاى از مردم ، كه مردم آن ها را به جهت متهم ساختن آنان به كارهاى ناشايسته به باد مسخره مى گيرند، و گفته مى شود كه مومن مومن نيست تا اين كه در نظر مردم از لاشه الاغ مبغوض تر باشد! و اگر در آن هنگام كه بلاهايى كه به سر ما آمد به سر تو مى آمد، اين فتنه مردم را مانند عذاب خدا (سخت و دشوار) نمى انگاشتى - و البته تتو و خودم را از آن به خدا پناه ميدهم - همانا با بعد منزل منزل تو از من نزد من تقرب مى يافتى . و بدان - خدا رحمتت كناد - كه به محبت الهى دست نيابى جز با دشمنى بسيارى از سوى مردم ، و به ولايت او نرسى مگر با دشمنى سخت آن ها. و از دست دادن آن (دوستى مردم ) در برابر رسيدن به حجت و ولايت الهى اندك و ناچيز مى نمايد براى كسانى كه بدانند.
و فى التحصين قال النبى صلى الله عليه و آله : حسب امرء من الشر - الا من عصم الله من السوء - ان يشير الناس اليه بالاصابع فى دينه و دنياه .(269)
و در تحصين پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : همين شر در دين و دنياى مرد بس كه انگشت نماى مردم شود مگر آن كس كه خداوند از بدى نگاهش دارد.
و قال النبى صلى الله عليه و آله لعلى عليه السلام : انما هلاك الناس باتباع الهوى و حب الثناء.(270)
و پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود: همانا هلاكت مردم به پيروى از هواى نفس و دوستى مدح و ثناست .
و فى التحصين عن ابى عبدالله عليه السلام قال : قال الله تبارك و تعالى : ان من اعبد اوليائى عبدا مومنا ذاحظ من صلاة ، احسن عبادة ربه ، و عبد الله فى السريرة ، و كان غامضا فى الناس فلم يشر اليه بالاصابع ، و كان رزقه كفافا، فيصبر عليه ، فعجلت به المنية ، فقلت تراثه و بواكيه .(271)
و در تحصين از امام صادق عليه السلام روايت است كه : خداى متعال فرموده : همانا از عابدترين دوستانم بنده مومنى است كه از نماز بهره مند است ، عبادت پروردگارش را نيكو به جا آورده ، خدا را پنهانى عبادت مى كند، و در ميان مردم پوشيده و گمنام است و انگشت نماى آن ها نيست ، روزيش به قدر ضرورت مى رسد و بر آن شكيباست ، مرگش زود فرا مى رسد، بنابراين ميراثش كم و نوحه سرايانش اندك اند.
و فيه عن النبى صلى الله عليه و آله انه قال : لا يستكمل العبد حقيقة الايمان حتى يكون ان لا يعرف احب اليه من ان يعرف ، و حتى يكون قلة الشى ء احب اليه من كثرته .(272)
و در همان كتاب از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت است كه : بنده اى حقيقت ايمان را به كمال نرساند تا اين كه معروف نبودن نزد او از معروف بودن ، و كم دارى نزد او از بسيارى محبوبتر باشد.
و عن ابى عبدالله عليه السلام انه يقول : و اياكم و هولاء (الروساء) الذين ينر اسون ، فو الله ما خفقت النعال خلف رجل الا هلك و اهلك .(273)
و از امام صادق عليه السلام روايت است كه مى فرمود: و از اين رياست پرستان بپرهيزيد، كه به خدا سوگند صداى كفش پشت سر مردى بلند نشود (كنايه از كثرت پيروان و هواداران ) جز اين كه سخت به هلاكت افتد.
و عنه عليه السلام : ملعون من تراس ، ملعون من هم بها، ملعون من حدث بها نفسه .(274)
و نيز فرمود: ملعون است آن كه رياست پرستى كند، ملعون است كسى كه قصد آن كند، ملعون است كسى كه انديشه آن را به خود راه دهد.
و عن النبى صلى الله عليه و آله : ما ذئبان ضاريان فى غنم قد تفرق رعاؤ ها باضر فى دين المسلم من طلب الرياسة .(275)
و از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت است كه : زيان دو گرگ درنده كه در رمه اى بى شبان افتند از زيان رياست طلبى در دين مرد مسلمان بيشتر نيست .
فاذا تاملت ماورد من الاخبار فى ذم الجاه و مدح الخمول مما تقدم و فى مثل قولهم : المومن لايخلو من ذلة او علة او قلة (276)، و فيما ورد من الاخبار: ان المومن انما يكمل اذا كان مادحه و ذامه عنده متساويين .....(277)
پس چون در اخبارى كه در نكوهش جاه و ستايش گمنامى گذشت ، و نيز در امثال اين گفتارشان كه : مومن هيچ گاه از ذلت يا بيمارى يا كم دارى بيرون نيست . و نيز در اخبارى كه بدين مضمون وارد است : همانا مومن تنها زمانى كامل مى شود كه ستاينده و نكوهنده اش در نزد او برابر باشند، تامل كنى (در پى كسب جاه و مقام بر نيايى ).
مدح و ذمش گر تفاوت مى كند
كافر است كو سجده بر بت مى كند
فلو جاهد نفسه طول عمره فى هذه الخصلة الواحدة لكان له شغل شاغل فيه لا يتفرغ معه لغيره مع ان بينه و بين السعادات عقبات كثيرة ، فترك الرسوم و العادات بين الناس ، و اشتغل بعيوب نفسه و علاجها، فهو مستحق للمدح .
پس اگر در طول عمرش تنها در همين يك خصلت با نفسش مبارزه كند سرگرم همان خواهد بود و براى پرداختن به غير آن فراغت نمى يابد، با اين كه ميان او و سعادت كريوه هاى بسيارى قرار دارد، پس اگر رسوم و عادات مرسوم ميان مردم را ترك كرده ،به عيوب خودو علاج آن ها پرداخت ، چنين كسى سزاوار ستايش است .
صد هزاران دام و دانه است اى خدا
ما چو مرغان اسير و بى نوا
مى رهانى هر دمى ما را و باز
سوى دامى مى رويم اى بى نياز
گر هزاران دام باشد هر قدم
چون تو بامايى نباشد هيچ غم (278)
و لذا ورد فى الكافى عن على عليه السلام قال : قال رسول الله صلى الله عليه و آله : الصبر ثلاثة : صبر عند المصيبة ، و صبر على الطاعة ، و صبر عن المعصية ، و الحديث تقدم فى باب الصبر آنفا.
از اين رو در كافى از على عليه السلام روايت است كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: صبر سه گونه است : صبر در مصيبت ، صبر بر طاعت و صبر از معصيت . كه حديث آن درصفحاتى قبل در باب صبر گذشت .
و عن الباقر عليه السلام قال : قال على بن الحسين عليهماالسلام : ان الدنيا قد ارتحلت مدبرة ، و الاخرة فقد ارتحلت (279) مقبلة ، و لكل واحدة منهما بنون فكونوا من ابناء الاخرة ، و لا تكونوا من ابناء الدنيا، و كونوا من الزاهدين فى الدنيا الراغبين فى الاخرة . الا ان الزاهدين فى الدنيا اتخذوا الارض بساطا و التراب فراشا و الماء طيبا، و قرضوا من الدنيا تقريضا. الا و من اشتاق الى الجنة سلا عن الشهوات . و من اشفق من النار رجع عن المحرمات ، و من زهد فى الدنيا هانت عليه المصائب . الا ان الله عبادا كمن راى اهل الجنة فى الجنة مخلدين ، و كمن راى اهل النار فى النار معذبين ، شرورهم مامونة ، و قلوبهم محزونة ، (و) انفسهم عفيفة و حوايجهم خفيفة ، صبروا اياما قليلة فصاروا بعقبى راحة طويلة ، اما الليل فصافون اقدامهم ، تجرى دموعهم على خدودهم و هم يجارون الى ربهم يسعون فى فكاك رقابهم . و اما النهار فحلماء علماء بررة اتقياء كانهم القداح قد براهم الخوف من العبادة ، ينظر اليهم الناظر فيقول مرضى - و ما بالقوم من مرض - اما خولطوا، فقد خالط القوم امر عظيم من ذكر النار و ما فيها.(280)
و از امام باقر عليه السلام روايت است كه : امام سجاد عليه السلام فرمود: همانا دنيا پشت كرده مى رود، و آخرت رو كرده مى آيد، و هر كدام را فرزندانى است ، پس از فرزندان آخرت باشيد و از فرزندان دنيا مباشيد، و از زاهدان در دنيا و راغبان به آخرت باشيد. آگاه باشيد كه زاهدان در دنيا زمين رافرش ، خاك را بستر، و آب را عطر خود قرار داده ، و از دنيا به كلى بريده اند. هان كه هركس مشتاق بهشت است از شهوات دل كند، و هر كه از آتش هراسان است از محرمات باز گردد، و هر كه در دنيا زهد ورزد مصيبت ها بر او سبك آيد. آگاه باشيد كه خدا را بندگانى است كه چون كسى هستند كه بهشتيان را در بهشت جاويدان مى نگرد، و چون كسى هستند كه دوزخيان را در آتش معذب مى بيند. مردم از شرشان در امانند، دلهاشان غمناك ، و نفسشان پاك و خواسته هايشان ناچيز است . اندك روزگارى صبر كنند سپس در آخرت به آسايشى دراز دست يابند. شبها بر پاها (به نماز) بايستند، سرشكشان بر گونه هاشان بغلتد، و آنان را به سوى پروردگارشان ناله كنند و در آزاد ساختن گردنهاى خود (از آتش دوزخ ) بكوشند، و در روز بردباران دانشمند و نيكان پرهيزكارى باشند كه گويا (از لاغرى ) چوبه تيرند، آرى خوف از (كوتاهى در) عبادت ايشان را نحيف ساخته است . بيننده كه به آنان نگرد گويد: اينان بيمارند، ولى اين گروه بيمار نيستند، يا اين كه گويد: اينان ديوانه شده اند، آرى امرى بزرگ يعنى ياد آتش دوزخ و عذابهاى شديد آن با ايشان در آميخته (و آنان را ديوانه كرده ) است .
هر چه غير از دوست آمد دشمن است
در ره حق سالكان را رهزن است
ملك و مال و دولت و فرزند و زن
در ره حق چيست غير راهزن
شانزدهم : ادب است . بايد كه مريد مودب و مهذب الاخلاق باشد و درحضور شيخ به وقار و سكون و تعظيم بنشيند، تا از وى سخن نپرسد سخن نگويد، و آن چه بگويد به سكونت و رفق و راستى گويد، و اگر خلاف ادبى از او صادر شود به ظاهر و باطن استغفار نمايد و به طريق احسن عذر خواهد.
و من الادب استعظام ذنبه و ان قل . و فى الخبر: ان المومن يرى ذنبه كالجبل فوقه و يخاف ان يقع عليه . و المنافق يرى ذنبه كذباب مر على انفه .(281)
و از ادب است بزرگ شمردن گناه خود هر چند كم باشد. و در خبر است كه : همانا مومن گناه خود را چون كوهى بالاى سر خود مى بيند و بيم آن دارد كه بر سرش فرود آيد. و منافق گناه خود را چون پشه اى بيند كه بر بينى اش گذشته است .
قيل للاسكندر: لم صار تعظيمك لمعلمك اعظم من تعظيمك لابيك ؟ قال : لان والدى سبب حياتى الفانية ، ومودبى سبب حياتى الباقية .
به اسكندر گفتند: چرا بزرگداشت تو نسبت به معلمت از پدرت بيشتر است ؟ گفت : زيرا پدرم سبب زندگى فانى من است ، ومعلم و ادب آموزم سبب زندگى باقى من .
قال محمد بن ابى الورد: آفة الخلق فى حرفين : الاشتغال بالنافلة و تضييع الفرض ، و عمل الجوارح بلا مواطاة القلب .
محمد بن ابى الورد گويد: آفت مردم در دو چيز است : اشتغال به مستحبات با تضييغ واجبات ، و عمل اندام بدون موافقت و همراهى دل .
قال ابوحفص : و من الادب تعظيم جميع الخلق و ان ينا عنه القلب ، و ازدرته العين ، فان كل احد من المسلمين كائنا من كان لايخلو من فضل الله . قال : كن لربك عبدا و لاخوانك خادما. و اعلم انه لا احد من المسلمين الا و له مع الله سر، فاحفظ حرمة ذلك السر.
ابوحفص گويد: از جمله ادب ، بزرگداشت همه آفريدگان است هرچند دل از او دور و بيگانه بوده و چشم ، او را خوش ‍ ندارد. زيرا هيچ يك از مسلمانان - هر كس كه باشد - از فضل خدا خالى نيست . گويد: پروردگارت را بنده باش ، و برادرانت را خادم . و بدان كه هيچ يك از مسلمانان نيست جز اين كه با خدا سرى دارد، پس حرمت آن سر را نگاه دار.
در هيچ سرى نيست كه سرى ز خدا نيست
وقد جمع شيخ المشايخ عبدالله السرى السقطى رحمه الله آداب الفقر فى كلمة فقال : ان لايسال من احد شيئا، و لايكون معه شى ء يعطى احدا.
و شيخ المشايخ عبدالله سرى سقطى (ره ) آداب فقر را در يك كلمه جمع كرده ، گويد: (فقير) آن است كه از هيچ كس ‍ چيزى نخواهد، و چيزى هم نداشته باشد كه به كسى دهد.
و قال الحسين بن منصور: من اراد ان يذوق شيئا من هذه الاحوال فليكن كما كان فى بطن امه مدبرا غير مدبر، مرزوقا من حيث لايعلم ، او يكون كما يكون فى يوم القيامة .
و حسين بن منصور گويد: هر كه خواهد چيزى از اين حالات را بچشد بايد همان طور كه درشكم مادرش بوده ، باشد كه در آن جا تدبيرش با ديگرى بوده و خودش تدبير كننده نبود، و از جايى كه گمان نداشت روزى داده مى شد.يا اين كه آن گونه باشد كه در قيامت خواهد بود.
و من الادب ان يكون مراد العبد مراد الله تعالى فيه ، فلايقول فيما يقول : انا و نحن و لى ، فانه اذا قال العبد، انا، قال الله : تعست ، بل انا، و اذا قال العبد: لا، بل انت يا مولاى ، قال المولى : بل انت يا عبدى .
و از جمله ادب آن كه : مراد بنده مراد خدا درباره او باشد، پس در آن چه ميگويد: من و ما و براى من نگويد، زيرا وقتى بنده بگويد: من ، خداوند گويد: تباه باشى ، بلكه من . و چون گويد: نه ، بلكه تو اى مولاى من ، مولا گويد: بلكه تو اى بنده من .
و فى حقايق الاسرار عن النبى صلى الله عليه و آله : لايقول احدكم : عبدى و امتى ؛ كلكم عبدالله ، و كل نسائكم امة الله ، و ليقل : غلامى و جاريتى و فتاى - الحديث .(282)
و در حقايق الاسرار از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت است كه : هيچ يك از شما نگويد: بنده من و كنيز من ؛ همه شمابنده خداييد، و همه زنانتان كنيزان خدايند؛ و بايد بگويد: غلام من ، جاريه من ، جوانك من ....
قال السرى رحمه الله : من اطاع من فوقه اطاعه من دونه ، و من عجز عن ادب نفسه كان عن ادب غيره اعجز. و خير الادب الورع ، و خير الورع حفظ اللسان عن المدح و الذم .
سرى (ره ) گويد: هر كه از مافوقش اطاعت كند زيردستانش او را فرمان برند، و هر كه از تاديب خود ناتوان باشد از تاديب ديگران ناتوانتر است . بهترين ادب پرهيزكارى است ، و بهترين پرهيزكارى نگاهدارى زبان از مدح و ذم (ديگران ) است .
و قيل : اول ما يودب المبتدى التبرى من الحركات المذمومة ، ثم التنقل الى الحركات المحمودة ، ثم التفرد لامر الله ، ثم التوقف ، ثم الرشاد، ثم الثبات ، ثم القرب ، ثم المناجاة ، ثم المصافاة . و لا يستقر هذا بقلبه حتى يرجع الى ايمانه ، فيكون العلم و القدرة زاده ، و الرضا و التسليم مراده ، و التفويض و التوكل حاله . ثم يمن عليه بعد هذا بالمعرفة ، فيكون مقامه عندالله مقام المتبرئين من الحول و القوة .
و گفته اند: نخستين ادبى كه به مبتدى آموخته شود بيزارى از حركات ناپسند است ، سپس انتقال به حركات پسنديده ، سپس يگانه شدن براى امر خدا، سپس توقف ، سپس رشاد و ترقى ، سپس ثبات ، سپس قرب ، سپس رازگويى ، سپس ‍ مصافات و يكدله شدن ، سپس موالات و كمال نزديكى و دوستى است . و اين در قلبش قرار نيابد تا اين كه به ايمانش ‍ باز گردد، پس علم و قدرت توشه اش ، رضا و تسليم خواسته اش ، و تفويض و توكل حال او باشد. سپس از اين پس ‍ معرفت به او ارزانى مى شود. در نتيجه ، مقام او نزد خداوند مقام بيزاران از حول و قوه خود خواهد بود.
و قال الفضيل بن عياض : انى لاعصى الله فاعرف ذلك فى خلق خادمى و حمارى . و صحبه ابوعلى الرازى ثلاثين سنة فما رآه ضاحكا و لاباسما الا يوما مات ابنه على . قال : فقلت له (فى ) ذلك ، فقال : ان الله احب امرا فاحببت ذلك .
و فضيل بن عياض گويد: همانا من نافرمانى خدا ميكنم و آثار آن را در اخلاق خادم و مركب خود مشاهده مى نمايم . ابوعلى رازى سى سال ملازم او بود و هرگز او را خندان و متبسم نديد مگر روزى كه پسرش على از دنيا رفت . گويد: در اين باره با او سخن گفتم ، گفت : همانا خداوند چيزى را دوست داشت ، من نيز آن را دوست داشتم .
قيل لمعروف الكرخى رحمة الله : اوص ، قال : تصدقوا بقميصى ، فانى اريد ان اخرج من الدنيا عريانا كما دخلتها.
به معروف كرخى گفتند: سفارشى نما، گفت : پيراهنم را صدقه دهيد، زيرا مى خواهم برهنه ازدنيا بيرون روم همان طور كه برهنه وارد آن شدم .
و قال ابوتراب : الفقير قوته ماوجد، و لباسه ماستر، و مسكنه حيث نزل .
ابوتراب گويد: فقير قوتش همان است كه بيابد، و لباسش همان كه او را بپوشاند، و مسكنش هر جا كه فرود آيد.
و عن بعض اهل المعرفة : اذا اجتمع للرجل العلم و العمل و الادب يسمى عاقلا.
و ازيكى از اهل معرفت نقل است كه : هرگاه براى مرد علم و عمل و ادب فراهم آمد عاقل ناميده شود.
قال بعض الحكماء: كما لا يستطيع الرجل ان يكتب فى صحيفة فيها كتابة حتى يمحو الكتابة منها، كذلك لا يستطيع ان يعلم العلوم الشريفة حتى يمحو من ذهنه الامور الدنية .
يكى از حكما گويد: همان گونه كه مرد نمى تواند در كاغذى كه نوشته دارد چيزى بنويسد تا اين كه آن نوشته اول را محو سازد، همچنين نمى تواند علوم شريفه را بداند تا اين كه امور دنيه و پست را از ذهنش پاك سازد.
قال ابراهيم بن ادهم : اعلم انك لاتنال درجة الصالحين حتى تجوزست عقبات : اولها تغلق باب الفرج و السعة و تفتح باب الشدة . و الثانية تغلق باب العز و تفتح باب الذل . و الثالثة تغلق باب الراحة و تفتح باب الجهد. و الرابعة تغلق باب النوم و تفتح باب السهر. و الخامسة تغلق باب الغنى و تفتح باب الفقر. و السادسة تغلق باب الامل و تفتح باب الاستعداد للموت .
ابراهيم ادهم گويد: بدان كه به درجه صالحان نمى رسى تا از شش گردنه عبور كنى : 1 - درفرج و گشايش را ببندى و در سختى را بگشايى . 2 - درعزت را ببندى و در ذلت را باز كنى . 3 - درراحتى را ببندى و در كوشش را باز كنى . 4 - در خواب را ببندى و در بيدارى را باز كنى . 5 - در بى نيازى را ببندى و در فقر را باز كنى . 6 - در آرزو را ببندى و در آمادگى براى مرگ را باز نمايى .
قال الحفص بن الحميد المروزى : اجتمعت العلماء و الفقهاء و الحكماء و الشعراء على ان النعيم لايدرك الا بترك النعيم .
حفص بن حميد مروزى گويد: همه عالمان ، فقيهان ، حكيمان و شاعران اتفاق دارند كه نعمت و آسايش به دست نيايد جز با ترك نعمت و آسايش .
و قال ذوالنون المصرى : وصف لى بالمغرب رجل و ذكر لى من لطايف شانه و حسن كلامه فى اشارات اهل المعرفة ، فارتحلت اليه حتى بلغت مكانه ، فوقفت عنده اربعين صباحا فلم اجد وقتا اقتبس من علمه شيئا لكمال شغله بربه ، و قلت : لا اترك الحرمة . فيوم من الايام نظر الى و قال : من اين المرتحل ؟ فاخبرته ببعض حالى ، ثم قال : باى شى ء جئت ؟ قلت : لاقتبس من علمك مايرشدنى الى ربى . فقال : اتق الله ، و استعن به ، و توكل عليه ، فانه ولى حميد. ثم سكت ، فقلت : زدنى رحمك الله فانى رجل غريب جئتك من بلد بعيد اريد ان اسالك عن اشياء اختلجت فى ضميرى . فقال : امتعلم ام عالم او مناظر؟ فقلت : بل متعلم محتاج . قال : قف درجة المتعلمين ، و احفظ ادب السوال ، و لا تتعد، فانك ان تعديت و تركت الحرمة افسد عليك نفع العلم ، فان العقلاء من العلماء و العارفين من الاصفياء الذين سلكوا سبيل الصدق و الوفاء، و قاموا على قدم القرب و الصفاء، و قطعوا اودية الحزن و البلاء، قد ذهبوا بخير الدارين و لذا يذهما. فقلت : رحمك الله متى يبلغ العبد الى ما وصفت ؟ قال : اذا كان خارجا من الاسباب ، و قطع قلبه من كل علاقة . قلت : و مانهاية العارف ؟ قال : ان يصير بالكلية كالمعدوم عند وجوده ، و هذه غاية الاضطرارية . قلت : متى يبلغ العبد مرتبة الصديقين ؟ قال : اذا عرف نفسه بالتحقيق . قلت : فمتى يعرف نفسه بالتحقيق ؟ قال : اذا صار مستغرقا فى ابحر المنة . و خرج من اودية الانانية ، و قام على قدم الليسية بصفاء الديمومية . قلت : و متى يبلغ العبد الى ما وصفت ؟ قال : اذا جلس الى مركب الفردانية ؟! فلا ينزل بشى ء دون الفرد. قلت : و ما مركب الفردانية ؟ قال : القيام على وفاء صدق العبودية . قلت : و ما صدق العبودية ؟ قال : العمل برضاء الله ، و الرضاء بقضاء الله . قلت : اوصنى ، قال : اوصيك بالله تعالى ، و اياك عنه . قلت : زدنى ، قال : حسبك .
ذوالنون مصرى گويد: وصف مردى در مغرب زمين را برايم باز گفتند، و شمه اى از لطايف شان و سخن او را در اشارت اهل معرفت برايم ذكر نمودند، پس به سوى او كوچ كرده تا به مكانش رسيدم ، چهل روز در نزد او ماندم ولى وقتى را كه چيزى از علمش بهره گيرم نيافتم از بس مشغول پروردگارش بود، و گفتم ترك حرمت نمى كنم . روزى به من نگاهى انداخت و گفت : از كجا آمده اى ؟ شمه اى از حالم را برايش گفتم . گفت : براى چه آمده اى ؟ گفتم : تا ازعلمت بهره اى گيرم كه مرا به پروردگارم ارشاد كند. گفت : تقواى الهى پيشه كن و از او يارى بجو(283) و بر او توكل نما، كه او سرپرستى ستوده است . سپس ساكت شد، گفتم : زياده بفرما خدا رحمتت كند كه مردى غريبم و از شهرى دور آمده ام و مى خواهم از چيزهايى كه در خاطرم خلجان دارد از شما بپرسم . گفت : شاگردى يا عالمى يا مناظره كننده ؟ گفتم : بلكه شاگردى نيازمندم . گفت : دردرجه شاگردان بمان ، آداب پرسش را نگه دار و از حد تجاوز مكن ، كه اگر تجاوز كنى و پاس ‍ حرمت ندارى سود علم از دستت مى رود، زيرا كه عالمان عاقل و اصفياى عارف كسانى اند كه راه صدق و لذت دنيا و آخرت را به چنگ آورده اند. گفتم : خدا رحمتت كند، چه زمانى بنده به اين مقام كه گفتى مى رسد؟ گفت : آن گاه كه از اسباب بيرون شود، و دل از هر علاقه اى ببرد. گفتم : نهايت كار عارف چيست ؟ گفت : اين كه كلية در برابر وجودم او معدوم گردد، و اين غايت بيچارگى است . گفتم : بنده كى به مرتبه صديقان مى رسد؟ گفت : آن گاه كه تحقيقا نفس خود را بشناسد. گفتم : كى تحقيقا نفس خود را مى شناسد؟ گفت : آن گاه كه در درياى منت غرق شود و از واديهاى خود پرستى بيرون شود، و با صفاى جاودانگى بر قدم نيستى بايستد. گفتم : كى بنده به اين مقام كه وصف كردى مى رسد؟ گفت : آن گاه كه بر مركب فردانيت بنشيند و بر چيزى غير فرد (يگانه ) فرود نيايد. گفتم : مركب فردانيت چيست ؟ گفت : قيام نمودن بر وفاى صدق بندگى . گفتم : صدق بندگى چيست ؟ گفت : عمل به رضاى خدا و راضى بودن به قضاى الهى . گفتم : مرا سفارشى نما، گفت : تو را به خداى متعال سفارش مى كنم و از دورى از او پرهيز مى دهم . گفتم : زياده بفرما، گفت : تو را بس است .
و از جمله آداب آن است كه مالى كه داشته باشد در راه شيخ نهد تا در مصالح خود و مريدان صرف بكند، و او بدان مقدار قوت و لباس كه شيخ دهد قانع شود.
و از جمله آداب ترك امتحان است شيخ را، بلكه امتحان مريد شيخ را باعث اضرار به مريد شود. روزى مولانا جلال الدين به ديدن شيخ صدرالدين رفته بود. شيخ به تعظيم (تمام ) استقبال نمود و به سر سجاده خود بنشاند و برابر او به دو زانو (ى ادب ) بنشست . هر دو مراقب گشتند و در درياى پر نور حضور ربانى سباحى و سياحى كردند، مگر مريدى كه در مدرسه شيخ مجاور بود و آن را حاجى كاشى خواندندى ، از مولانا به طريق امتحان سوال نمود كه فقر چيست ؟ مولانا جواب نداد، و شيخ صدرالدين عظيم برنجيد. باز سوال كرد جواب نگفت . مولانا برخاست و روانه شد. شيخ تا در بيرونى مشايعت نموده باز گرديد، به غضب تمام گفت : اى پيرخام و اى مرغ بى هنگام در آن وقت چه جاى سوال و كلام بود كه بى ادبى كردى ؟ سوالت را جواب صافى فرمود و تو بى خبر، حاليا حاضر وقت خود باش كه از عالم غيب زخم خورى . حاجى كاشى گفت : جوابم چه بود؟ گفت : آن كه الفقير اذا عرف الله كل لسانه . يعنى درويش تمام آن است كه در حضور اولياء الله سخن نگويد نه به زبان و نه به دل . يعنى اذا تم الفقر فهو الله .(284) بعد از سه روز حاجى كاشى را درباغ رندان به قتل رسانيدند، هر چه داشت بردند، نعوذ بالله من قهرهم .
شيخ را كه پيشوا و رهبر است
گر مريدى امتحان كرد او خراست
امتحانش گر كنى در راه دين
هم تو گردى ممتحن اى بى يقين
جرات و جهلت شود عريان و فاش
او برهنه كى شود زان افتتاش (285)
امتحان همچون تصرف دان در او
تو تصرف بر چنان شاهى مجو
چون چنين وسواس ديدى زود زود
با خدا گرد و درآ اندر سجود
سجده گه راتر كن از اشك روان
كان خدايا وارهانم زين گمان
آن زمان كت امتحان مطلوب شد
مسجد دين تو پر خروب شد(286)
چون اولياء الله همچنان كه خلق را به ظاهر ايشان مى بينند باطن ايشان را نيز مى دانند، از اين جهت گفته اند: در نظر بزرگان دنيا، ادب ، ظاهر اعضاء را نگاه داشتن است ، مثلا به زانو نشستن و نظر در پيش كردن . اما در نظر بزرگان دين چنان كه اعضا را نگاه دارند دل را نيز از وسواس و طعن و انكار نگاه بايد داشت .
آورده اند كه سلطان بايزيد پيش از ولادت شيخ ابوالحسن خرقانى به دويست و يكسال به صحراى خرقان گذرش افتاد، استنشاق رايحه خوشى و نورى به نظرش آمد، مريدان تغير حال او را يافتند، ازو پرسيدند، خبر داد كه بعد از دويست و يكسال شيخ ابوالحسن متولد مى شود، و تمامى اوصاف او را بيان فرمود. مردم تاريخ را ضبط نمودند مطابق فرموده بايزيد شد. و بعد از تولد شيخ ابوالحسن به وى گفتند كه بايزيد همچنين خبرى نسبت به شما قبل از اين داده بود. شيخ گفت كه از راه باطن نيز به من خبر داده است .
منقول است كه ابوالحسن مدت دوازده سال هر روز على الصباح مى رفت به نزد قبر بايزيد تا چاشت به ادب در برابر مى ايستاد و (هر) مشكلى كه داشت از راه باطن بر وى حل مى شد. بعد از دوازده سال از قبر بايزيد ندايى دررسيد كه : يا ابالحسن وقت آن شد كه بنشينى . شيخ ابوالحسن گفت : اى بايزيد همتى بازدار كه مرد اميم و چيزى نخوانده و قرآن نمى توانم خواند و از شريعت چيزى نمى دانم . ندا آمد كه : يا اباالحسن آن چه به ما دادند از بركات تو بود. شيخ گفت : تو به دويست سال پيش از من بودى ؟ گفت : آرى ، ولى چون به خرقان گذر كردم نورى ديدم كه از خرقان به آسمان برسيد، و سى سال بود با خدا در حاجتى درمانده بودم ، ندا كردند كه : اى بايزيد آن نور را شفيع آر تا حاجت تو برآيد. گفتم : خداوندا آن نور چيست ؟ هاتفى ندا درداد كه : آن نور بنده اى است خاص كه آن را ابوالحسن مى گويند. شيخ ابوالحسن مى گويد كه : بايزيد گفت : فاتحه قرآن آغاز كن ، آغاز كردم ، چون به خرقان رسيدم قرآن را تمام كردم . و از شيخ ابوالحسن منقول است كه مى گفت كه : چهل سال است كه نفس خواهش دوغى مى كند و به وى نمى دهم .
حكم حق بر لوح مى آيد پديد
آن چنان كه حكم غيب بايزيد
همچنان آمد كه او فرموده بود
بوالحسن از مردمان بشنوده بود
كه حسن باشد مريد و امتم
درس گيرد هر صباح از تربتم
گفت من هم نيز خوابش ديده ام
وز روان شيخ آن بشنيده ام
هر صباحى رو نهادى سوى گور
ايستادى تا ضحى اندر حضور
يا مثال شيخ پيشش آمدى
يا كه بى گفتى شكالش حل شدى
تا يكى روزى بيامد با سعود
گورها را برف نو پوشيده بود
توى بر تو برفها همچون علم
قبه قبه ديد و شد جانش به غم
بانگش آمد از حظيره شيخ حى
ها انا ادعوك كى تسعى الى
هين بيا اين سو بر آوازم شتاب
عالم ار برفست روى از من متاب (287)
در نفحات مذكور است كه انتساب شيخ ابوالحسن در تصوف به سلطان العارفين ابويزيد بسطامى است ، و تربت ايشان در سلوك از روحانيت شيخ ابويزيد است .(288)
و از جمله آداب آن است كه حقوق شيخ فوق حقوق ساير ارباب حقوق است بلكه نسبت ندارد. ولادت صورى هر چند از والدين است اما ولادت معنوى مخصوص شيخ است . ولادت صورت را حيات چند روزه است ، ولادت معنوى را حيات ابدى است . و نجاست معنويه را شيخ به قلب و روح خود كناسى و تطهير مى نمايد. پير است كه به وسيله او نفس اماريه خبيثه ، مطمئنه مى گردد و از كفر جبلى به اسلام حقيقى مى آيد. پس سعادت خود را در قبول پير بايد بداند، و شقاوت خود را در رد او، زيرا كه متوسل به او به خدا مى رسد.رضاى حق تعالى در پس پرده رضاى پير است . تا مريد در مراضى پير، خود را گم نسازد به مراضات حق سبحانه و تعالى نرسد. آفت مريد در آزار پير است . هر زلتى كه غير از آن باشد تدارك آن ممكن است اما آزار پير را هيچ چيز تدارك نتوان نمود، و آزار پير بيخ شقاوت است .
هفدهم : حسن خلق است ، بايد كه گشاده رو و خوش طبع و خوشخوى باشد، با ياران ضجرت و تنگ خويى نكند، و از تكبر و عجب و تفاخر و دعوى و طلب جاه و رياست دور باشد، و به تواضع و شكستگى و خدمت باياران بزرگ زندگانى كند، و بار خود بر ياران ننهد، و باركش و متحمل و بردبار باشد.
رنج خود و راحت ياران طلب
سايه خورشيد سواران طلب
و در موافقت ياران كوشد، و از مخالفت دور باشد.
و فى الكافى عن عبدالله بن سنان ، عن رجل من بنى هاشم قال : اربع من كل فيه كمل اسلامه ، و لو كان من قرنه الى قدمه خطايا لم ينقصه : الصدق و الحياء و حسن الخلق و الشكر.(289)
و در كافى از عبدالله بن سنان ، از مردى از بنى هاشم روايت كرده است كه : چهار چيز است كه در هر كس باشد اسلامش كامل است ، و اگر از فرق تا قدمش غرق درگناه باشد نقصى بر او وارد نمى كند، راستگوئى ، حياء، خوش ‍ خلقى و شكر.
و نصيحت گو و نصيحت شنو باشد، و راه مناظره و مجادله و خصومات و منازعات را بسته دارد، و به نظر حرمت و ارادت به ياران نگرد، و به نظر حقارت به هيچكس از خلق خداى ننگرد، و به خدمت و دوستى ياران تقرب به حق جويد.
و فى مجالس ابن الشيخ (ره ) عن ابى جعفر محمد بن على الباقر عليهماالسلام : ان رسول الله صلى الله عليه و آله قال : اذا كان يوم القيامة جمع الله الخلايق فى صعيد واحد و نادى مناد من عند الله ، يسمع آخرهم كما يسمع اولهم : اين اهل الصبر؟ فيقوم عنق - الى ان قال - ثم ينادى مناد آخر: اين اهل الفضل فيقوم عنق . ثم قال : فينادى مناد من عند الله ، يسمع آخرهم كما يسمع اولهم ، فيقول : اين جيران الله جل جلاله فى داره ؟ فيقوم عنق من الناس ، فيستقبلهم زمرة من الملائكة يقولون : ما ذا كان عملكم فى الدنيا فصرتم اليوم جيران الله فى داره ؟ فيقولون : كنا نتحاب فى الله عز و جل و نتباذل فى الله . قال : فينادى مناد من عند الله : صدقتم عبادى ؛ خلوا سبيلهم لينطلقوا الى الجنة بغير حساب . ثم قال ابوجعفر عليه السلام : هولاء جيران الله فى داره ، يخاف الناس و لا يخافون ، و يحاسب الناس و لا يحاسبون .(290)
و در مجالس ابن شيخ از امام باقر عليه السلام روايت است كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است : چون روز قيامت شود خداوند آفريدگان را در يك سرزمين جمع كند و يك منادى از سوى خداوند ندا كند كه آخرين نفر هم بشنود همان گونه كه اولين نفر مى شنود، و گويد: كجايند اهل صبر؟ گروهى برخيزند....سپس منادى ديگرى ندا كند: كجايند اهل فضل ؟ گروهى برخيزند. سپس منادى ديگرى از سوى خداوند ندا كند كه آخرين نفر هم چون اولين نفر بشنود، و گويد: كجايند همسايگان خداى بزرگ در خانه او؟ گروهى از مردم برخيزند، پس دسته اى از فرشتگان به استقبال آنان آيند، گويند: مگر عمل شما در دنيا چه بود كه همسايگان خداى بزرگ گشته ايد؟ گويند: ما در راه خداى بزرگ با يكديگر دوستى مى نموديم ، و در راه خدا به يكديگر بذل و بخشش مى كرديم . پس مناديى از سوى خداوند ندا كند كه : اى بندگان من ، راست گفتيد؛ راهشان را باز كنيد تا بدون حساب به سوى بهشت روانه گردند. سپس امام باقر عليه السلام فرمود: اينان همسايگان خدا هستند در خانه او، مردم همه درهراس اندو آنان بيمى ندارند، و مردم همه مورد حساب قرار ميگيرند و آنان محاسبه نمى شوند.
قال عيسى عليه السلام : من لطمك على خدك فادر له الخد الاخر. و من اخذ قميصك فزده رداءك . و من هجرك ميلا فامض معه ميلين .(291)
عيسى عليه السلام گفت : هر كس سيلى بر گونه ات نواخت گونه ديگرى را برايش بگردان و پيش آر، و هر كس لباست را گرفت عبايت را نيز برآن بيفزا، و هركس به فاصله يك ميل از تو دورى گزيد تو به فاصله دو ميل بااو همراهى كن .(292)
هجدهم : تسليم است به ظاهر و باطن . بايد كه مريد تصرفات خود را از خودمحو كند و به تصرف اوامر و نواهى و تاديب شيخ زندگانى كند چون مرده در تحت تصرفات غسال ، زيرا كه گفته اند: الارادة ترك الارادة ، و الانابة درك الولاية .(293)
اى عزيز! گوى از دار وگير چوگان ، صاحب حالت است .
چون تو گويى در اين ميدان مينديش
كجا خواهى رسيد از كوشش خويش
برو تسليم چوگان شو زمانى
مگر يابى ز حال خود نشانى
پس بايد كه مريد به باطن پيوسته در هر كار التجا به ولايت شيخ برد، اگر در حضور باشد اگردر غيب ، و در هر حركت كه در حضور و غيبت كند از ولايت شيخ به اندرون و بيرون اجازت طلبد، اگر اجازت بايد بكند و اگر نه ترك كند، زيرا كه واسطه فيوضات ربانيه نسبت به او شيخ است و شيخ از حضرات ائمه معصومين عليهم السلام اخذ مى كند.
در عين الحياة گفته است كه : پيغمبر و ائمه عليهم السلام ماده قابله جميع فيوض و رحمتهايند، و هر فيضى و رحمتى او برايشان فايض مى گردد و به طفيل ايشان به مواد قابله ديگر سرايت مى كند در خور استعداد ايشان ، چنان چه نعمت ايجاد اول بر آن حضرت فايض گرديد و بعد از آن بر ديگران .(294)
راند ديوان را حق از مرصاد خويش
عقل جزوى را ز استبداد خويش
كه سرى كم كن نه اى تو مستبد
بلكه شاگرد ولى و مستعد
بندگى او به از سلطانى است
كه انا خير دم از شيطانى است
فرق بين و برگزين تو اى خسيس
بندگى آدم از كبر بليس
گفت آن كه هست خورشيد ره او
حرف طوبى هر كه ذلت نفسه
سايه طوبى ببين و خوش بخسب
سر بنه در سايه اى سركش بخسب
ظل ذلت نفسه خوش مضجعى (295) است
مستعدان صفا را مهجعى (296) است
گر از اين سايه روى سوى منى
زود طاغى گردى و راه گم كنى
پس برو خاموش باش از انقياد
زير ظل امر شيخ اوستاد
ورنه گرچه مستعد و قابلى
مسخ گردى تو ز لاف كاملى
هم ز استعداد و امانى اگر
سركشى ز استاد راد(297) با خبر
صبر كن در موزه دوزى تو هنوز
ور بوى بى صبر گردى پاره دوز
كهنه دوزان گر بديشان صبر و حلم
جمله نودوزان شدندى هم به علم
گر نخواهى هر دمى اين خفت و خيز
كن ز خاك پاى مردى چشم تيز
كحل ديده ساز خاك پاش را
تا بيندازى سر اوباش را
كه ازين شاگردى وو زين افتقار
سوزنى باشى شوى تو ذوالفقار
سرمه كن تو خاك هر بگزيده را
هم بسوزد هم بسازد ديده را
چشم اشتر بس بود زان نور بار
كه خورد از بهر نور چشم خار(298)
اى عزيز! بسيار بوده است كه مشايخ كبار توجه به روحانيت يكى از اولياء الله سابق مى جسته اند، چنان چه شيخ بهاء الدين نقشبندى گفته است كه : توجه به روحانيت اويس قرنى - رحمه الله - انقطاع تمام و تجرد كلى از علايق ظاهرى و باطنى بود. و هرگاه توجه به روحانيت خواجه محمد حكيم ترمذى نموده شدى اثر آن توجه ظهور بى صفتى محض ‍ بودى ، و هر چند در آن توجه سير افتادى هيچ اثر وصفتى مطالعه نمى افتاد. و چون وجود روحانيت در انوار حقيقت بى نهايت محو شود هر چند آدمى خود طلبد و آن چه سرمايه ادراك (است ) از خويشتن بجويد جز بى صفتى و بى نهايتى چيز ديگر نبيند. و اين سخنان را شيخ در وقتى مى فرمودند كه از مبادى سلوك و احوال خود حكايت مى كردند و توجهات خود را به ارواح طيبه مشايخ كبار و ظهور اثر هر توجهى را در بيان مى آوردند. و اولياء الله مختلفند بعضى بى صفت و بى نشانند، و بعضى از صفت نشانمند گشته اند. بعضى اهل معرفتند، و بعضى اهل معامله ، و بعضى اهل توحيد و كمال حال ، و نهايت درجات اوليا را در بى صفتى و بى نشانى گفته اند. بى صفتى اشاره به كشف ذاتى است كه مقامى بس بلند است و درجه اى بس شريف ، و عبارت و اشارت از كنه آن مرتبه قاصر است .
برتر از علم است و بيرون از عيان
ذاتش اندر هستى خود بى نشان
زو نشان جز بى نشانى كس نيافت
چاره اى جز جانفشانى كس نيافت
عجز از آن همراه شد با معرفت
كو نه در شرح آيد و نى در صفت
و كمال اين مرتبه بى صفتى حضرت سيد الشهداء راست صلى الله عليه و آله ، و همه انبياء و اولياء على حسب مراتبهم خوشه چينان خرمن سعادت اويند و به استمداد از باطن مقدس او در درجات اين مرتبه ترقى مى نمايند، و مقام محمود كه مخصوص آن حضرت است اشاره به كمال اين مرتبه است . و از خواص مرتبه بى صفتى (آن است ) كه صاحب اين مرتبه از اهل تمكين بود و از صحبت قلب به صحبت مقلب قلب پيوسته و به جميع صفات و اخلاق الهى متخلق و متصف ، و متصرف بود بر احوال باطنى ، بنابراين او را ابوالوقت گويند كه از صفتى به صفتى به اختيار خود انتقال تواند نمود و از جمله بقاياى وجود بشريت به كلى صاف شده باشد. و از اين معنى خبر داده اند:
صوفى ابن الوقت باشد در مثال
ليك صافى فارغ است از وقت و حال
حالها موقوف عزم و راى اوست
بسته بر راى جهان آراى اوست (299)
اى عزيز! بايد كه مريد بر افعال شيخ اعتراض نكند و هر چه در نظر وى كج نمايد حواله كجى به چشم خود كند، و اگر به خلاف شرع نمايد اعتقاد كند كه اگرچه مرا خلاف مى نمايد اما شيخ نكند، زيرا كه نظر او در اين باب كاملتر است ، و حكايت موسى عليه السلام و واقعه خضر عليه السلام را به خاطر آورد، پس بداند كه اعتقاد خلاف و اعتراض سبب مفارقت بود حقيقة اگرچه به صورت مفارقت نبود، چنان كه اعتراض موسى عليه السلام به خضر عليه السلام سبب مفارقت شد.
اى عزيز! تا راه اعتراض به همه وجوه بسته ندارد و پيوسته طريق تسليم نسپرد تسليم نباشد، و تسليم اراده شيخ نردبان قضا و قدر الهى است ، و چون از عهده اين هر دو بر آيد تسليم باشد.
قيل للصادق عليه السلام : باى شى ء يعلم المومن انه مومن ؟ قال عليه السلام : بالتسليم لله ، و الرضاء فيما ورد عليه من سرور او غصب .(300)
به امام صادق عليه السلام عرض شد: مومن به چه چيز مى داند كه مومن است ؟ فرمود: به تسليم در برابر خدا، و خشنودى در آن چه بر سر او مى آيد از شادى و خشم .
نوزدهم : تفويض است . مريد بايد كه چون قدم در راه طلب نهد به كلى از سر وجود خود برخيزد و خود را فداى راه خدا كند.
شرط اول قدم آن است كه از سر گذرد
و از سر صدق بگويد: افوض امرى الى الله ان الله بصير بالعباد.(301) و تعبد حق نه از بهر طمع در بهشت و خوف دوزخ كند، يا از بهر كمال و نقصان كند، بلكه از راه بندگى و محبت كند، به هيچ وجه از خوشى و ناخوشى روى از حضرت عزت بر نگرداند، نيك و بد خويش به خداى خود حواله نمايد، و بر جاده بندگى ثابت قدم باشد، و اگر هزار خطاب در رسد كه مطلب درنيابى يك ذره از كار باز نايستد، و به هيچ ابتلا و امتحان از پاى طلب فرو ننشيند و دست از كار باز ندارد.
تا دل رقم عشق تو بر جان دارد
باران بلا بر سر دل مى بارد
جانا به سرت كز تو نگردانم روى
ور عشق هزار از اين برويم آرد
اگر به تيغم بر آورى سر
و گر به جورم برآورى جان
قسم به جانت كه برندارم
سر ارادت زخاك آن كوى
و از مضمون من قرع بابا و لج و لج (302) دست بر ندارد.
گرنشينى بر سر كويى بسى
عاقبت بينى تو هم روى كسى
گفت پيغمبر كه چون كوبى درى
عاقبت زان در بيرون آيد سرى (303)
اى عزيز!
سايه حق بر سر بنده بود
عاقبت جوينده يابنده بود (304)
و فى المكاتيب : سالك بايد صفا و بى صفايى رابرطرف كند، چون ثبات قدم شيوه مردان است . صفا تنشط طبع سالك است ، و نزد بالغان از رعونت (305) معدود است . محب تا جوياى وصل است هنوز در محبت خام است .
خواهى به وصال كوش و خواهى به فراق
من فارغم از هر دو مرا عشق تو بس
مردى بود كه سى سال سلوك كرده و در خود يك ذره صفا نيافته ، اما چنان دان كه صفاها همه براى او ذخيره شده به يك بار پيش او خواهد آمد. من كان لله كان الله له .(306)
كان لله بوده اى در ما مضى
تا كه كان الله ترا آمد جزا(307)
اى عزيز! بدان كه خداوند تو شكور است ، و ما كان الله ليضيع ايمانكم ان الله بالناس لروف رحيم .(308) و هيچ كس در معامله به آن جناب زيان نكرده است ؛ مترس و دل را قوى دار، اگر تمام لذات جهان را به من دهند با عمر جاويد كه يك ذره درد او از من بخرند نفروشم ، چه درد او بهتر است از دواى ديگران ، و مرده او بودن به كه زنده جهان .
در عشق اگر بى جان شوى ، جان و جهانت من بسم
گر دزد دستارت برد، من رسم دستارى كنم
اى عزيز! اساس كار را نه بر مراد نهاده ايم بلكه بر نامرادى نهاده ايم ؛ اگر مراد پيش آيد چيزى است كه به راه باز يافته ايم ، و اگر نامرادى باشد آن خود بر اصل واقع است .
اى عزيز! اين راه را به اعتماد خدا مى رويم و به قوت او مستظهريم نه به قوت خود چشم داريم ، تا مرحمت او چه كند، انتظارى مى كشيم تا چه پيش آيد، درى ديگر نداريم كه اگر اين در را نگشايند آن در را بكوبيم ، به همه حال درى مى كوبيم ، و حقى پيش كسى نداريم كه به ناز آن را بجوييم : يا ايها الناس انتم الفقراء الى الله و الله هو الغنى الحميد.(309) نيازمند و محتاج و دردمند و بى علاج افتاده ايم ، ما بنده ايم ، بنده را بندگى بايد كرد، كار خدايى خدا داند.
تو بندگى چو گدايان به شرط مزد مكن
كه دوست خود روش بنده پرورى داند
و فرق ما بين تسليم و تفويض و ساير مقامات ان شاء الله در مرتبه دويم بيان خواهد شد.
بيستم : ترك سفر است در اول كار. قال ابويزيد لابن خضرويه و كان دايم السفر: الى كم تسيح كانك المسيح ! قال : الماء اذا مكث انتن . فقال : كن بحرا لا تنتن و لا تتغير.
ابويزيد به ابن خضرويه كه دائم در سفر بود، گفت : چقدر سياحت مى كنى گويا مسيح هستى ! گفت : آب هرگاه بى تحرك بماند مى گندد. ابويزيد گفت : دريا باش تا نگندى و تغيير نيابى .
قال بعضهم : الانتقال من صفة الى صفة مترقيا نحو ابعد الدرجات فى الخيرات اولى من الانتقال من بقعة الى بقعة . و كم ترى من يسافر بنفسه الى البقاع النائية ، و قل ما يرى من يسافر بروحه فى الاحوال العالية !
يكى از عرفا گويد: انتقال يافتن از صفتى به صفت ديگر تا به دورترين درجات بالا رفتن ، شايسته تر است از انتقال يافتن از مكانى به مكان ديگر. چه بسيار مى بينى كسانى را كه تن خود را به مكانهاى دور دست سفر مى دهند و اندك ديده شود كه كسانى روح خود را به احوال عالى سفر دهند!
جسمى معى غير ان الروح عندكم
فالجسم فى غربة و الروح فى الوطن
فليعجب الناس منى ان لى بدنا
لا فيه روح ، و لى روح بلا بدن
جسمم با من است ولى روحم پيش شماست ، بنابراين جسم در غربت است ولى روح در وطن است . بايد مردم از من تعجب كنند كه بدنى دارم بى روح ، و روحى دارم بى بدن .
و كسانى كه اختيار سفر مى كنند بعد از استكمال نفس و استيفاى حضور است به سبب مجاهدات و رياضات ، و شايد كه به سبب سفر زيادتى آدابى دست دهد.
و فى مصباح الشريعة عن الصادق عليه السلام : التفويض خمسة احرف ، لكل منها حكم ، فمن اتى باحكامه فقد اتى به : التاء من ترك التدبير و الدنيا. و الفاء من فناء كل همة غير الله . و الواو من وفاء العهد و تصديق الوعد. و الياء الياس ‍ من نفسك و اليقين بربك . و الضاد من الضمير الصافى فى الله و الضرورة اليه . و المفوض لايصبح الا سالما من جميع الافات ، و لا يمسى الا معافى فى بدنه .(310)
و در مصباح الشريعة از امام صادق عليه السلام روايت است كه : تفويض پنج حرف است كه هر كدام حكمى دارند، پس هر كه احكامش را به جا آورد تفويض را عملى ساخته است : تاء از ترك تدبير و ترك دنياست . فاء از فناى هر همت و خاطره اى جز (خاطره ) خداست . واو از وفاى به عهد و عملى ساختن وعده است . ياء ياس از خودت و يقين به پروردگارت است . و ضاد از ضمير و درون صاف و بى آلايش در راه خدا و ضرورت و نيازمندى شديد به اوست . كسى كه كارهاى خود را به خدا واگذار نموده صبح نمى كند مگر در حال سلامتى از تمام آفات ، و شب نمى كند مگر در حال عافيت بدنى .
پس فايده اى كه در سفر و تدبيرى كه از براى انتقال از حضر در فكر و نظر در آورده است با تفويض به حق تعالى منافات دارد، بلكه به آن جناب تفويض نمايد كه نعم الوكيل و نعم النصير است ، و سفر حقيقى اين سفر است . و بايد از ملامت خدمت شيخ به هيچ وجه روى نگرداند، و اگر شيخ او را هزار بار براند و از خود دور كند نرود، و در ارادت كم از مگسى نباشد كه هر چندش مى رانند او باز مى آيد، و او را ازين وجه ذباب مى گويند يعنى ذب آب برانندش بازآيد. اگر از طاووسان اين ره نتواند بود بارى از مگسان باز نماند.
تا عمر بود در طلبت ننشينم
يا خاك شوم يا به كف آرم كانى
اما از نسايم مشايم روح مايوس نباشد، و همواره مترقب نفحات عالم قدس باشد، كه پيغام هميشه مى رسد و مبذول است ، اما در غير آشنايان در نمى گيرد.
همه عالم پر از نسيم صباست
مرد بايد كه بوشناس بود
ان لربكم فى ايام دهركم نفحات ، الا فتعرضوا لها.(311)
سخن شمع به پروانه دلى بايد گفت
كاين حديثى است كه با سوختگان درگيرد
و الحاصل بايد آشنا شد، كه پيغام آشنا نفس روح پرور است . از سفر اين معنى حاصل نمى شود.
بيست و يكم :ترك سوال (312) و طلب از خلق است . بان لا يسال الا لضرورة ، لانه حرام فى الاصل لقوله صلى الله عليه و آله : من سال عن (ظهر) غنى فانما يستكثر من حميم جهنم .(313) و لما فيه من شكوى الرب ، و احتمال ذل السوال ، و ايذاء قلب المسوول . و نعم ما قيل فى هذا المعنى :
ما اعتاض باذل وجهه بسواله
عوضا و لو نال الغنى بسوال
و اذا السوال مع النوال و زنته
رجح السوال و خف كل نوال
و اذا ابتليت ببذل وجهك سائلا
فابذله للمتكرم المفضال
ان الكريم اذا حباك بموعد
اعطاكه سلسا(314) بغير مطال
....به اين كه جز در حال ضرورت سوال نكند، زيرا سوال در اصل حرام است به دليل فرمايش رسول خدا صلى الله عليه و آله كه : هر كه در حال بى نيازى سوال كند جز اين نيست كه از آب جوشان دوزخ زياده مى طلبد. و نيز بدين جهت كه در سوال ، شكايت از پروردگار، تحمل خوارى درخواست ، و آزردن دل شخصى كه از وى درخواست مى كند، نهفته است . و چه شعر خوبى در اين باره سروده شده است كه : كسى كه با سوالش آبروى خود را ريخته عوض دريافت نمى دارد هر چند از اين درخواست به بى نيازى هم برسد. و هرگاه سوال را با آن چه به دست مى آورى در ترازوى سنجش نهى ، كفه سوال بر كفه نوال و به دست آمده ها مى چربد. و هرگاه گرفتار شدى كه آبروى خود را با درخواست بريزى ، پس آن را در برابر شخصى كريم و بخشنده بريز. زيرا كريم هرگاه وعده اى به تو دهد، بى دريغ و بدون تاخير به تو خواهد بخشيد.
و فى العيون عن ابى الحسن الرضا عليه السلام قال : سمعت ابى يحدث عن ابيه عليهمالسلام انه قال : انمااتخذ الله ابراهيم خليلا لانه لم يرد احدا، و لم يسال احد قط.(315)
و در عيون از حضرت رضا عليه السلام روايت است كه : از پدرم شنيدم كه از پدرش عليهماالسلام حديث مى گفت كه فرموده : خداوند تنها به اين دليل ابراهيم عليه السلام را دوست خود گرفت كه او هيچ كس را نااميد بر نگرداند، و هرگز از كسى درخواست ننمود.
و فى فردوس العارفين : وروى ان رسول الله صلى الله عليه و آله كان يوما يقول : من يتقبل لى بواحدة اتقبل (له ) برضوانه الاكبر؟ فقيل : انا يا رسول الله . فقال صلى الله عليه و آله : لاتسال الناس شيئا. و كان ذلك الرجل ربما سقط سوط من يده فلا يقول لاحد. ناولنى . حتى ينزل و يرفعه .
و در فردوس العارفين آمده : روايت است كه روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: چه كسى يك چيز را براى من تعهد مى كند تا من رضوان بزرگ الهى را براى او ضامن شوم ؟ يكى گفت : من ، اى رسول خدا. فرمود: از مردم چيزى مخواه . و آن مرد بسا بود كه تازيانه از دستش مى افتاد و به كسى نمى گفت : تازيانه را به من بده ، تا اين كه خودش فرود مى آمد و آن را بر مى داشت .
و فيه : ان عيسى عليه السلام قال : طوبى لمن ذكر الله و لم يذكر الا الله ، و طوبى لمن خشى الله و لم يخش الا الله ، و طوبى لمن سال الله و لم يسال الا الله .
و در همان كتاب است كه : عيسى عليه السلام فرمود: خوشا به حال كسى كه خدا را ياد كند و جز خدا را ياد نكند، و خوشا به حال كسى كه از خدا بترسد و از غير خدا نترسد، و خوشا به حال كسى كه از خدا بخواهد و از غير خدا نخواهد.
اى عزيز! دورى ما دورافتادگان اختيار و خواهش ماست ، اما هرچند بنده را اختيار كمتر مى گردد و جود بشرى بيشتر نفى مى گردد و از آن نفى قرب حق سبحانه و تعالى زياده مى شود.
قرب حق دورى تست از بود خويش
بى زيان خود نبينى سود خويش
و به مقدار نفى اختيار بنده موافقت در تدبير او بيشتر مى شود و به مقام رضا و سعادت رضى الله عنهم و رضوا عنه (316) نزديكتر مى گردد. پس همواره بنده به واسطه ترك اختيار و خواست گوناگون كه در طبيعت وى مى باشد از حضيض ‍ پستى بشريت به درجات قرب ترقى مى نمايد تا چون به درجه اعلاى بى اختيارى رسد او را هيچ خواستى نباشد، آن گاه از حضيض بشريت به ذروه عبوديت ترقى تواند نمود و شايسته آن تواند گشت كه به تصرفات جذبه الوهيت ، او را به مرتبه فناء فى الله و بقاء بالله برسانند. كه اول درجات ولايت خاص است ، و منتهاى سير الى الله است ، و مبدا سير فى الله است . عجايب اين طور را نهايت نيست ، و سلوك كه عبارت از سير الى الله است غالبا به حكم سنت الهى شرط اين جذبه كه در سير فى الله است ، نه آن كه هر كه طمع كند يابد، يا هر كه سلوك كند يابد.
نه هر كه صدف كه فرو خورد قطره باران
درون سينه آن گشت جاى دردانه
صدف بيايد و باران و بحر چندين سال
هنوز نيست محقق كه مى شود يا نه
و اين سير فى الله را مقام وصول خوانند. و اين سير عاشق است به معشوق ، و سير فى الله سير معشوق است به عاشق . و اين سعادت بعد از فناء بشريت و بى اختيارى حقيقى ميسر گردد، چنانكه در هر دو عالم او را هيچ مرادى و خواستى نباشد جز او، و اين بى اختيارى حقيقى به واسطه بى اختيارى در تسليم ولايت شيخ بود، و تسليم اراده نردبان احكام قضا و قدر است .چون اين جا از عهده تسليم در تصرفات ولايت شيخ بيرون آيد تتق (317) عزت از پيش جمال حقيقت بگشايد، و قاصد به مقصود، و مريد به مراد برسد.
و در مكاتيب نقشبنديه است : در طريقه ما مدار وصول به درجه كمال مربوطط به رابطه محبت است به شيخ مقتدا، و طالب صادق از راه محبتى كه به شيخ دارد اخذ فيوض و بركات از وطن او مى نمايد، و به مناسبت معنويت ساعة فساعة به رنگ او بر مى آيد. و گفته اند كه : فناء فى الشيخ مقدمه فناء حقيقى است . ذكر تنها بى رابطه مسطوره و بى فناء فى الشيخ موصل نيست . ذكر هر چند از اسباب وصول است لكن غالبا مشروط به رابطه محبت و فناء در شيخ است . آرى اين رابطه تنها با رعايت آداب محبت و توجه و التفات شيخ بى التزام طريق ذكر، موصل است .
و حكى ان اباسعيد الخراز قال : كنت فى البادية فنالنى جوع شديد فطالبتنى نفسى ان اسال الله تعالى طعاما، فقلت : و ما هذا من فعل المتوكلين و اهل الهمة ، فطالبتنى نفسى ان اسال الله تعالى اصطبارها، فلما هممت بذلك سمعت هاتفا يقول :
و يزعم انه منا قريب
و انا لا نضيع من اتانا
فهم ابوسعيد سوال صبر
كانا لانراه و لا يرانا
و حكايت است كه ابوسعيد خراز گفت : در بيابان بودم و گرسنگى شديدى به من دست داد، نفسم از من خواست كه از خداى متعال طعامى بطلبم ، گفتم : اين كار متوكلان و اهل همت نيست ، نفسم از من خواست كه از خداى متعال صبر بطلبم . چون بدين انديشه افتادم ، شنيدم هاتفى مى گفت : و او پندارد كه به ما نزديك است و حال آن كه (مى داند كه ) ما هر كه را نزد ما آيد ضايع و تباه نمى گذاريم . ابوسعيد عزم نمود كه صبر درخواست كند، گويا ما او را نمى بينيم و او نيز ما را نمى بيند.
و روى فى فردوس العارفين : ان الله تعالى لما قال لموسى عليه السلام : اذهب الى فرعون انه طغى ،(318) فقال موسى عليه السلام : يا رب اهلى و غنمى . قال الله : يا موسى اذا وجدتنى فاى شى ء تصنع بغيرى ؟ يا موسى اذهب و اعتصم بى واستسلم بى و فوض الامور الى ، فانى جعلت الذئب راعيا لغنمك و الملائكة حافظين لاهلك . يا موسى ، من انجاك من المفازة حين فررت من فرعون ؟ و هو يقول فى كل ذنب : يا رب انت انت ، فقال الله تعالى يا موسى هكذا انت انت يوم القيامة بين يدى تكون ، انا السائل و انا المجيب .
و در فردوس العارفين روايت است كه : چون خداى متعال به موسى فرمود: برو نزد فرعون كه او طغيان كرده است ، موسى گفت : پروردگارا، خانواده و گوسفندانم (را چه كنم ؟) خداوند فرمود: اى موسى ، حال كه مرا يافته اى تو را با غير من چه كار؟ اى موسى ، برو و به من چنگ زن و تسليم من باش و كارها را به من واگذار، كه من گرگ را چوپان گوسفندانت و فرشتگان را حافظ خانواده ات قرار داده ام . اى موسى ، آن گاه كه از فرعون گريختى چه كسى تو را از بيابان خطرناك نجات بخشيد؟ و او همى گفت : پروردگارا تو تو، خداى متعال فرمود: اى موسى همين گونه توتو روز قيامت در برابر من خواهى بود، و خودم هم پرسنده ام و هم پاسخگو مى باشم .
و فى شرح الصحيفة : و روى انه جاء جبرئيل الى النبى صلى الله عليه و آله ، فقال له النبى صلى الله عليه و آله : يا جبرئيل ما تفسير الاخلاص ؟ قال : المخلص الذى لايسال الناس شيئا حتى يجد، و اذا وجد فرضى ، و اذا بقى عنده شى ء فاعطاه .
و در شرح صحيفه آمده است كه : و روايت است كه جبرئيل عليه السلام نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد، پيامبر به او فرمود: اى جبرئيل ، تفسير اخلاص چيست ؟ گفت : مخلص كسى است كه ازمردم چيزى نخواهد تا خودش بيابد، و چون يافت راضى باشد، و هرگاه چيزى نزد او باقى ماند آن را بخشش نمايد.
و فى النبوى صلى الله عليه و آله : ما فتح رجل على نفسه باب مسالة الا فتح الله عليه باب فقر.(319)
و در حديث نبوى صلى الله عليه و آله است كه : هيچ مردى درى از سوال به روى خود نگشود جز اين كه خداوند درى از فقر به روى او باز نمود.
اى عزيز! اهل معرفت تفسير نموده اند قناعت را به اكتفا به موجود حقيقى . و محيى الدين گفته است كه : قناعت اكتفاست به حق تعالى در سوال و طلب ، و از غير ناطلبيدن ، و گفته است كه : مراد از اكتفا به موجود اكتفاست به حق تعالى در سوال .
و فى النبوى صلى الله عليه و آله : ان الله يستحيى من العبد ان يرفع اليه يديه فيردهما خائبين .(320)
و در حديث نبوى است كه : همانا خداوند حيا مى كند از بنده كه دو دستش را به سوى او بالا برد و آن دو را ناكام و تهى باز گرداند.
وروى : ان رجلا من النساك اصابته خصاصة ، فقالت امراءته : سل الناس ، فقال : استحيى ، فقالت : غط وجهك . فستر وجهه و جلس على قارعة الطريق ، فاتفق ان طرارا قطع على انسان دراهم ففقدوه ، و اتاهم الرجل الناسك فاخذ و قطعت يده . فاخذ الرجل اليد المقطوعة بيده و عاد الى منزله ، فقالت امراته ، ما هذا؟ قال : هذه يد مددتها فى السوال الى غير الله تعالى . و قال بعضهم :
اذا مددت الكف التمس الغنى
الى غير من قال اسالونى ، فشلت
ساصبر نفسى ان فى الصبر عزة
و ارضى بدنياى و ان هى قلت
و روايت است كه : يكى از عابدان را فقر و تهيدستى رسيد، همسرش به او گفت : از مردم درخواست كن : گفت : خجالت مى كشم ، زن گفت : صورتت را بپوشان . وى صورتش را پوشانيد و برسر راه نشست ، اتفاقا راهزنانى چند سر راه بر انسانى بسته و چند درهم از او گرفته و از دست آن ها گريخته بود، آن عابد نزد آن ها رفت و به چنگ آن ها افتاد و دستش بريده شد. پس دست بريده را به دست ديگر گرفته و به منزلش بازگشت . زنش گفت : اين چيست ؟ گفت : اين دستى است كه براى درخواست به سوى غير خدا دراز كرده ام . يكى از شعراء گويد: هرگاه دستم را براى به دست آوردن بى نيازى به سوى غير كسى كه گويد: از من بخواهيد، دراز كنم آن دست خشك و فلج باد. من نفس خود را صبر مى دهم ، كه درصبر عزت است ، و به دنياى خود خشنود مى شوم هرچند اندك باشد.
و فى النبوى صلى الله عليه و آله : ليس الغنى عن كثرة العرض ، انما الغنى غنى النفس .(321)
و در حديث نبوى صلى الله عليه و آله است كه : بى نيازى از داشتن كالاى فراوان صورت نبندد، بى نيازى تنها آن است كه نفس آدمى بى نياز باشد.
و عن اميرالمومنين عليه السلام : هل تدرى يا نوف من شيعتى (؟ قال : لا والله ، قال :)(322) الذبل الشفاه ، الخمص ‍ البطون ، الذين تعرف الرهبانية فى وجوههم ، رهبان بالليل و اسد بالنهار، اذا جهنم الليل اتزروا على اوساطهم ، و ارتدوا على اطرافهم ، و صفوا اقدامهم ، و افترشوا جباههم ، تجرى دموعهم على خدودهم ، يجارون الى الله تعالى فى فكاك اعناقهم ، و اما النهار فحكماء (فحلماء - ب ) علماء كرام نجباء ابرار اتقياء، يا نوف ، شيعتى من لم يهر هر الكلب ، و لا يطمع طمع الغراب ، و لم يسال الناس و لو مات جوعا، ان راى مومنا اكرمه ، و ان راى فاسقا هجره . هولاء و الله شيعتى .(323)
و از اميرالمومنين عليه السلام روايت است كه (به نوف بكالى ) فرمود: اى نوف ، آيا ميدانى شيعيان من كيانند؟ گفت : نه ، به خدا سوگند، فرمود: شيعيان من كسانى هستند كه لبهايشان (از كثرت ذكر) خشك و شكمهاشان (از كثرت روزه دارى ) نهى و خميده باشد؟ آثاررهبانيت و عبادتگرايى از سيمايشان شناخته مى شود، راهبان شب و شيران روزند، چون پرده شب آنان را بپوشاند جامه به تن كرده و عبا بر دوش گرفته ، بر قدمها بايستند و پيشانيهاشان را بر خاك فرش ‍ كنند، اشكشان بر گونه هاشان سرازير شود، و براى آزادى گردنشان (از عذاب ) به درگاه خداى متعال بنالند ؛ و در روز حكيمان (بردباران - ب ) و عالمان و كريمان و برگزيدگان و نيكان و پرهيزكاران باشند. اى نوف ، شيعه من كسى است كه نه مانند سگ پارس مى كند، و نه چون كلاغ طمع مى ورزد، و از مردم درخواست نمى كند اگر چه از گرسنگى بميرد، اگر مومنى را بيند گراميش دارد، و اگر فاسقى را ديد از او دورى گزيند. سوگند به خدا كه اينانند شيعيان من .
و فى الكافى عن ابى عبدالله عليه السلام : اذا اراد احدكم ان لا يسال ربه شيئا الا اعطاه فليياس من الناس كلهم و لا يكون له رجاء الا عند الله ، فاذا علم الله عز و جل ذلك من قلبه لم يسال الله شيئا الا اعطاه .(324)
و در كافى از امام صادق عليه السلام روايت است كه : هرگاه يكى از شما خواست كه از پروردگار خود چيزى نخواهد جز اين كه به او عطا كند، بايد از تمام مردم مايوس گردد و اميدى جز به خدا نداشته باشد، پس هرگاه خداوند چنين حالتى را ازدلش دانست ، از خدا چيزى نطلبد جز اين كه به او عطا فرمايد.
وفى الكافى عن ابى عبدالله عليه السلام يقول : طلب الحوايج الى الناس استلاب للعز، و مذهبة للحياء، و الياس مما فى ايدى الناس عزللمومن فى دينه ، و الطمع هو الفقر الحاضر.(325)
و در همان كتاب است كه آن حضرت مى فرمود: حاجت خواستن از مردم ، ربوده شدن عزت و از بين رفتن آبروست . و نااميدى از آن چه در دست مردم است عزت مومن در دين اوست . و طمع فقر حاضر و آماده است .
بلكه تا تواند هر روزه از مال خود قدرى به فقرا بدهد وسائل را رد ننمايد.
و فى روح الاحباب عن عيسى بن مريم عليه السلام : من رد سائلا خائبا لم يغش الملائكة ذلك البيت سبعة ايام . و كان بعض الصالحين اذا راى السوال يقول : جاءنا الغسالون . و كان النبى صلى الله عليه و آله خصلتان لايكلهما الى غيره : كان يتناول المسكين بيده ، و كان يشع طهوره بالليل .
و در روح الاحباب از عيسى بن مريم عليه السلام وارد است كه : هر كه سائلى را تهيدست و ناكام باز گرداند، هفت روز فرشتگان آن خانه را سركشى نمى كنند. و يكى از صالحان وقتى سائلان را مى ديد مى گفت : غسالها آمدند. (زيرا به واسطه سوال آنان گناهان انسان شسته مى شود). و پيامبر صلى الله عليه و آله دو خصلت داشت كه آن ها را به ديگرى واگذار نمى فرمود: با دست خود به مسكين چيز مى داد، و آب وضوى خود را شب ها كنار خود مى نهاد.
خليلى لا ترد السائلينا
اذا قاموا ببابك اجمعينا
وعد بالفضل والحسنى عليهم
و ان الله يجزى المحسنينا
و ذل مقامهم بالباب فارحم
بذلك وعد رب العالمينا
دوست من ! سائلان را بازنگردان آن گاه كه همگى در خانه ات ايستادند: و با فضل و نيكى به آنان احسان كن كه خداوند نيكوكاران را پاداش (خير) دهد. و به خوارى ايستادنشان بر در خانه ات رحم آور كه پروردگار عالميان بدين عمل وعده داده است (كه در قيامت به خوارى ايستادن بندگان در برابرش ترحم كند).
بيست و دوم : خروج از حق الناس است هر چند حبه اى باشد. و در كافى حديثى مذكور است كه : ثواب ششصد نماز را به ازاى يك درهم از مال غير كه در ذمه كسى باشد در قيامت مى دهند.
بيست و سيم : ارادت است كه عبارت از فناء در شيخ است كه گفته اند: الارادة ترك الارادة .(326). و در مقصد الاقصى آورده است : سيم ارادت است به دانا. بايد كه سالك به غايت مريد و محب دانا باشد، كه ارادت مركب سالك است ، هرچند ارادت قويتر بود مركب قوى تر باشد.(327)
اى عزيز! اين مقام محبت ذاتى است . وقتى سالك را اين مقام در خور است كه مقام محبوب از اعزاز و اذلال و نفع و ضرر به نزد وى يكسان باشد. در اين وقت تربيت شيخ ، سالك را به جلال و جمال محبت ذاتى است ، چنانچه نظر بايزيد بر ابوتراب به نظر جلال بود و آن مريد به صفت جمال پرورش يافته بود.
اى عزيز! بايد كه مريد به افضليت و اكمليت پيراعتقاد نمايد كه از ثمره محبت است ، اما بايد پير را بر جماعت انبياو ائمه عليهم السلام تفضيل ندهد كه در شرع مذموم است و بر ما سواى اينها جايز است بلكه در طريقت واجب است ، و اگر مريد مستعد است ، اين تفضيل بى اختيار او را حاصل و اعتقاد پيدا مى گردد، و اگر به اختيار و تكلف باشد ثمره اى ندهد و نتيجه نبخشد. و مريد هر كمالى را كه در مى يابد از صحت ارادت و حسن ارادت مى يابد، و بايد بداند كه خطاى پير بهتر از صواب مريد است ، حتى آن كه جمعى از مشايخ تصريح نموده اند كه بعضى ادعيه كه از مشايخ در صورت تحريف رسيده است با تحريف بخواند كه ثمره مى دهد و الا ثمره نمى دهد ؛ نمى بينى كه حق تعالى اسهد بلال را قبول نمود و اشهد ديگر را قبول ننمود! بر اشهد تو خنده زند اسهد بلال .
بيست و چهارم : حسن ظن است به خدا، كه بايد به واهب مامولات و معطى مسوولات حسن وصول به اقصى مقامات داشته باشد، كه موجب فتوحات عظيمه و فيوضات قدسيه مى گردد، كه گفته اند: من عرف الله بالكرم احسن الظن به .(328)
و فى العيون عن الرضا عليه السلام فى حديث طويل قال : و قال عليه السلام لى : احسن ظنك بالله ، فان الله عز و جل يقول : انا عند ظن عبدى بى ، فان خيرا فخير، و ان شرا فشر - الحديث .(329)
و در عيون از حضرت رضا عليه السلام در حديثى طولانى روايت است كه : (راوى ) گفت : (امام ) به من فرمود: به خداوند خوش گمان باش ، كه خداى بزرگ مى فرمايد: من نزد گمان بنده ام به من هستم ، اگر گمانش خير باشد (نتيجه ) خير، و اگر بد باشد (نتيجه ) بد خواهد بود....
و عن النبى صلى الله عليه و آله : ان الله يحب معالى الهمم ، و يكره سفسافها.(330)
و از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت است كه : خداوند همتهاى والا و بلند را دوست مى دارد و همتهاى پست را ناخوش مى دارد.
و فى كتاب ثواب الاعمال عن ابى عبدالله عليه السلام قال : اذا كان يوم القيامة جى ء بعبد فيومر به الى النار، فيلتفت ، فيقول الله جل جلاله : ردوه . فلما اتى به قال له : عبدى ! لم التفت ؟ فيقول : يا رب ، ما كان ظنى بك هذا. فيقول جل جلاله : و ما كان ظنك ؟ فيقول : يا رب ظنى بك ان تغفر لى و تسكننى برحمتك جنتك . قال : فيقول الله عز و جل يا ملائكتى ، و عزتى و جلالى و آلائى و بلائى و ارتفاع مكانى ما ظن هذا بى ساعة من خير قط، و لو ظن بى ساعة من خير ماروعته بالنار، اجيزوا كذبه و ادخلوه الجنة .(331)
و در كتاب ثواب الاعمال از امام صادق عليه السلام روايت است كه : چون روز قيامت شود بنده اى را آورند و فرمان داده شود كه او را به آتش برند. وى بر ميگردد و به پشت مى نگرد، خداى جليل مى فرمايد: او را باز گردانيد. چون او را آورند به او مى فرمايد: بنده من چرا به پشت نگاه كردى ؟ گويد: پروردگارا! من چنين گمانى به تو نداشتم . خداوند فرمايد: گمانت چه بود؟ گويد: پروردگارا! گمانم به تو اين بود كه مرا بيامرزى و به رحمت خودت در بهشت سكونت دهى . (امام ) فرمود: پس خداى بزرگ مى فرمايد: اى فرشتگان من ! به عزت و جلالم و نعمت ها و بلايم و بلندى مكانم سوگند كه اين بنده هرگز لحظه اى به من گمان خير نبرد، و اگر لحظه اى گمان خير به من داشت او را به آتش ‍ نمى هراساندم ، شما دروغش را بپذيريد و او را به بهشت داخل كنيد.
و فى كنز الفوايد للكراجكى قال : و روى ان الله عز و جل قال : انا عند ظن عبدى بى ، فلا يظن بى الا خيرا.(332) و در كنز الفوائد كراجكى گويد: و روايت است كه : همانا خداى بزرگ فرموده : من نزد گمان بنده ام به من هستم ، پس ‍ بايد جز گمان خير به من نبرد.
و فى مصباح الشريعة اوحى الله تبارك و تعالى الى داود عليه السلام : ذكر عبادى آلائى و نعمائى ، فانهم لم يروا منى الا الحسن الجميل لئلا يظنوا فى الباقى الا مثل الذى سلف منى اليهم . و حسن الظن يدعوا الى حسن العبادة . و المغرور يتمادى فى المعصية و يتمنى المغفرة ، و لا يكون محسن ظن فى خلق الله الا المطيع له ، يرجو ثوابه و يخاف عقابه . قال : رسول الله صلى الله عليه و آله يحكى عن ربه : قال : انا عند ظن عبدى بى يا محمد. فمن زاغ عن وفاء حقيقة موجبات ظنه بربه فقد اعظم الحجة على نفسه و كان من المخدوعين فى اثر هواه .(333)
و در مصباح الشريعة (از امام صادق عليه السلام ) وارد است كه : خداى متعال به داود عليه السلام وحى فرستاد كه : آلاء و نعمت هاى مرا به بندگانم گوشزد كن ، كه آنان (تا حال ) از من جز كار نيك و زيبا نديده اند، باشد كه از اين پس نيز به من گمان جز آن چه را كه در گذشته از من به ايشان رسيده نداشته باشند. و خوش گمانى به عبادت نيكو فرا مى خواند. و مغرور و فريفته كسى است كه در گناه غوطه مى خورد و آرزوى آمرزش دارد. و در ميان آفريدگان خدا كسى به خدا خوش گمان نيست مگر كسى كه مطيع او باشد، به پاداش خدا اميد بندد و از كيفر او بهراسد. رسول خدا صلى الله عليه و آله از پروردگارش حكايت نموده فرمود كه خداوند فرموده : اى محمد، من نزد گمان بنده ام به من هستم . پس هر كه از وفاى حقيقت آن چه كه موجب ظن خود به خداست منحرف شود تحقيقا حجت را بر خودش ‍ بزرگ ساخته است و از فريفتگان در پى هواى نفس خود است .
و قال صلى الله عليه و آله : اذا دعوت الله فظن حاجتك بالباب .(334)
و رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است : هرگاه خدا را خواندى ، چنين پندار كه حاجتت (بر آورده ) بر لب در است .
و فى شرح الصحيفة : و فى الخبر ان يحيى عليه السلام كان خوفه اشد من رجائه ، و المسيح عليه السلام كان رجاؤ ه اكثر من خوفه ، فكان افضل من يحيى عليه السلام .
و در شرح صحيفه وارد است : و در خبر است كه : يحيى عليه السلام ترسش از اميدش شديدتر بود، و مسيح عليه السلام اميدش از ترسش بيشتر. از اين رو افضل از يحيى عليه السلام بود.
تذنيب :
اى عزيز! بدان كه در سلسله اين ضعيف آن چه فرموده اند و در رسائل بعضى سلاسل ديگر ديده ام ، سالك را نشايد كه به خدمت شيخ ديگر رود خواه شيخ وى در حيات باشد يا نباشد، و وجهش نيز قبل از اين معلوم شد. و سيد اشرف در مكتوب پنجم فرموده است كه :
طالب صادق را اگر از يك شيخ كار نگشايد رواست كه به دو شيخ و سه شيخ و زياده هم طلب دارد به شرط آن كه به رخصت پير اول باشد، يا فقدان وى ، يا دست وى به شيخ نرسد. شيخ علاء الدوله سمنانى مى فرموده اند كه : حضرت شيخ نجم الدين را از سه پير ارشاد سلوك منتهى شد. چون حضرت شيخ نجم الدين كبرى به همدان رفته و اجازت حديث حاصل كرد، شنيد كه در اسكندريه محدثى بزرگ است كه اسناد عالى دارد. بعد از آن كه به وى رسيده و اجازه حاصل شد، در رجعت شبى حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله را در خواب ديد، استدعاى كنيه كرد، فرمودند: ابو الجناب ، عرض كرد كه مخففه ؟ فرمودند: مشدده . چون از خواب بيدار شد در معنى كنيه تامل نمود يافت كه از دنيا اجتناب بايد نمود، مردانه دم تجريد زد. به هر كس كه مى رسيد چون خود را مردى فاضل مى دانست و در علوم رسميه كامل بود ارادت درست نمى آمد تا آن كه به خراسان آمد در شدت رنجورى و بيمارى هيچ كس او را جاى نمى داد تا آن كه به خانقاه شيخ اسماعيل قصرى رفت ، و شيخ خادم را مقرر فرمود كه متوجه او باشد.
و شيخ نجم الدين از آواز سماع و وجد درويشان بسيار انكار داشت . شبى شيخ اسماعيل از گرمى سماع چرخ زنان بر بالين وى آمد و گفت كه : مى خواهى برخيزى . گفتم : بلى . دست مرا گرفت ، يك بار كشيد به نوعى كه مرا هيچ محن نماند. مدتى در خانقاه شيخ اسماعيل بودم . چون مرا از احوال باطن خبر شد و از موهبات باطن پير بهر دور شدم شبى درخاطر رسيد كه آن چه از علوم باطن پير داشته گرفته ام و علم ظاهر را زياده دارم . شيخ از راه باطن اين معنى رايافته ، بامداد گفت : برخيز و سفر كن . به نزد عمار ياسر آمدم مدتى خرابه باطن را عمارت كردم ، آن جا نيز همان خطره به خاطر رسيد. بامداد شيخ عمار فرمود كه : نجم الدين برخيز و به مصر به خدمت روزبهان رو كه اين هستى را او به ضرب سيلى از سر تو بيرون برد. برخاستم و به مصر شدم و به خانقاه شيخ شدم . شيخ در بالاى بلندى وضو مى ساخت به آب اندك . به خاطرم آمد كه شيخ نمى داند كه به اين قدر آب وضو جايز نيست چگونه شيخى باشد! شيخ وضو را تمام كرد و دست بر روى من افشاند. چون (آب ) بر روى من رسيد بى خود شدم . ديدم كه عرصه عرصات قائم شد، خلق اولين و آخرين هائم ،(335) و دوزخ از يك سوى افروخته ،خشك وتر هر كه مى افتاد مى سوخت ، فرشتگان جمعى را به سوى بهشت مى بردند و زمره اى را به جانب دوزخ مى كشيدند، و شخصى بر سر پشته اى نشسته هر كه را مى گويد من تعلق به آن مرد پشته نشين دارم وى را مى گذارند و ديگرى را به آتش دوزخ در آورند. ناگاه فرشته اى آمد و مرا به سوى دوزخ كشيد. چون پاره اى راه بردند گفتم : من تعلق به آن شخص دارم مرا گذاشتند. بالاى پشته آمدم ديدم (كه ) شيخ روزبهان نشسته اند، سر بر پاى (او) انداختم سيلى سخت برقفاى من زد چنان كه از صدمه وى بر روى افتادم ، فرمود كه : بيش از اين اهل حق را انكار مكن .چون از آن حالت باز آمدم شيخ از وضوى خود فارغ شد. پيش رفتم در پاى او افتادم ، در حال شهادت نيز همچنان سيلى بر قفاى من زد و همان لفظ را فرمود. رعونت (336) و هستى از سر من ريخته شد، و سلوك بقيه مقامات و وصول به نهايت معاملات در يك سال ميسرشد. شيخ روزبهان فرمود: اكنون رخصت است برو نزد شيخ نخستين خود.
تكمله :
و اما حسن الظن بالخلق ؛ فقد قيل : علامات الحمق ثلاثة : سرعة الجواب ، و كثرة الالتفات ، و ثقة بكل احد كان . و فيما مضى من الزمان حسن الظن من حسن العبادة فاما فى زماننا هذا ان من احسن الظن بابناء الزمان اوقع نفسه فى التلف و الخسران . قال بعض العلماء: عاملت الناس ستين سنة بسوء الظن فما رايت الا خيرا.
لا تترك الحزم فى شى ء تحاوله
فان سلمت فما بالحزم من باس
و العجز ذل و ما بالحزم من ضرر
و احزم الحزم سوء الظن بالناس
اما خوش گمانى به خلق ؛ گفته اند: نشانه هاى بى خردى سه چيز است : سرعت در جواب ، زياد به اين طرف و آن طرف نگريستن ، و اطمينان به هر كس كه باشد. در زمان گذشته خوش گمانى از خوش عبادتى محسوب مى شد، اما در زمان ما هركس به ابناء زمان خوش گمان باشد خود را در معرض تلف و زيان افكنده است . يكى از علماء گويد: شصت سال با مردم به بدگمانى معامله كردم و جز خير چيزى نديدم . (شعر:) در هر چه خواهى به دست آرى دور انديشى را از دست مده ، كه اگر بدين سبب سالم ماندى پس دور انديشى ضررى نداشته است . عجز و ناتوانى ذلت است و دورانديشى ضرر ندارد، و بهترين دور انديشى بدگمانى به مردم است .(337)
قيل : ان اعرابيا دخل مسجدا فراى رجلا يصلى بخشوع و خضوع ، فاعجبه ذلك فقال له : نعم ما تصلى ! قال : و انا صائم ، فان صلاة الصائم بضعف صلاة المفطر. فقال له الاعرابى : تفضل و احفظ ناقتى هذه فان حاجة حتى اقضيها. فخرج لحاجته ، فركب المصلى ناقته و خرج . فلما قضى الاعرابى حاجته رجع فلم يرجع الرجل و لا الناقة ، و طلبه يقدر عليه ، فخرج و هو يقول :
صلى فاعجبنى و صام فرابنى
نح القلوص عن المصلى الصائم
گفته اند: بيابان گردى داخل مسجدى شد، مردى را ديد كه با خشوع و خضوع نماز ميگزارد، در شگفت شد و به او گفت : چه خوب نماز مى خوانى ! گفت : من روزه هم هستم ، زيرا نماز روزه دار دو برابر نماز غير روزه دار است . بيابان گرد گفت : لطف كن اين شتر مرا نگهدار كه كارى دارم بروم انجام دهم . براى انجام كارش بيرون رفت ، آن نمازگزار شتر او را سوار شده خارج شد. آن شخص پس از انجام كار بازگشت ولى آن نمازگزار و شتر باز نگشتند، در پى او شد و بر او دست نيافت ، از مسجد بيرون آمد و گفت : نمازگزارد مرا به شگفت آورد، و روزه داشت مرا به اشتباه انداخت ، شتر از اين نمازگزار روزه دار به فرياد است .
تتمه
اى عزيز! با وجود آن چه ذكر شد از آداب وشرايط اگر مريد صاحب مزاج سودائى بد زودتر ترقى مى نمايد. قال الله تعالى : ذومرة فاستوى .(338)
و فى روضة الكافى قال ابوعبدالله عليه السلام : ان الله عز و جل لم يبعث نبيا قط الا صاحب مرة سوداء صافية ، و ما بعث الله نبيا حتى يقر له بالبداء.(339)
و در روضه كافى از امام صادق عليه السلام روايت است كه : همانا خداى بزرگ هيچ پيامبرى را بر نينگيخته است مگر آن كه داراى سوداى صافى بوده است ، و خداوند هيچ پيامبرى را بر نينگيخته جز به اين كه به بداء(340) براى خداوند اقرار كرده است .
و فى المكاتيب : لنك و لونك راه خدا رفتن بهتر است از چست و چابكى ، براى آن كه نشاط موافقت نفس است با دل ، پس كسى كه با نشاط مى رود به مدد نفس سلوك مى كند، و نفس سريع الملال است ، امر نمى توان بود كه تقاعد كند، و شخص چون به قوت او مى رفته از سير باز ماند. اما چون بى نشاط سير مى كند دلالت بر قوت دل مى كند و استغناى او از مدد نفس ، و اين نشانه اى نيك است براى آن كه اگر نفس مدد مى كند فبها و نعمة و كرامة ، و اگر مدد نمى كند دل او به مجرد قوت خويش متمكن است از سير، پس ثبات چنين كسى مرجو است .
و در موضع ديگر فرموده است : و از جمله عوايق كه سالك را پيش مى آيد آن باشد كه با خود مى انديشد كه اين همه مدت سلوك كردى و هيچ گشادى نديدى پس جان به هرزه چه ميكنى ؟ و نزد اين خاطر از كار سست مى شود. اين القاء شيطان است و انديشه باطل براى آن كه گشاد چون به تدريج باشد با وقت نمى تواند افتاد، چنان كه هيچ كودك از خود در نيابد كه (341) قد مى كشد. و اگر فرضا گشادى نباشد ممكن است كه به مدت مديدى استعداد تمام شود بعد از آن به يك بار ثمره آن ظاهر شود. و ديگر آن كه استعجال ، دليل بوالهوسى است و طالب نيست و قابل صحبت نى . مردم در طلب دنيا زحمتها مى كشند و رنجها مى برند، و طالب حق احق است به رنج كشيدن .
اوحدى شصت سال سختى ديد
تا شبى روى نيكبختى ديد
بزرگان گفته اند كه : بطوء علامت نقص استعداد نيست .
اى عزيز! چون مريد صادق به قدر وسع بدين شرايط قيام نمايد و شيخ به صفاتى كه گذشت آراسته بود، مقصود و مراد حقيقى زود از حجب حرمان بيرون آيد، الا من طلبنى وجدنى .
و فى شرح الغوالى : قال الله تعالى : الا طال شوق الابرار الى لقائى و انا الى لقائهم اشوق .
و در شرح غوالى آمده است كه : خداى متعال فرموده : هان كه شوق نيكان به ديدار من به طول انجاميده و من به ديدار آنان شائق ترم .
و فى الكشكول قال الله تعالى : يابن آدم ، كن لى اكن لك ، و تقرب الى بالاستهانة الى الدنيا.
و در كشكول وارد است كه : خداى متعال فرموده : اى پسر آدم ، تو براى من باش من براى تو خواهم بود، و با خوار شمردن و بى توجهى به دنيا به من نزديكى بجو.

next page

fehrest page

back page