بعدی 
تفسير نمونه ج : 10 ص : 38
بنيامين رفتار كند مى بايست او را مضروب سازد و به زندان بيفكند و علاوه بر اينكه سبب آزار برادر مى شد ، هدفش كه نگهداشتن برادر نزد خود بود ، انجام نمى گرفت ، لذا قبلا از برادران اعتراف گرفت كه اگر شما دست به سرقت زده باشيد ، كيفرش نزد شما چيست ؟ آنها هم طبق سنتى كه داشتند پاسخ دادند كه در محيط ما سنت اين است كه شخص سارق را در برابر سرقتى كه كرده بر مى دارند و از او كار مى كشند ، و يوسف طبق همين برنامه با آنها رفتار كرد ، چرا كه يكى از طرق كيفر مجرم آنست كه او را طبق قانون و سنت خودش كيفر دهند .
به همين جهت قرآن مى گويد : يوسف نمى توانست برادرش را طبق آئين ملك مصر بردارد و نزد خود نگهدارد ( ما كان لياخذ اخاه فى دين الملك ) : سپس به عنوان يك استثناء مى فرمايد مگر اينكه خداوند بخواهد ( الا ان يشاء الله ) .
اشاره به اينكه : اين كارى كه يوسف انجام داد و با برادران همانند سنت خودشان رفتار كرد طبق فرمان الهى بود ، و نقشه اى بود براى حفظ برادر ، و تكميل آزمايش پدرش يعقوب ، و آزمايش برادران ديگر ! و در پايان اضافه مى كند ما درجات هر كس را بخواهيم بالا مى بريم ( نرفع درجات من نشاء ) .
درجات كسانى كه شايسته باشند و همچون يوسف از بوته امتحانات ، سالم بدر آيند .
و در هر حال برتر از هر عالمى ، عالم ديگرى است ( يعنى خدا ) ( و فوق كل ذى علم عليم ) .
و هم او بود كه طرح اين نقشه را به يوسف الهام كرده بود .

تفسير نمونه ج : 10 ص : 39
نكته ها :
آيات فوق سؤالات زيادى را برمى انگيزد كه بايد به يك يك آنها پاسخ گفت :
1 - چرا يوسف خودش را به برادران معرفى نكرد تا پدر را از غم جانكاه فراق زودتر رهائى بخشد .
پاسخ اين سؤال همانگونه كه قبلا هم اشاره شد ، تكميل برنامه آزمايش پدر و برادران بوده است و به تعبير ديگر اين كار از سر هوى و هوس نبوده ، بلكه طبق يك فرمان الهى بود كه مى خواست مقاومت يعقوب را در برابر از دست دادن فرزند دوم نيز بيازمايد ، و بدين طريق آخرين حلقه تكامل او پياده گردد ، و نيز برادران آزموده شوند كه در اين هنگام كه برادرشان گرفتار چنين سرنوشتى شده است در برابر عهدى كه با پدر در زمينه حفظ او داشتند چه انجام خواهند داد ؟
2 - چگونه بى گناهى را متهم به سرقت كرد ؟
آيا جائز بود بى گناهى را متهم به سرقت كنند ، اتهامى كه آثار شومش دامان بقيه برادران را هم كم و بيش مى گرفت ؟ پاسخ اين سؤال را نيز مى توان از اينجا يافت كه اين امر با توافق خود بنيامين بوده است چرا كه يوسف قبلا خود را به او معرفى كرده بود ، و او مى دانست كه اين نقشه براى نگهدارى او چيده شده است ، و اما نسبت به برادران ، تهمتى وارد نمى شد ، تنها ايجاد نگرانى و ناراحتى مى كرد ، كه آن نيز در مورد يك آزمون مهم ، مانعى نداشت .

3 - نسبت سرقت به همه چه مفهومى دارد ؟
آيا نسبت سرقت آنهم به صورت كلى و همگانى با جمله انكم لسارقون ( شما سارق هستيد ) دروغ نبود ؟ مجوز اين دروغ و تهمت چه بوده است ؟ پاسخ اين سؤال نيز با تحليل زير روشن مى شود كه :
تفسير نمونه ج : 10 ص : 40
اولا : معلوم نيست كه گوينده اين سخن چه كسانى بودند ، همين اندازه در قرآن مى خوانيم قالوا ( گفتند ) ممكن است گويندگان اين سخن جمعى از كارگزاران يوسف باشند كه وقتى كه پيمانه مخصوص را نيافتند يقين پيدا كردند كه يكى از كاروانيان كنعان آن را ربوده است ، و معمول است كه اگر چيزى در ميان گروهى كه متشكل هستند ربوده شود و رباينده اصلى شناخته نشود ، همه را مخاطب مى سازند و مى گويند شما اين كار را كرديد ، يعنى يكى از شما يا جمعى از شما .
ثانيا : طرف اصلى سخن كه بنيامين بود به اين نسبت راضى بود چرا كه اين نقشه ظاهرا او را متهم به سرقت مى كرد اما در واقع ، مقدمه اى بود براى ماندن او نزد برادرش يوسف .
و اينكه همه آنها در مظان اتهام واقع شدند ، موضوع زودگذرى بود كه به مجرد بازرسى بارهاى برادران يوسف بر طرف گرديد ، و طرف اصلى دعوا ( بنيامين ) شناخته شد .
بعضى نيز گفته اند منظور از سرقت ، كه در اينجا به آنها نسبت داده شد ، مربوط به گذشته و سرقت كردن يوسف را از پدرش يعقوب بوسيله برادران بوده است اما اين در صورتى است كه اين نسبت به وسيله يوسف به آنها داده شده باشد چرا كه او از سابقه امر آگاهى داشت و شايد جمله بعد اشاره اى به آن داشته باشد چرا كه ماموران يوسف نگفتند شما پيمانه ملك را دزديده ايد بلكه گفتند : نفقد صواع الملك : ما پيمانه ملك را نمى يابيم ( ولى پاسخ اول صحيحتر به نظر مى رسد ) .

4 - كيفر سرقت در آن زمان چه بوده
- از آيات فوق استفاده مى شود كه مجازات سرقت در ميان مصريان و مردم كنعان متفاوت بوده ، نزد برادران يوسف و احتمالا مردم كنعان ، مجازات اين عمل ، بردگى ( هميشگى يا موقت ) سارق
تفسير نمونه ج : 10 ص : 41
در برابر سرقتى كه انجام داده است بوده ، ولى در ميان مصريان اين مجازات معمول نبوده است ، بلكه از طرق ديگر مانند زدن و به زندان افكندن ، سارقين را مجازات مى كردند .
به هر حال اين جمله دليل بر آن نمى شود كه در هيچيك از اديان آسمانى برده گرفتن كيفر سارق بوده است ، چه بسا يك سنت معمولى در ميان گروهى از مردم آن زمان محسوب مى شده ، و در تاريخچه بردگى نيز مى خوانيم كه در ميان اقوام خرافى ، بدهكاران را به هنگامى كه از پرداختن بدهى خود عاجز ميشدند به بردگى مى گرفتند .

5 - سقايه يا صواع
- در آيات فوق گاهى تعبير به صواع ( پيمانه ) و گاهى تعبير به سقايه ( ظرف آبخورى ) شده است ، و منافاتى ميان اين دو نيست ، زيرا چنين به نظر مى رسد كه اين پيمانه در آغاز ظرف آبخورى ملك بوده است ، اما هنگامى كه غلات در سرزمين مصر گران و كمياب و جيره بندى شد ، براى اظهار اهميت آن و اينكه مردم نهايت دقت را در صرفه جوئى به خرج دهند ، آنرا با ظرف آبخورى مخصوص ملك ، پيمانه مى كردند .
مفسران در خصوصيات اين ظرف مطالب زيادى دارند ، بعضى گفته اند از نقره بوده ، بعضى گفته اند از طلا ، و بعضى اضافه كرده اند كه جواهر نشان بوده است ، و در بعضى از روايات غير معتبر نيز اشاره اى به اينگونه مطالب شده است ، اما هيچيك دليل روشنى ندارد .
آنچه مسلم است پيمانه اى بوده كه روزى پادشاه مصر از آن آب مى نوشيده و سپس تبديل به پيمانه شده است .

تفسير نمونه ج : 10 ص : 42
اينهم بديهى است كه تمام نيازمنديهاى يك كشور را نمى توان با چنين پيمانه اى اندازه گيرى كرد ، شايد اين عمل جنبه سمبوليك داشته و براى نشان دادن كميابى و اهميت غلات در آن سالهاى مخصوص بوده است تا مردم در مصرف آنها نهايت صرفه جوئى را كنند .
ضمنا از آنجا كه اين پيمانه در آن هنگام در اختيار يوسف بوده ، سبب مى شده كه اگر بخواهند سارق را ببردگى بگيرند ، بايد برده صاحب پيمانه يعنى شخص يوسف شود و نزد او بماند و اين همان چيزى بود كه يوسف درست براى آن نقشه كشيده بود .
* قَالُوا إِن يَسرِقْ فَقَدْ سرَقَ أَخٌ لَّهُ مِن قَبْلُ فَأَسرَّهَا يُوسف فى نَفْسِهِ وَ لَمْ يُبْدِهَا لهَُمْ قَالَ أَنتُمْ شرُّ مَّكاناً وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا تَصِفُونَ(77) قَالُوا يَأَيهَا الْعَزِيزُ إِنَّ لَهُ أَباً شيْخاً كَبِيراً فَخُذْ أَحَدَنَا مَكانَهُ إِنَّا نَرَاك مِنَ الْمُحْسِنِينَ(78) قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ أَن نَّأْخُذَ إِلا مَن وَجَدْنَا مَتَعَنَا عِندَهُ إِنَّا إِذاً لَّظلِمُونَ(79)
ترجمه :
77 - ( برادران ) گفتند اگر او ( بنيامين ) دزدى كرده ( تعجب نيست ) برادرش ( يوسف ) نيز قبل از او دزدى كرده ، يوسف ( سخت ناراحت شد و ) اين ( ناراحتى ) را در درون خود پنهان داشت و براى آنها اظهار نداشت ( همين اندازه ) گفت شما بدتر هستيد و خدا از آنچه توصيف مى كنيد آگاهتر است .
78 - گفتند اى عزيز او پدر پيرى دارد ( و سخت ناراحت مى شود ) يكى از ما را به جاى او بگير ، ما تو را از نيكوكاران مى بينيم .
79 - گفت پناه بر خدا كه ما غير از آن كس كه متاع خود را نزد او يافته ايم بگيريم كه در آن صورت از ظالمان خواهيم بود !
تفسير نمونه ج : 10 ص : 43
تفسير : چرا فداكارى برادران يوسف پذيرفته نشد ؟
برادران سرانجام باور كردند كه برادرشان بنيامين دست به سرقت زشت و شومى زده است ، و سابقه آنها را نزد عزيز مصر به كلى خراب كرده است و لذا براى اينكه خود را تبرئه كنند گفتند : اگر اين پسر دزدى كند چيز عجيبى نيست ، چرا كه برادرش ( يوسف ) نيز قبلا مرتكب چنين كارى شده است كه هر دو از يك پدر و مادرند و حساب آنها از ما كه از مادر ديگرى هستيم جدا است ! ( قالوا ان يسرق فقد سرق اخ له من قبل ) .
و به اين ترتيب خواستند خطفاصلى ميان خود و بن يامين بكشند و سرنوشت او را با برادرش يوسف پيوند دهند ! يوسف از شنيدن اين سخن سخت ناراحت شد و آن را در دل مكتوم داشت ، و براى آنها آشكار نساخت ( فاسرها يوسف فى نفسه و لم يبدها لهم ) .
چرا كه او مى دانست آنها با اين سخن ، مرتكب تهمت بزرگى شده اند ، ولى به پاسخ آنها نپرداخت ، همين اندازه سربسته به آنها گفت : شما از آن كسى كه اين نسبت را به او مى دهيد بدتريد - يا - شما نزد من از نظر مقام و منزلت بدترين مردميد ( قال انتم شر مكانا ) .
سپس افزود : خداوند درباره آنچه مى گوئيد آگاه تر است ( و الله اعلم بما تصفون ) .
درست است كه برادران يوسف تهمت ناروائى به برادرشان يوسف زدند به گمان اينكه خود را در اين لحظات بحرانى تبرئه كنند ، ولى بالاخره اين كار بهانه و دستاويزى مى خواهد كه چنين نسبتى را به او بدهند ، به همين جهت مفسران در اين زمينه به كاوش پرداخته و سه روايت از تواريخ پيشين در اين زمينه
تفسير نمونه ج : 10 ص : 44
نقل كرده اند : نخست اينكه : يوسف بعد از وفات مادرش نزد عمه اش زندگى مى كرد و او سخت به يوسف علاقمند بود ، هنگامى كه بزرگ شد و يعقوب خواست او را از عمه اش بازگيرد ، عمه اش چاره اى انديشيد و آن اينكه كمربند يا شال مخصوصى كه از اسحاق در خاندان آنها به يادگار مانده بود بر كمر يوسف بست ، و ادعا كرد كه او مى خواسته آنرا از وى بربايد ، و طبق قانون و سنتشان يوسف را در برابر آن كمر بند و شال مخصوص نزد خود نگهداشت .
ديگر اينكه يكى از خويشاوندان مادرى يوسف بتى داشت كه يوسف آنرا برداشت و شكست و بر جاده افكند و لذا او را متهم به سرقت كردند در حالى كه هيچ يك از اينها سرقت نبوده است .
و ديگر اينكه گاهى او مقدارى غذا از سفره برمى داشت و به مسكين ها و مستمندان مى داد ، و به همين جهت برادران بهانه جو اين را دستاويزى براى متهم ساختن او به سرقت قرار دادند ، در حالى كه هيچيك از آنها گناهى نبود ، آيا اگر كسى لباسى را در بر انسان كند و او نداند مال ديگرى است و بعد متهم به سرقتش كند ، صحيح است ؟ و آيا برداشتن بت و شكستنش گناهى دارد ؟ و نيز چه مانعى دارد كه انسان چيزى از سفره پدرش كه يقين دارد مورد رضايت اوست بردارد و به مسكينان بدهد ؟ ! هنگامى كه برادران ديدند برادر كوچكشان بن يامين طبق قانونى كه خودشان آن را پذيرفته اند مى بايست نزد عزيز مصر بماند و از سوى ديگر با پدر پيمان بسته اند كه حداكثر كوشش خود را در حفظ و بازگرداندن بن يامين به خرج دهند ، رو به سوى يوسف كه هنوز براى آنها ناشناخته بود كردند و گفتند اى عزيز مصر ! و اى زمامدار بزرگوار او پدرى دارد پير و سالخورده كه قدرت بر تحمل
تفسير نمونه ج : 10 ص : 45
فراق او را ندارد ما طبق اصرار تو او را از پدر جدا كرديم و او از ما پيمان مؤكد گرفته كه به هر قيمتى هست ، او را بازگردانيم ، بيا بزرگوارى كن و يكى از ما را بجاى او بگير ( قالوا يا ايها العزيز ان له ابا شيخا كبيرا فخذ احدنا مكانه ) .
چرا كه ما ترا از نيكوكاران مى يابيم و اين اولين بار نيست كه نسبت به ما محبت فرمودى بيا و محبت خود را با اين كار تكميل فرما ( انا نريك من المحسنين ) يوسف اين پيشنهاد را شديدا نفى كرد و گفت : پناه بر خدا چگونه ممكن است ما كسى را جز آنكس كه متاع خود را نزد او يافته ايم بگيريم هرگز شنيده ايد آدم با انصافى ، بى گناهى را به جرم ديگرى مجازات كنند ( قال معاذ الله ان ناخذ الا من وجدنا متاعنا عنده ) .
اگر چنين كنيم مسلما ظالم خواهيم بود ( انا اذا لظالمون ) .
قابل توجه اينكه يوسف در اين گفتار خود هيچگونه نسبت سرقت به برادر نمى دهد بلكه از او تعبير مى كند به كسى كه متاع خود را نزد او يافته ايم ، و اين دليل بر آن است كه او دقيقا توجه داشت كه در زندگى هرگز خلاف نگويد .

تفسير نمونه ج : 10 ص : 46
فَلَمَّا استَيْئَسوا مِنْهُ خَلَصوا نجِيًّا قَالَ كبِيرُهُمْ أَ لَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَبَاكُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَيْكُم مَّوْثِقاً مِّنَ اللَّهِ وَ مِن قَبْلُ مَا فَرَّطتُمْ فى يُوسف فَلَنْ أَبْرَحَ الأَرْض حَتى يَأْذَنَ لى أَبى أَوْ يحْكُمَ اللَّهُ لى وَ هُوَ خَيرُ الحَْكِمِينَ(80) ارْجِعُوا إِلى أَبِيكُمْ فَقُولُوا يَأَبَانَا إِنَّ ابْنَك سرَقَ وَ مَا شهِدْنَا إِلا بِمَا عَلِمْنَا وَ مَا كنَّا لِلْغَيْبِ حَفِظِينَ(81) وَ سئَلِ الْقَرْيَةَ الَّتى كنَّا فِيهَا وَ الْعِيرَ الَّتى أَقْبَلْنَا فِيهَا وَ إِنَّا لَصدِقُونَ(82)
ترجمه :
80 - هنگامى كه ( برادران ) از او مايوس شدند به كنارى رفتند و با هم به نجوى پرداختند ، بزرگترين آنها گفت آيا نمى دانيد پدرتان از شما پيمان الهى گرفته و پيش از اين در باره يوسف كوتاهى كرديد لذا من از اين سرزمين حركت نمى كنم تا پدرم بمن اجازه دهد يا خدا فرمانش را در باره من صادر كند كه او بهترين حكم كنندگان است .
81 - شما به سوى پدرتان بازگرديد و بگوئيد پدر ( جان ) پسرت دزدى كرد و ما جز به آنچه مى دانستيم گواهى نداديم و ما از غيب آگاه نبوديم !
82 - ( براى اطمينان بيشتر ) از آن شهر كه در آن بوديم سؤال كن و نيز از آن قافله كه با آن آمديم بپرس و ما ( در گفتار خود ) صادق هستيم .

تفسير : برادران سرافكنده به سوى پدر بازگشتند ؟
برادران آخرين تلاش و كوشش خود را براى نجات بن يامين كردند ، ولى تمام راهها را بروى خود بسته ديدند ، از يكسو مقدمات كار آنچنان چيده شده بود كه ظاهرا تبرئه برادر امكان نداشت ، و از سوى ديگر پيشنهاد پذيرفتن فرد
تفسير نمونه ج : 10 ص : 47
ديگرى را به جاى او نيز از طرف عزيز ، پذيرفته نشد لذا مايوس شدند و تصميم به مراجعت به كنعان و گفتن ماجرا براى پدر را گرفتند ، قرآن مى گويد : هنگامى كه آنها از عزيز مصر - يا از نجات برادر - مايوس شدند به گوشه اى آمدند و خود را از دگران جدا ساختند و به نجوى و سخنان در گوشى پرداختند ( فلما استيئسوا منه خلصوا نجيا ) .
خلصوا يعنى خالص شدند كنايه از جدا شدن از ديگران و تشكيل جلسه خصوصى است ، و نجى از ماده مناجات ، در اصل از نجوه به معنى سرزمين مرتفع گرفته شده ، چون سرزمينهاى مرتفع از اطراف خود جدا هستند و جلسات سرى و سخنان در گوشى از اطرافيان جدا مى شود به آن نجوى مى گويند ( بنابر اين نجوى ، هر گونه سخن محرمانه را اعم از اينكه در گوشى باشد يا در جلسه سرى ، شامل مى شود ) .
جمله خلصوا نجيا همانگونه كه بسيارى از مفسران گفته اند از فصيحترين و زيباترين تعبيرات قرآنى است كه در دو كلمه ، مطالب فراوانى را كه در چند جمله بايد بيان مى شد ، بيان كرده است .
به هر حال ، برادر بزرگتر در آن جلسه خصوصى به آنها گفت : مگر نمى دانيد كه پدرتان از شما پيمان الهى گرفته است كه بن يامين را به هر قيمتى كه ممكن است باز گردانيد ( قال كبير هم ا لم تعلموا ان اباكم قد اخذ عليكم موثقا من الله ) .
و شما همان كسانى هستيد كه پيش از اين نيز در باره يوسف ، كوتاهى كرديد و سابقه خود را نزد پدر بد نموديد ، ( و من قبل ما فرطتم فى يوسف ) .

تفسير نمونه ج : 10 ص : 48
حال كه چنين است ، من از جاى خود ( يا از سرزمين مصر ) حركت نمى كنم ، و به اصطلاح در اينجا متحصن مى شوم ) مگر اينكه پدرم به من اجازه دهد ، و يا خداوند فرمانى در باره من صادر كند كه او بهترين حاكمان است ( فلن ابرح الارض حتى ياذن لى ابى او يحكم الله لى و هو خير الحاكمين ) .
منظور از اين فرمان ، يا فرمان مرگ است يعنى از اينجا حركت نمى كنم تا بميرم ، و يا راه چاره اى است كه خداوند پيش بياورد و يا عذر موجهى كه نزد پدر بطور قطع پذيرفته باشد .
سپس برادر بزرگتر به ساير برادران دستور داد كه شما به سوى پدر بازگرديد و بگوئيد پدر ! فرزندت دست به دزدى زد ! ( ارجعوا الى ابيكم فقولوا يا ابانا ان ابنك سرق ) .
و اين شهادتى را كه ما مى دهيم به همان مقدارى است كه ما آگاه شديم همين اندازه كه ما ديديم پيمانه ملك را از بار برادرمان خارج ساختند ، كه نشان مى داد او مرتكب سرقت شده است ، و اما باطن امر با خداست و ما شهدنا الا بما علمنا ) .
و ما از غيب خبر نداشتيم ( و ما كنا للغيب حافظين ) اين احتمال نيز در تفسير آيه وجود دارد كه منظور برادران اين بوده است كه به پدر بگويند اگر در نزد تو گواهى داديم و تعهد كرديم كه برادر را مى بريم و بازمى گردانيم به خاطر اين بود كه ما از باطن كار او خبر نداشتيم و ما از غيب آگاه نبوديم كه سرانجام كار او به اينجا مى رسد .
سپس براى اينكه هر گونه سوء ظن را از پدر دور سازند و او را مطمئن كنند كه جريان امر همين بوده نه كم و نه زياد ، گفتند : براى تحقيق بيشتر از شهرى
تفسير نمونه ج : 10 ص : 49
كه ما در آن بوديم سؤال كن ( و سئل القرية التى كنا فيها ) .
و همچنين از قافله اى كه با آن قافله به سوى تو آمديم و طبعا افرادى از سرزمين كنعان و از كسانى كه تو بشناسى در آن وجود دارد ، مى توانى حقيقت حال را بپرسى ( و العير التى اقبلنا فيها ) و به هر حال مطمئن باش كه ما در گفتار خود صادقيم و جز حقيقت چيزى نمى گوئيم ( و انا لصادقون ) از مجموع اين سخن استفاده مى شود كه مساله سرقت بن يامين در مصر پيچيده بوده كه كاروانى از كنعان به آن سرزمين آمده و از ميان آنها يك نفر قصد داشته است پيمانه ملك را با خود ببرد كه ماموران ملك به موقع رسيده اند و پيمانه را گرفته و شخص او را بازداشت كرده اند ، و شايد اينكه برادران گفتند از سرزمين مصر ، سؤال كن كنايه از همين است كه آنقدر اين مساله ، مشهور شده كه در و ديوار هم مى داند !
نكته ها :

1 - برادر بزرگتر كه بود ؟
- بعضى گفته اند نام او روبين ( روبيل ) و بعضى او را شمعون دانسته اند ، و بعضى يهودا ، و در اينكه منظور بزرگتر از
تفسير نمونه ج : 10 ص : 50
نظر سن است يا عقل ، نيز در ميان مفسران گفتگو است ، ولى ظاهر آيه بزرگتر از نظر سن است .

2 - داورى بر اساس قرائن حال
- از اين آيه ضمنا استفاده مى شود كه قاضى مى تواند به قرائن قطعيه عمل كند ، هر چند اقرار و شهودى در كار نباشد ، زيرا در جريان كار برادران يوسف نه شهودى بود و نه اقرارى ، تنها پيدا شدن پيمانه ملك از بار بن يامين دليل به مجرميت او شمرده شد و با توجه به اينكه هر يك از آنها شخصا بار خود را پر مى كردند و يا لااقل به هنگام پر كردن آن حاضر بودند و اگر قفل و بندى داشت ، كليدش در اختيار خود آنها بود و از طرفى ، هيچكس باور نمى كرد كه در اينجا نقشه اى در كار است و مسافران كنعان ( برادران يوسف ) در اين شهر ، دشمن نداشتند كه بخواهد براى آنها توطئه كند .
مجموع اين جهات سبب مى شد كه از مشاهده پيمانه ملك ، در بار بن يامين ، علم به اقدام شخص او به چنين كارى حاصل شود .
اين موضوع كه دنياى امروز در داوريهايش روى آن تكيه مى كند از نظر فقه اسلامى نياز به بررسى بيشترى دارد ، چرا كه در مباحث قضائى روز فوق - العاده مؤثر است و جاى اين بحث كتاب القضاء است .

3 - از آيات فوق برمى آيد
كه برادران يوسف از نظر روحيه با هم بسيار متفاوت بودند برادر بزرگتر سخت ، به عهد و ميثاق خود پايبند بود ، در حالى كه برادران ديگر همين اندازه كه ديدند گفتگوهايشان با عزيز مصر به جائى نرسيد خود را معذور دانسته ، دست از تلاش بيشتر برداشتند ، و البته حق با برادر بزرگتر بود ، چرا كه با تحصن در شهر مصر و مخصوصا نزديك دربار عزيز اين اميد مى رفت كه او بر سر لطف آيد و به خاطر يك پيمانه كه سرانجام پيدا شد مرد غريبى را به قيمت داغدار كردن برادران و پدر پيرش مجازات نكند ، لذا او بخاطر همين احتمال در مصر ماند و برادران را براى كسب دستور به خدمت
تفسير نمونه ج : 10 ص : 51
پدر فرستاد ، تا ماجرا را براى او شرح دهند .
قَالَ بَلْ سوَّلَت لَكُمْ أَنفُسكُمْ أَمْراً فَصبرٌ جَمِيلٌ عَسى اللَّهُ أَن يَأْتِيَنى بِهِمْ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكيمُ(83) وَ تَوَلى عَنهُمْ وَ قَالَ يَأَسفَى عَلى يُوسف وَ ابْيَضت عَيْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ(84) قَالُوا تَاللَّهِ تَفْتَؤُا تَذْكرُ يُوسف حَتى تَكُونَ حَرَضاً أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهَلِكِينَ(85) قَالَ إِنَّمَا أَشكُوا بَثى وَ حُزْنى إِلى اللَّهِ وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ(86)
ترجمه :
83 - ( يعقوب ) گفت نفس ( و هوى و هوس ) مساله را چنين در نظرتان تزيين داده ، من شكيبائى مى كنم شكيبائى جميل ( و خالى از كفران ) ، اميدوارم خداوند همه آنها را به من باز گرداند چرا كه او عليم و حكيم است .
84 - و از آنها روى برگرداند و گفت وا اسفا بر يوسف ! ، و چشمان او از اندوه سفيد شد اما او خشم خود را فرو مى برد ( و هرگز كفران نمى كرد ) .
85 - گفتند بخدا تو آنقدر ياد يوسف مى كنى تا مشرف به مرگ شوى يا هلاك گردى !
86 - گفت من تنها غم و اندوهم را به خدا مى گويم ( و شكايت نزد او مى برم ) و از خدا چيزهائى مى دانم كه شما نمى دانيد .

تفسير : من از خدا الطافى سراغ دارم كه نمى دانيد !
برادران از مصر حركت كردند در حالى كه برادر بزرگتر و كوچكتر را در آنجا گذاردند ، و با حال پريشان و نزار به كنعان بازگشتند و به خدمت پدر شتافتند ، پدر كه آثار غم و اندوه را در بازگشت از اين سفر - به عكس سفر سابق -
تفسير نمونه ج : 10 ص : 52
بر چهره هاى آنها مشاهده كرد فهميد آنها حامل خبر ناگوارى هستند ، بخصوص اينكه اثرى از بن يامين و برادر بزرگتر در ميان آنها نبود ، و هنگامى كه برادران جريان حادثه را بى كم و كاست ، شرح دادند يعقوب برآشفت ، رو به سوى آنها كرده گفت : هوسهاى نفسانى شما ، مساله را در نظرتان چنين منعكس ساخته و تزيين داده است ! ( قال بل سولت لكم انفسكم امرا ) .
يعنى درست همان جمله اى را در پاسخ آنها گفت كه پس از حادثه يوسف به هنگامى كه آن طرح دروغين را بيان كردند ، ذكر نمود .
در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه آيا يعقوب تنها بخاطر سابقه سوء آنها به آنها سوء ظن برد و يقين كرد كه آنها دروغ مى گويند و توطئه اى در كار است در حالى كه اين كار نه تنها از پيامبرى چون يعقوب بعيد به نظر مى رسد ، بلكه از افراد عادى نيز بعيد است كه تنها كسى را با يك سابقه سوء بطور قطع متهم سازند ، با اينكه طرف مقابل شهودى نيز براى خود آورده است ، و راه تحقيق نيز بسته نيست .
يا اينكه هدف از اين جمله بيان نكته ديگرى بوده است ، از جمله اينكه :
1 - چرا شما با ديدن پيمانه ملك درون بار برادر تسليم شديد كه او سرقت كرده است در حالى كه اين به تنهائى نمى تواند يك دليل منطقى بوده باشد ؟
2 - چرا شما به عزيز مصر گفتيد جزاى سارق اين است كه او را به بردگى بردارد در حالى كه اين يك قانون الهى نيست بلكه سنتى است نادرست در ميان مردم كنعان ( و اين در صورتى است كه بر خلاف گفته جمعى از مفسران اين قانون را از شريعت يعقوب ندانيم ) .
3 - چرا شما در برابر اين ماجرا به سرعت تسليم شديد و همچون برادر بزرگتر مقاومت به خرج نداديد ، در حالى كه پيمان الهى مؤكد با من بسته
تفسير نمونه ج : 10 ص : 53
بوديد ؟ سپس يعقوب به خويشتن بازگشت و گفت : من زمام صبر را از دست نمى دهم و شكيبائى نيكو و خالى از كفران مى كنم ( فصبر جميل ) اميدوارم خداوند همه آنها ( يوسف و بن يامين و فرزند بزرگم ) را به من بازگرداند ( عسى الله ان ياتينى بهم جميعا ) .
چرا كه من مى دانم او از درون دل همه آگاه است و از همه حوادثى كه گذشته و مى گذرد با خبر به علاوه او حكيم است و هيچ كارى را بدون حساب نمى كند .
( انه هو العليم الحكيم ) .
در اين حال غم و اندوهى سراسر وجود يعقوب را فرا گرفت و جاى خالى بن يامين همان فرزندى كه مايه تسلى خاطر او بود ، وى را به ياد يوسف عزيزش افكند ، به ياد دورانى كه اين فرزند برومند با ايمان باهوش زيبا در آغوشش بود و استشمام بوى او هر لحظه زندگى و حيات تازه اى به پدر مى بخشيد ، اما امروز نه تنها اثرى از او نيست بلكه جانشين او بن يامين نيز به سرنوشت دردناك و مبهمى همانند او گرفتار شده است ، در اين هنگام روى از فرزندان برتافت و گفت : وا اسفا بر يوسف ! ( و تولى عنهم و قال يا اسفا على يوسف ) .
برادران كه از ماجراى بن يامين ، خود را شرمنده در برابر پدر مى ديدند ، از شنيدن نام يوسف در فكر فرو رفتند و عرق شرم بر جبين آنها آشكار گرديد .
اين حزن و اندوه مضاعف ، سيلاب اشك را ، بى اختيار از چشم يعقوب
تفسير نمونه ج : 10 ص : 54
جارى مى ساخت تا آن حد كه چشمان او از اين اندوه سفيد و نابينا شد ( و ابيضت عيناه من الحزن ) .
و اما با اين حال سعى مى كرد ، خود را كنترل كند و خشم را فرو بنشاند و سخنى بر خلاف رضاى حق نگويد او مرد با حوصله و بر خشم خويش مسلط بود ( فهو كظيم ) .
ظاهر آيه فوق اين است كه يعقوب تا آن زمان نابينا نشده بود ، بلكه اين غم و اندوه مضاعف و ادامه گريه و ريختن اشك بينائى او را از ميان برد و همانگونه كه سابقا هم اشاره كرديم اين يك امر اختيارى نبود كه با صبر جميل منافات داشته باشد برادران كه از مجموع اين جريانها ، سخت ناراحت شده بودند ، از يكسو وجدانشان به خاطر داستان يوسف معذب بود ، و از سوى ديگر به خاطر بن يامين خود را در آستانه امتحان جديدى مى ديدند ، و از سوى سوم نگرانى مضاعف پدر بر آنها ، سخت و سنگين بود ، با ناراحتى و بى حوصلگى ، به پدر گفتند به خدا سوگند تو آنقدر يوسف يوسف مى گوئى تا بيمار و مشرف به مرگ شوى يا هلاك گردى ( قالوا تالله تفتئوا تذكر يوسف حتى تكون حرضا او تكون من الهالكين ) .
اما پير كنعان آن پيامبر روشن ضمير در پاسخ آنها گفت : من شكايتم
تفسير نمونه ج : 10 ص : 55
را به شما نياوردم كه چنين مى گوئيد ، من غم و اندوهم را نزد خدا مى برم و به او شكايت مى آورم ( قال انما اشكوا بثى و حزنى الى الله ) ( 1 ) .
و از خدايم لطفها و كرامتها و چيزهائى سراغ دارم كه شما نمى دانيد ( و اعلم من الله مالا تعلمون ) .

تفسير نمونه ج : 10 ص : 56
يَبَنىَّ اذْهَبُوا فَتَحَسسوا مِن يُوسف وَ أَخِيهِ وَ لا تَايْئَسوا مِن رَّوْح اللَّهِ إِنَّهُ لا يَايْئَس مِن رَّوْح اللَّهِ إِلا الْقَوْمُ الْكَفِرُونَ(87) فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَيْهِ قَالُوا يَأَيهَا الْعَزِيزُ مَسنَا وَ أَهْلَنَا الضرُّ وَ جِئْنَا بِبِضعَة مُّزْجَاة فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَ تَصدَّقْ عَلَيْنَا إِنَّ اللَّهَ يجْزِى الْمُتَصدِّقِينَ(88) قَالَ هَلْ عَلِمْتُم مَّا فَعَلْتُم بِيُوسف وَ أَخِيهِ إِذْ أَنتُمْ جَهِلُونَ(89) قَالُوا أَ ءِنَّك لأَنت يُوسف قَالَ أَنَا يُوسف وَ هَذَا أَخِى قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنَا إِنَّهُ مَن يَتَّقِ وَ يَصبرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ(90) قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ ءَاثَرَك اللَّهُ عَلَيْنَا وَ إِن كنَّا لَخَطِئِينَ(91) قَالَ لا تَثرِيب عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّحِمِينَ(92) اذْهَبُوا بِقَمِيصى هَذَا فَأَلْقُوهُ عَلى وَجْهِ أَبى يَأْتِ بَصِيراً وَ أْتُونى بِأَهْلِكمْ أَجْمَعِينَ(93)
ترجمه :
87 - پسرانم ! برويد و از يوسف و برادرش تفحص كنيد ، و از رحمت خدا مايوس نشويد كه از رحمت خدا جز قوم كافر مايوس نمى شوند .
88 - هنگامى كه آنها وارد بر او ( يوسف ) شدند گفتند اى عزيز ! ما و خاندان ما را ناراحتى فرا گرفته و متاع كمى ( براى خريد مواد غذائى ) با خود آورده ايم ، پيمانه ما را بطور كامل وفا كن و بر ما تصدق بنما كه خداوند متصدقان را پاداش مى دهد .
89 - گفت آيا دانستيد چه با يوسف و برادرش كرديد آنگاه كه جاهل بوديد ؟ !
تفسير نمونه ج : 10 ص : 57
90 - گفتند آيا تو همان يوسف هستى ؟ ! گفت ( آرى ) منم يوسف ! و اين برادر من است خداوند بر ما منت گذارده ، هر كس تقوى پيشه كند و شكيبائى و استقامت نمايد ( سرانجام پيروز مى شود ) چرا كه خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نمى كند .
91 - گفتند بخدا سوگند خداوند تو را بر ما مقدم داشته ، و ما خطا كار بوديم .
92 - گفت امروز ملامت و توبيخى بر شما نيست خداوند شما را مى بخشد ، و ارحم الراحمين است !
93 - اين پيراهن مرا ببريد و به صورت پدرم بيندازيد ، بينا مى شود ، و همگى خانواده نزد من آئيد .

تفسير : بكوشيد و مايوس نشويد كه ياس نشانه كفر است !
قحطى در مصر و اطرافش از جمله كنعان بيداد مى كرد ، مواد غذائى به كلى تمام مى شود ، دگربار يعقوب فرزندان را دستور به حركت كردن به سوى مصر و تامين مواد غذائى مى دهد ، ولى اين بار در سرلوحه خواسته هايش جستجو از يوسف و برادرش بن يامين را قرار مى دهد و مى گويد : فرزندانم برويد و از يوسف و برادرش جستجو كنيد ( يا بنى اذهبوا فتحسسوا من يوسف و اخيه ) .
و از آنجا كه فرزندان تقريبا اطمينان داشتند كه يوسفى در كار نمانده ، و از اين توصيه و تاكيد پدر تعجب مى كردند ، يعقوب به آنها گوشزد مى كند از رحمت الهى هيچگاه مايوس نشويد كه قدرت او مافوق همه مشكلات و سختيها است و لا تياسوا من روح الله ) .
چرا كه تنها كافران بى ايمان كه از قدرت خدا بى خبرند از رحمتش مايوس مى شوند ( انه لا ييئس من روح الله الا القوم الكافرون ) .
تحسس از ماده حس به معنى جستجوى چيزى از طريق حس است ، و در اينكه آيا با تجسس چه تفاوتى دارد ؟ در ميان مفسران و ارباب
تفسير نمونه ج : 10 ص : 58
لغت گفتگو است : ابن عباس نقل شده كه تحسس در امور خير است و تجسس در امور شر .
بعضى ديگر گفته اند تحسس ، كوشش براى شنيدن سرگذشت اشخاص و اقوام است ، اما تجسس كوشش براى جستجوى عيبها .
و بعضى هر دو را به يك معنى دانسته اند ، ولى با توجه به حديثى كه مى گويد لا تجسسوا و لا تحسسوا روشن مى شود كه اين دو با هم مختلفند ، و نظر ابن عباس در تفاوت ميان اين دو متناسب معنى آيات مورد بحث به نظر مى رسد ، و اگر مى بينيم كه در حديث از هر دو نهى شده ممكن است اشاره به اين باشد كه جستجو در كار مردم نكنيد نه در كار خيرشان و نه در كار شرشان .
روح به معنى رحمت ، و راحت و فرج و گشايش كار است .
راغب در مفردات مى گويد : روح ( بر وزن لوح ) و روح ( بر وزن نوح ) هر دو در اصل به يك معنى است ، و به معنى جان و تنفس است ، سپس روح ( بر وزن لوح ) به رحمت و فرج آمده است ( بخاطر اينكه هميشه به هنگام گشايش مشكلات ، روح و جان تازه اى به انسان دست مى دهد و نفس آزاد مى كشد ) .
به هر حال فرزندان يعقوب بارها را بستند و روانه مصر شدند و اين سومين مرتبه است كه آنها به اين سرزمين پرحادثه وارد مى شوند .
در اين سفر بر خلاف سفرهاى گذشته يكنوع احساس شرمندگى روح آنها را آزار مى دهد ، چرا كه سابقه آنها در مصر و نزد عزيز : سخت آسيب ديده ، و بد نام شده اند ، و شايد بعضى آنها را به عنوان گروه سارقان كنعان بشناسند ، از سوى ديگر متاع قابل ملاحظه اى براى معاوضه با گندم و ساير مواد غذائى ، همراه ندارند ، از دست دادن برادر دوم ، بن يامين و ناراحتى فوق العاده پدر بر مشكلات آنان افزوده ، و در واقع كارد به استخوانشان رسيده است ، تنها چيزى كه در ميان انبوه اين مشكلات و ناراحتيهاى جانفرسا مايه تسلى خاطر آنها
تفسير نمونه ج : 10 ص : 59
است ، همان جمله اخير پدر است كه مى فرمود : از رحمت خدا مايوس نباشيد كه هر مشكلى براى او سهل و آسان است .
آنها وارد بر يوسف شدند ، و در اين هنگام با نهايت ناراحتى رو به سوى او كردند و گفتند : اى عزيز ! ما و خاندان ما را قحطى و ناراحتى و بلا فرا گرفته است ( فلما دخلوا عليه قالوا يا ايها العزيز مسنا و اهلنا الضر ) .
و تنها متاع كم و بى ارزشى همراه آورده ايم ( و جئنا ببضاعة مزجاة ) اما با اين حال به كرم و بزرگوارى تو تكيه كرده ايم ، و انتظار داريم كه پيمانه ما را بطور كامل وفا كنى ( فاوف لنا الكيل ) .
و در اين كار بر ما منت گذار و تصدق كن ( و تصدق علينا ) .
و پاداش خود را از ما مگير ، بلكه از خدايت بگير ، چرا كه خداوند كريمان و متصدقان را پاداش خير مى دهد ( ان الله يجزى المتصدقين ) .
جالب اينكه برادران يوسف ، با اينكه پدر تاكيد داشت در باره يوسف و برادرش به جستجو بر خيزيد و مواد غذائى در درجه بعد قرار داشت ، به اين گفتار چندان توجه نكردند ، و نخست از عزيز مصر تقاضاى مواد غذائى نمودند ، شايد به اين علت بود كه چندان اميدى به پيدا شدن يوسف نداشتند ، و يا به اين علت كه آنها فكر كردند بهتر اين است خود را در همان چهره خريداران مواد غذائى كه طبيعى تر است قرار دهند ، و تقاضاى آزاد ساختن برادر را تحت الشعاع نمايند تا تاثير بيشترى در عزيز مصر داشته باشد .

تفسير نمونه ج : 10 ص : 60
بعضى گفته اند : منظور از تصدق علينا همان آزادى برادر بوده ، و گرنه در مورد مواد غذائى ، قصدشان گرفتن جنس بدون عوض نبوده است ، تا نام تصدق بر آن گذارده شود .
در روايات نيز مى خوانيم كه برادران حامل نامه اى از طرف پدر براى عزيز مصر بودند كه در آن نامه ، يعقوب ، ضمن تمجيد از عدالت و دادگرى و محبتهاى عزيز مصر ، نسبت به خاندانش ، و سپس معرفى خويش و خاندان نبوتش شرح ناراحتيهاى خود را به خاطر از دست دادن فرزندش يوسف و فرزند ديگرش بن يامين و گرفتاريهاى ناشى از خشكسالى را براى عزيز مصر كرده بود .
و در پايان نامه از او خواسته بود كه بن يامين را آزاد كند و تاكيد نموده بود كه ما خاندانى هستيم كه هرگز سرقت و مانند آن در ما نبوده و نخواهد بود .
هنگامى كه برادرها نامه پدر را بدست عزيز مى دهند ، نامه را گرفته و مى بوسد و بر چشمان خويش مى گذارد ، و گريه مى كند ، آنچنان كه قطرات اشك بر پيراهنش مى ريزد و همين امر برادران را به حيرت و فكر فرو مى برد كه عزيز مصر چه علاقه اى به پدرشان يعقوب دارد كه اين چنين نامه اش در او ايجاد هيجان مى نمايد ، و شايد در همينجا بود كه برقى در دلشان زد كه نكند او خودش يوسف باشد ، همچنين شايد همين نامه پدر يوسف را چنان بى قرار ساخت كه ديگر نتوانست بيش از آن در چهره و نقاب عزيز مصر پنهان بماند ، و به زودى چنانكه خواهيم ديد خويشتن را به عنوان همان برادر ! به برادران معرفى كرد ) در اين هنگام كه دوران آزمايش بسر رسيده بود و يوسف نيز سخت ، بى تاب و ناراحت به نظر مى رسيد ، براى معرفى از اينجا آغاز سخن كرد ، رو به سوى برادران كرد گفت : هيچ مى دانيد شما در آن هنگام كه جاهل و نادان
تفسير نمونه ج : 10 ص : 61
بوديد به يوسف و برادرش چه كرديد ( قال هل علمتم ما فعلتم بيوسف و اخيه اذ انتم جاهلون ) بزرگوارى يوسف را ملاحظه كنيد كه اولا گناه آنها را سر بسته بيان مى كند ، و مى گويد ما فعلتم ( آنچه انجام داديد ) و ثانيا راه عذر خواهى را به آنها نشان مى دهد كه اين اعمال شما به خاطر جهل بود ، و آن دوران جهل گذشته و اكنون عاقل و فهميده ايد ! .
ضمنا از اين سخن روشن مى شود كه آنها در گذشته تنها آن بلا را بر سر يوسف نياوردند بلكه برادر ديگر بن يامين نيز از شر آنها در آن دوران در امان نبود ، و ناراحتيهائى نيز براى او در گذشته به وجود آورده بودند ، و شايد بن يامين در اين مدتى كه در مصر نزد يوسف مانده بود گوشه اى از بيدادگريهاى آنها را براى برادرش شرح داده بود .
در بعضى از روايات مى خوانيم كه يوسف با گفتن اين جمله براى اينكه آنها زياد ناراحت نشوند و تصور نكنند عزيز مصر ، در مقام انتقامجوئى بر مى آيد گفتارش را با تبسمى پايان داد ، اين تبسم سبب شد دندانهاى زيباى يوسف در برابر برادران كاملا آشكار شود ، خوب كه دقت كردند ديدند عجب شباهتى با دندانهاى برادرشان يوسف دارد ! مجموع اين جهات ، دست بدست هم داد ، از يكسو مى بينند عزيز مصر ، از يوسف و بلاهائى كه برادران بر سر او آوردند و هيچكس جز آنها و يوسف از آن خبر نداشت سخن مى گويد .
از سوئى ديگر نامه يعقوب .
آنچنان او را هيجان زده مى كند كه گوئى نزديكترين رابطه را با او دارد .

تفسير نمونه ج : 10 ص : 62
و از سوى سوم ، هر چه در قيافه و چهره او بيشتر دقت مى كنند شباهت او را با برادرشان يوسف بيشتر مى بينند ، اما در عين حال نمى توانند باور كنند كه يوسف بر مسند عزيز مصر تكيه زده است ، او كجا و اينجا كجا ؟ ! لذا با لحنى آميخته با ترديد گفتند : آيا تو خود يوسف نيستى ؟ ( قالوا أ انك لانت يوسف ) در اينجا لحظات فوق العاده حساس بر برادرها گذشت ، درست نمى دانند كه عزيز مصر در پاسخ سؤال آنها چه مى گويد ! آيا براستى پرده را كنار مى زند و خود را معرفى مى كند .
يا آنها را ديوانگان خطاب خواهد كرد كه مطلب مضحكى را عنوان كرده اند .
لحظه ها با سرعت مى گذشت و انتظارى طاقت فرسا بر قلب برادران سنگينى مى كرد ، ولى يوسف نگذارد اين زمان ، زياد طولانى شود بناگاه پرده از چهره حقيقت برداشت ، گفت : آرى منم يوسف ! و اين برادرم بن يامين است ! ( قال انا يوسف و هذا اخى ) .
ولى براى اينكه شكر نعمت خدا را كه اين همه موهبت به او ارزانى داشته بجا آورده باشد و ضمنا درس بزرگى به برادران بدهد اضافه كرد خداوند بر ما منت گذارده هر كس تقوا پيشه كند و شكيبائى داشته باشد ، خداوند پاداش او را خواهد داد ، چرا كه خدا اجر نيكوكاران را ضايع نمى كند ( قد من الله علينا انه من يتق و يصبر فان الله لا يضيع اجر المحسنين ) هيچكس نمى داند در اين لحظات حساس چه گذشت و اين برادرها بعد از دهها سال كه يكديگر را شناختند چه شور و غوغائى بر پا ساختند چگونه يكديگر را در آغوش فشردند ، و چگونه اشكهاى شادى فرو ريختند ، ولى با اين حال برادران كه خود را سخت شرمنده مى بينند نمى توانند درست به صورت يوسف نگاه كنند ،
تفسير نمونه ج : 10 ص : 63
آنها در انتظار اين هستند كه ببينند آيا گناه بزرگشان قابل عفو و اغماض و بخشش است يا نه ، لذا رو به سوى برادر كردند و گفتند : به خدا سوگند خداوند تو را بر ما مقدم داشته است و از نظر علم و حلم و عقل و حكومت ، فضيلت بخشيده ( قالوا تالله لقد آثرك الله علينا ) هر چند ما خطاكار و گنه كار بوديم ( و ان كنا لخاطئين ) .
اما يوسف كه حاضر نبود اين حال شرمندگى برادران مخصوصا به هنگام پيروزيش ادامه يابد ، و يا اينكه احتمالا اين معنى به ذهنشان خطور كند كه ممكن است يوسف در اينجا در مقام انتقامجوئى بر آيد ، بلافاصله با اين جمله به آنها امنيت و آرامش خاطر داد و گفت : امروز هيچگونه سرزنش و توبيخى بر شما نخواهد بود ( قال لا تثريب عليكم اليوم ) .
فكرتان آسوده ، و وجدانتان راحت باشد ، و غم و اندوهى از گذشته به خود راه ندهيد ، سپس براى اينكه به آنها خاطرنشان كند كه نه تنها حق او بخشوده شده است ، بلكه حق الهى نيز در اين زمينه با اين ندامت و پشيمانى قابل
تفسير نمونه ج : 10 ص : 64
بخشش است ، افزود : خداوند نيز شما را مى بخشد ، چرا كه او ارحم الراحمين است ( يغفر الله لكم و هو ارحم الراحمين ) .
و اين دليل بر نهايت بزرگوارى يوسف است كه نه تنها از حق خود گذشت و حتى حاضر نشد كمترين توبيخ و سرزنش - تا چه رسد به مجازات - در حق برادران روا دارد ، بلكه از نظر حق الله نيز به آنها اطمينان داد كه خداوند غفور و بخشنده است ، و حتى براى اثبات اين سخن با اين جمله استدلال كرد كه او ارحم الراحمين است .
در اينجا غم و اندوه ديگرى بر دل برادران سنگينى مى كرد و آن اينكه پدر بر اثر فراق فرزندانش نابينا شده و ادامه اين حالت ، رنجى است جانكاه براى همه خانواده ، به علاوه دليل و شاهد مستمرى است بر جنايت آنها ، يوسف براى حل اين مشكل بزرگ نيز چنين گفت : اين پيراهن مرا ببريد و بر صورت پدرم بيفكنيد تا بينا شود ( اذهبوا بقميصى هذا فالقوه على وجه ابى يات بصيرا ) .
و سپس با تمام خانواده به سوى من بيائيد ( و أتونى باهلكم اجمعين ) .

نكته ها :

1 - چه كسى پيراهن يوسف را ببرد ؟
در پاره اى از روايات آمده كه يوسف گفت : آن كسى كه پيراهن شفا بخش من را نزد پدر مى برد بايد همان باشد كه پيراهن خون آلود را نزد او آورد ، تا همانگونه كه او پدر را ناراحت ساخت اين بار خوشحال و فرحناك كند ! ، لذا اين كار به يهودا سپرده شد زيرا او گفت من آن كسى بودم كه پيراهن خونين را نزد پدر بردم و گفتم فرزندت را گرگ خورده و اين نشان مى دهد كه يوسف
تفسير نمونه ج : 10 ص : 65
با آن همه گرفتارى كه داشت از جزئيات و ريزه كاريهاى مسائل اخلاقى نيز غافل نمى ماند .

2 - بزرگوارى يوسف
در بعضى ديگر از روايات آمده است كه برادران يوسف ، بعد از اين ماجرا پيوسته ، شرمسار بودند ، يكى را به سراغ او فرستادند و گفتند : تو هر صبح و شام ما را بر كنار سفره خود مى نشانى ، و ما از روى تو خجالت مى كشيم ، چرا كه آنهمه جسارت كرديم ، يوسف براى اينكه نه تنها كمترين احساس شرمندگى نكنند ، بلكه وجود خود را بر سر سفره او ، خدمتى به او احساس كنند ، جواب بسيار جالبى داد گفت : مردم مصر تاكنون به چشم يك غلام زر خريد به من مى نگريستند ، و به يكديگر مى گفتند سبحان من بلغ عبدا بيع بعشرين درهما ما بلغ ! ! : منزه است خدائى كه غلامى را كه به بيست درهم فروخته شد به اين مقام رسانيده ! اما الان كه شما آمده ايد و پرونده زندگى من براى اين مردم گشوده شده ، مى فهمند من غلام نبوده ام ، من از خاندان نبوت و از فرزندان ابراهيم خليل هستم و اين مايه افتخار و مباهات من است ! .

3 - شكرانه پيروزى
آيات فوق اين درس مهم اخلاقى و دستور اسلامى را به روشنترين وجهى به ما مى آموزد كه به هنگام پيروزى بر دشمن ، انتقامجو و كينه توز نباشيد .
برادران يوسف ، سختترين ضربه ها را به يوسف زده بودند ، و او را تا آستانه مرگ پيش بردند كه اگر لطف خدا شامل حال او نشده بود ، رهائى براى او ممكن نبود ، نه تنها يوسف را آزار دادند كه پدرش را نيز سخت شكنجه دادند
تفسير نمونه ج : 10 ص : 66
اما اكنون همگى زار و نزار در برابر او قرار گرفته اند و تمام قدرت در دست او است ، ولى از لابلاى كلمات يوسف به خوبى احساس مى شود كه او نه تنها هيچگونه كينه اى در دل نگرفته ، بلكه اين موضوع او را رنج مى دهد كه نكند برادران به ياد گذشته بيفتند و ناراحت شوند و احساس شرمندگى كنند ! به همين دليل نهايت كوشش را به خرج مى دهد كه اين احساس را از درون جان آنها بيرون براند و حتى از اين بالاتر ، مى خواهد به آنها حالى كند كه آمدن شما به مصر از اين نظر كه وسيله شناسائى بيشتر من در اين سرزمين و اينكه از خاندان رسالتم ، نه يك غلام كنعانى كه به چند درهم فروخته شده باشم براى من مايه فخر و مباهات است او مى خواهد آنها چنين احساس كنند نه تنها بدهكار نيستند بلكه چيزى هم طلبكارند ! جالب توجه اينكه : هنگامى كه پيامبر اسلام در شرائط مشابهى قرار گرفت و در جريان فتح مكه بر دشمنان خونخوار ، يعنى سران شرك و بت پرستى پيروز شد ، بنا به گفته ابن عباس به كنار خانه كعبه آمد و دستگيره در خانه را گرفت در حالى كه مخالفان به كعبه پناه برده بودند و در انتظار اين بودند كه پيامبر اسلام (صلى الله عليهوآلهوسلّم) در باره آنها چه دستورى صادر مى كند ؟ در اينجا پيامبر (صلى الله عليهوآلهوسلّم) فرمود : الحمد لله الذى صدق وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده : شكر خداى را كه وعده اش تحقق يافت و بنده اش را پيروز كرد و احزاب و گروههاى دشمن را منهزم ساخت سپس رو به مردم كرد و فرمود : ما ذا تظنون يا معشر قريش قالوا خيرا ، اخ كريم ، و ابن اخ كريم و قد قدرت ! قال و انا اقول كما قال اخى يوسف لا تثريب عليكم اليوم ! چه گمان مى بريد اى جمعيت قريش كه در باره شما فرمان بدهم ؟ آنها در پاسخ گفتند ما از تو جز خير و نيكى انتظار نداريم ، تو برادر بزرگوار و بخشنده
تفسير نمونه ج : 10 ص : 67
و فرزند برادر بزرگوار ما هستى ، و الان قدرت در دست تو است ، پيامبر فرمود : و من در باره شما همان مى گويم كه برادرم يوسف در باره برادرانش به هنگام پيروزى گفت : لا تثريب عليكم اليوم : امروز روز سرزنش و ملامت و توبيخ نيست ! عمر مى گويد در اين موقع عرق شرم از صورت من جارى شد ، چرا كه من به هنگام ورود در مكه به آنها گفتم امروز روزى است كه از شما انتقام خواهيم گرفت ، هنگامى كه پيامبر (صلى الله عليهوآلهوسلّم) اين جمله را فرمود من از گفتار خود شرمنده شدم .
در روايات اسلامى نيز كرارا مى خوانيم كه : زكات پيروزى ، عفو و بخشش است .
على (عليه السلام) مى فرمايد : اذا قدرت على عدوك فاجعل العفو عنه شكرا للقدرة عليه : هنگامى كه بر دشمنت پيروز شدى ، عفو را شكرانه پيروزيت قرار ده .

تفسير نمونه ج : 10 ص : 68
وَ لَمَّا فَصلَتِ الْعِيرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنى لأَجِدُ رِيحَ يُوسف لَوْ لا أَن تُفَنِّدُونِ(94) قَالُوا تَاللَّهِ إِنَّك لَفِى ضلَلِك الْقَدِيمِ(95) فَلَمَّا أَن جَاءَ الْبَشِيرُ أَلْقَاهُ عَلى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيراً قَالَ أَ لَمْ أَقُل لَّكمْ إِنى أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ(96) قَالُوا يَأَبَانَا استَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَطِئِينَ(97) قَالَ سوْف أَستَغْفِرُ لَكُمْ رَبى إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ(98)
ترجمه :
94 - هنگامى كه كاروان ( از سرزمين مصر ) جدا شد پدرشان ( يعقوب ) گفت من بوى يوسف را احساس مى كنم اگر مرا به نادانى و كم عقلى نسبت ندهيد !
95 - گفتند : به خدا تو در همان گمراهى سابقت هستى !
96 - اما هنگامى كه بشارت دهنده آمد ، آن ( پيراهن ) را بر صورت او افكند ناگهان بينا شد ، گفت آيا به شما نگفتم من از خدا چيزهائى سراغ دارم كه شما نمى دانيد ؟ ! !
97 - گفتند پدر ! از خدا آمرزش گناهان ما را بخواه كه ما خطاكار بوديم .
98 - گفت به زودى براى شما از پروردگارم آمرزش مى طلبم كه او غفور و رحيم است .

تفسير سرانجام لطف خدا كار خود را كرد
فرزندان يعقوب در حالى كه از خوشحالى در پوست نمى گنجيدند ، پيراهن يوسف را با خود برداشته ، همراه قافله از مصر حركت كردند ، اين برادران با اينكه يكى از شيرين ترين لحظات زندگى خود را مى گذراندند ، در سرزمين شام و كنعان ، در خانه يعقوب پير ، گرد و غبار اندوه غم و ماتم بر چهره همه نشسته بود
تفسير نمونه ج : 10 ص : 69
خانواده اى افسرده ، عزادار ، و پراندوه ، لحظات دردناكى را مى گذراند .
اما همزمان با حركت كاروان از مصر ، ناگهان در خانه يعقوب ، حادثه اى رخ داد كه همه را در بهت و تعجب فرو برد ، يعقوب تكانى خورد و با اطمينان و اميد كامل صدا زد اگر زبان به بدگوئى نگشائيد و مرا به سفاهت و نادانى و دروغ نسبت ندهيد به شما مى گويم من بوى يوسف عزيزم را مى شنوم من احساس مى كنم دوران غم و محنت به زودى به سر مى آيد ، و زمان وصال و پيروزى فرا مى رسد ، خاندان يعقوب لباس عزا و ماتم از تن بيرون مى كنند و در جامه شادى و سرور فرو خواهند رفت ، اما گمان نمى كنم شما اين سخنان را باور كنيد ( و لما فصلت العير قال ابوهم انى لاجد ريح يوسف لو لا ان تفندون ) .
از جمله فصلت استفاده مى شود كه اين احساس براى يعقوب به مجرد حركت كاروان از مصر دست داد .
اطرافيان يعقوب كه قاعدتا نوه ها و همسران فرزندان او و مانند آنان بودند با كمال تعجب و گستاخى رو به سوى او كردند و با قاطعيت گفتند : بخدا سوگند تو در همان گمراهى قديمت هستى ! ( قالوا تالله انك لفى ضلالك القديم ) .
چه گمراهى از اين بالاتر كه ساليان دراز از مرگ يوسف مى گذرد ، تو هنوز فكر مى كنى او زنده است و تازه مى گوئى من بوى يوسفم را از مصر مى شنوم ؟ مصر كجا شام و كنعان كجا ؟ ! آيا اين دليل بر آن نيست كه تو همواره در عالم خيالات غوطهورى ، و پندارهايت را واقعيت مى پندارى ، اين چه حرف عجيبى است
تفسير نمونه ج : 10 ص : 70
كه مى گوئى ؟ ! اما اين گمراهى تازگى ندارد ، قبلا هم به فرزندانت گفتى برويد به مصر و از يوسفم جستجو كنيد ! .
و از اينجا روشن مى شود كه منظور از ضلالت ، گمراهى در عقيده نبوده ، بلكه گمراهى در تشخيص مسائل مربوط به يوسف بوده است : ولى به هر حال اين تعبيرات نشان مى دهد كه آنها با اين پيامبر بزرگ و پير سالخورده و روشن ضمير با چه خشونت و جسارتى رفتار مى كردند ، يكجا گفتند : پدرمان در ضلال مبين است ، و اينجا گفتند تو در ضلال قديميت ميباشى .
آنها از صفاى دل و روشنائى باطن پير كنعان بى خبر بودند ، و قلب او را همچون دل خود تاريك مى شمردند ، و فكر نمى كردند حوادث آينده از نقاط دور و نزديك در آئينه قلبش منعكس مى شود .
شبها و روزهاى متعددى سپرى شد و يعقوب همچنان در انتظار بسر مى برد ، انتظارى جانسوز كه در عمق آن شادى و سرور ، و آرامش و اطمينان موج مى زد در حالى كه اطرافيان او در برابر اين گونه مسائل بى تفاوت بودند ، و اصولا ماجراى يوسف را براى هميشه پايان يافته مى دانستند .
بعد از چندين شبانه روز كه معلوم نيست بر يعقوب چه اندازه گذشت ، يك روز صدا بلند شد بيائيد كه كاروان كنعان از مصر آمده است ، فرزندان يعقوب بر خلاف گذشته شاد و خندان وارد شهر شدند ، و با سرعت به سراغ خانه پدر رفتند و قبل از همه بشير ( همان بشارت دهنده وصال و حامل پيراهن يوسف ) نزد يعقوب پير آمد و پيراهن را بر صورت او افكند ، يعقوب كه چشمان بى فروغش توانائى ديدن پيراهن را نداشت ، همين اندازه احساس كرد كه بوى آشنائى از آن به مشام جانش مى رسد ، در يك لحظه طلائى پر سرور ، احساس كرد تمام ذرات وجودش روشن شده است ، آسمان و زمين مى خندند نسيم رحمت مىوزد ، گرد و غبار اندوه را در هم مى پيچيد و با خود مى برد ، در و ديوار گويا فرياد شادى مى كشند و يعقوب
تفسير نمونه ج : 10 ص : 71
نيز با آنها تبسم مى كند ، هيجان عجيبى سر تا پاى پير مرد را فرا گرفته است ، ناگهان احساس كرد ، چشمش روشن شد ، همه جا را مى بيند و دنيا با زيبائيهايش بار ديگر در برابر چشم او قرار گرفته اند چنانكه قرآن مى گويد هنگامى كه بشارت دهنده آمد آن ( پيراهن ) را بر صورت او افكند ناگهان بينا شد ! ( فلما ان جاء البشير القاه على وجهه فارتد بصيرا ) .
برادران و اطرافيان ، اشك شوق و شادى ريختند ، و يعقوب با لحن قاطعى به آنها گفت نگفتم من از خدا چيزهائى سراغ دارم كه شما نمى دانيد ؟ ! ( قال أ لم اقل لكم انى اعلم من الله ما لا تعلمون ) .
اين معجزه شگفت انگيز برادران را سخت در فكر فرو برد ، لحظه اى به گذشته تاريك خود انديشيدند ، گذشته اى مملو از خطا و گناه و اشتباه و تنگ چشمى ها ، اما چه خوب است كه انسان هنگامى كه به اشتباه خود پى برد فورا به فكر اصلاح و جبران بيفتد ، همانگونه كه فرزندان يعقوب افتادند دست به دامن پدر زدند و گفتند پدرجان از خدا بخواه كه گناهان و خطاهاى ما را ببخشد ( قالوا يا ابانا استغفر لنا ذنوبنا ) .
چرا كه ما گناهكار و خطاكار بوديم ( انا كنا خاطئين ) .
پير مرد بزرگوار كه روحى همچون اقيانوس وسيع و پرظرفيت داشت بى آنكه آنها را ملامت و سرزنش كند به آنها وعده داد كه من به زودى براى شما از پروردگارم مغفرت مى طلبم ( قال سوف استغفر لكم ربى ) .
و اميدوارم او توبه شما را بپذيرد و از گناهانتان صرف نظر كند چرا كه او غفور و رحيم است ( انه هو الغفور الرحيم ) .

تفسير نمونه ج : 10 ص : 72
نكته ها :

1 - چگونه يعقوب ، بوى پيراهن يوسف را حس كرد ؟
اين سؤالى است كه بسيارى از مفسران ، آن را مطرح كرده و معمولا به عنوان يك معجزه و خارق عادت براى يعقوب يا يوسف شمرده اند ، ولى با توجه به اينكه قرآن از اين نظر سكوت دارد ، و آن را به عنوان اعجاز يا غير اعجاز قلمداد نمى كند ، مى توان توجيه علمى نيز بر آن يافت .
چرا كه امروز مساله تله پاتى انتقال فكر از نقاط دور دست يك مساله مسلم علمى است ، كه در ميان افرادى كه پيوند نزديك با يكديگر دارند و يا از قدرت روحى فوق العاده اى برخوردارند بر قرار مى شود .
شايد بسيارى از ما در زندگى روزمره خود به اين مساله برخورد كرده ايم كه گاهى فلان مادر يا برادر بدون جهت احساس ناراحتى فوق العاده در خود مى كند ، چيزى نمى گذرد كه به او خبر مى رسد براى فرزند يا برادرش در نقطه دور دستى حادثه ناگوارى اتفاق افتاده است .
دانشمندان اين نوع احساس را از طريق تله پاتى و انتقال فكر از نقاط دور توجيه مى كنند .
در داستان يعقوب نيز ممكن است پيوند فوق العاده شديد او با يوسف و عظمت روح او سبب شده باشد كه احساسى را كه از حمل پيراهن يوسف بر برادران دست داده بود از آن فاصله دور در مغز خود جذب كند .
البته اين امر نيز كاملا امكان دارد كه اين مساله مربوط به وسعت دائره علم پيامبران بوده باشد .
در بعضى از روايات نيز اشاره جالبى به مساله انتقال فكر شده است و آن اينكه كسى از امام باقر (عليه السلام) پرسيد گاهى اندوهناك مى شوم بى آنكه مصيبتى به
تفسير نمونه ج : 10 ص : 73
من رسيده باشد يا حادثه ناگوارى اتفاق بيفتد ، آنچنانكه خانواده و دوستانم در چهره من مشاهده مى كنند ، فرمود : آرى خداوند مؤمنان را از طينت واحد بهشتى آفريده و از روحش در آنها دميده لذا مؤمنان برادر يكديگرند هنگامى كه در يكى از شهرها به يكى از اين برادران مصيبتى برسد در بقيه تاثير مى گذارد .
از بعضى از روايات نيز استفاده مى شود كه اين پيراهن يك پيراهن معمولى نبوده يك پيراهن بهشتى بوده كه از ابراهيم خليل در خاندان يعقوب به يادگار مانده بود و كسى كه همچون يعقوب شامه بهشتى داشت ، بوى اين پيراهن بهشتى را از دور احساس مى كرد .

2 - تفاوت حالات پيامبران -
اشكال معروف ديگرى در اينجاست كه در اشعار فارسى نيز منعكس شده است ، كه كسى به يعقوب گفت : ز مصرش بوى پيراهن شنيدى چرا در چاه كنعانش نديدى ؟ چگونه مى شود اين پيامبر بزرگ از آن همه راه كه بعضى هشتاد فرسخ و بعضى ده روز راه نوشته اند ، بوى پيراهن يوسف را بشنود اما در بيخ گوش خودش در سرزمين كنعان به هنگامى كه او را در چاه انداخته بودند ، از حوادثى كه مى گذرد ، آگاه نشود .
پاسخ اين سؤال با توجه به آنچه قبلا در زمينه علم غيب و حدود علم پيامبر و امامان گفته ايم ، چندان پيچيده نيست ، چرا كه علم آنها نسبت به امور غيبى متكى به علم و اراده پروردگار است ، و آنجا كه خدا بخواهد آنها مى دانند هر چند مربوط به نزديكترين نقاط جهان باشد .
آنها را از اين نظر مى توان به مسافرانى تشبيه كرد كه در يك شب تاريك
تفسير نمونه ج : 10 ص : 74
و ظلمانى از بيابانى كه ابرها آسمان آن را فرا گرفته است مى گذرند ، لحظه اى برق در آسمان مى زند و تا اعماق بيابان را روشن مى سازد ، و همه چيز در برابر چشم اين مسافران روشن مى شود ، اما لحظه ى ديگر خاموش مى شود و تاريكى همه جا را فرا مى گيرد بطورى كه هيچ چيز به چشم نمى خورد .
شايد حديثى كه از امام صادق (عليه السلام) در مورد علم امام نقل شده نيز اشاره به همين معنى باشد آنجا كه مى فرمايد : جعل الله بينه و بين الامام عمودا من نور ينظر الله به الى الامام و ينظر الامام به اليه فاذا اراد علم شىء نظر فى ذلك النور فعرفه : خداوند در ميان خودش و امام و پيشواى خلق ، ستونى از نور قرار داده كه خداوند از اين طريق به امام مى نگرد و امام نيز از اين طريق به پروردگارش ، و هنگامى كه بخواهد چيزى را بداند در آن ستون نور نظر مى افكند و از آن آگاه مى شود .
و شعر معروف سعدى در دنباله شعر فوق نيز ناظر به همين بيان و همين گونه روايات است : بگفت احوال ما برق جهان است گهى پيدا و ديگر دم نهان است گهى بر طارم اعلا نشينيم گهى تا پشت پاى خود نبينيم ( جهان در اينجا به معنى جهنده است و برق جهان يعنى برق جهنده آسمان ) .
و با توجه به اين واقعيت جاى تعجب نيست كه روزى بنا به مشيت الهى براى آزمودن يعقوب از حوادث كنعان كه در نزديكيش مى گذرد بى خبر باشد ، و روز ديگر كه دوران محنت و آزمون به پايان مى رسد ، از مصر بوى پيراهنش را احساس كند .

3 - چگونه يعقوب بينائى خود را باز يافت ؟ -
بعضى از مفسران احتمال